eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇮🇷
139 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
90 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinaab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید: –می‌خواد بیاد ملاقاتت؟ –اینطور گفت. طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد. – می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم. ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد. ــ آخه از صبح... صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. – خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم. اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت: – فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی. از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم. مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت: –لباست رو عوض کن وبیا بشین. دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم. مادر نگاهی به غذایم انداخت. –چرانمی خوری؟ ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم. راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم. ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم. اسرا فوری بلند شد. – بگین کجاست من براش میارم. مادر با تعجب گفت: –به به خواهرمهربون... اسرا لبخندی زدو گفت: – از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم. ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت: –آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو. چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت: –راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم. نگاهش کردم و گفتم: –لباس چی؟ ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟ ــ خب چرا. به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت: –اینا خوبه؟ اعتراض آمیز گفتم: –اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر از اوناست. دیگه چرا عوض کنم؟ فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست. ــ مِنو مِنی کردو گفت: نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟ خنده کجی کردم. –انوقت چرا؟ سرش را پایین انداخت. – اینجوری بهتره دیگه. بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت. "این دیگه چشه؟" زنگ را که زدند. اسرا با عجله امد و گفت: – راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی. در حال بلند شدن گفتم: –میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره. نگاهش رنگ تعجب گرفت. –واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه. پوفی کردم و گفتم: –خوشم نمیاد. نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت: – آخ ببخشید. اخمی کردم و گفتم: – چی می خواستی بگی؟ – هیچی.چشم همون اسمش رو میگم. ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟ ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره. لبخندی زدم و گفتم: – خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون. با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم. وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم. دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود. ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد. آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت: – شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من. بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کم‌کم موفق شد. مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت: –زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه. آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت: – خواهش می‌کنم، قابل راحیل خانم رو نداره. ✍ دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ [
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد. در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کرده‌ایم... آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجه‌ی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکم‌کم آماده شدم. با امدن پیام آرش که نوشته بود، –پایینم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را سرم کردم. جعبه گیره‌ها را باز کردم و دنبال گیره‌ای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد. کلی گشتم ولی چیزی که با روسری‌ام ست بشود را پیدا نکردم. گیره‌ی یاسی نداشتم، گیره‌ی گلبهی رنگی داشتم که با نگین‌های سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسری‌ام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم. آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود. با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت: –سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده. لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم: –دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟ دستم را گرفت و گفت: –اولا: جوینده یابندس. دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا. سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه. ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی. باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت: –اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن. تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: –داشتم دنبال گیره‌ایی که با روسری‌ام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد. دستش را به گیره ی روسری‌ام کشید و آرام گفت: – چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟ ــ یه جعبه ی کوچیک. با تعجب گفت: – واقعا؟ ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم. با یه غروری گفت: –بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: –بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن. می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم: –وای واقعا؟ همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت: – البته بعد از صبحانه و پیاده روی... ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید: –چه گلی رو بیشتر دوست داری؟ منم بی معطلی گفتم: – نرگس و یاس و مریم. ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه. یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن. دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم. نگاهش می کردم و از این همه مهربانی‌اش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بودعلاقه‌ام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود. دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود. بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم: –گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی. –نمی‌دونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد... ✍ دارد...