#پارت219
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد.
بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم.
آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسهها کنار ماشین پهن کرد.
بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیهاش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید.
–توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست.
–نه، ممنون.
–میخوای برات آتیش روشن کنم؟
–آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه...
آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت.
من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیدهاند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام میآیند نوک میزنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمیشوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجها ست. من هستم و خدایی که آن بالاست. احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم.
وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که میگویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است.
باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم.
–راحیل.
آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود.
بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همهی ما یک روز، یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم:
–جانم.
آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم امد و گفت؛
–خوبی؟
–آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم:
–سرت رو بزاراینجا.
بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم.
–امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم.
–چرا؟
–دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟
–من که از مسجد تکون نخوردم.
–آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست.
–توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم.
–بی تفاوت به حرفم گفت:
–راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره...
هنوزم باورم نمیشه، ما با هم میریم زیر یه سقف. گاهی میترسم این خوشی کوتاه باشه.
–توکل به خدا کن. از هیچی نترس که گاهی خدا دقیقا از چیزی که میترسی امتحانت میکنهها.
–خدایا نه، این کار رو با من نکن.
–ما که نمیتونیم واسه خدا تعیین تکلیف کنیم. فقط باید دلمون رو بزرگ کنیم و به خودمون بقبولونیم که هر اتفاقی بیفته خدا بد ما رو نمیخواد. دلت رو بسپار دست خدا...
–میخوام این کار رو کنم، ولی این فکرهای آزار دهنده ولم نمیکنن.
–آره حرفت رو قبول دارم.
چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت:
–راستی حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟
– کدوم حرف؟
–عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه...
–آرش چی میگی؟ مگه من خوانندهام. من اصلا بلد نیستم.
–همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم.
–زمزمه کنم تو می شنوی؟
–آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده.
–خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن.
نگاه از من گرفت و گفت:
-اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی.
کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...