🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تسبیح_فیروزه ای💗
پارت اول
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم
ایکاش میشد کاری کرد ...
حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باور نمیکرد
پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم
دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید
در اتاق باز شد ،مامانم بود،
هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم.
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره
زیبا: صبح بخیر رها جان
صبح بخیر
زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون...
بیخود کرده ،من جایی نمیرم
زیبا: عع رها!
بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه...
زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه
(زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد)
زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم
- خوشبختی؟
،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا: کافیه دیگه...
لطفن دوباره شروع نکن ،الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ،منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸