🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت اول
یک نگاهم به هندوانه ای بود که دیشب پدرم خریده بود و یک نگاهم به دستان مادرم که باعجله دکمه های روپوشم را می بست. عطر گل مریم نگاهم را سمت میز چرخاند. پدرم هر روز با یک شاخه گل مریم از سر کار برمی گشت.🌹🌾
مادرم هر صبح شعرهای محلی زیر لب زمزمه می کرد. من از آن دخترهای شلوغی بودم که عاشق کشف چیزهای عجیب و جاهای ناشناخته هستند. از آن دخترهایی که طعم توت فرنگی را دوست دارند🍓🙆♀️
آن دخترهایی که و وقتی از مهمانی برمیگردند خودشان را به خواب میزنند تا مادرشان لباسشان را عوض کند. از آن دخترهایی که آرزو دارند نوازش انگشتان پدر لای موهای بلندشان، تا ابد طول بکشد. از آن بهانه گیرهایی که تا یک جور عروسک جدید میبینند تمام روز را گریه میکنند و گوششان به هیچ وعده ای برای آینده بدهکار نیست.😔
آن روز هم سرهمین نخریدن اسباب بازی، با مادرم قهر بودم. دکمه های روپوشم را که بست خواست صورتم را ببوسد اما من سرم را عقب کشیدم. دستم را گرفت و تا سر خیابان پیاده رفتیم. در راه به هیچکدام از حرفهایش جواب ندادم. سوار تاکسی خطی شدیم. وقتی رسیدیم به مهد کودک، تظاهر کردم برعکس هر چهارشنبه اصلا برایم مهم نیست زودتر بیاید دنبالم تا به پارک برویم. با اینکه دلم میخواست مثل همیشه برایش دست تکان بدهم و دستهایم را دور دهانم حلقه کنم به صدای بلند که: مامانی یادت نره زودتر بیای دنبالم!☹️💔
اینبار بی هیچ حرفی مثل یک ستاره خاموش دنبال سرنوشت نحسم وارد مهدکودک شدم. آن روز بی حوصله تر از همیشه حتی کیفم را باز نکردم. تمام مدت با مربی مهد، لج کردم. وقتی ضبط را بازکرد و پرسید: تو نمیای با دوستات برقصی؟
فقط اخم کردم و صورتم را برگرداندم. تمام روز فکر میکردم ظهر که مادرم دنبالم بیاید چه باج بزرگی بگیرم تا راضی به آشتی شوم. ظهر شد. مادرم نیامد. عصر شد. خبری نبود. باران تندی می بارید. همه بچه ها رفته بودند. حتی مربی هم رفته بود. 😰
نگاه ملتمسم به مدیر مهد دوخته شده بود. اما او خیره ساعتش بود. دقایقی بعد یک ماشین شاسی بلند جلو در مهد ایستاد. مدیر مهد رو به سرایدار گفت: بازم به خونه شون زنگ بزن بیان ببرنش، تو کوچه نمونه بچه مردم.
این را گفت و سوار ماشین شد و رفت.🥀🍂
زن سرایدار غرغر کنان رفت طرف تلفن. من خسته بودم. هم خسته هم عصبانی. با خودم گفتم منکه راه خانه را بلدم. اصلا خودم برمیگردم و دیگر منتظر نمی مانم. راهم را کشیدم رفتم. تاجایی که همیشه مادرم ماشین میگرفت هم درست رفتم اما بعدش...نمیدانستم از اینجا به بعد باید چه کار کنم. کمی معطل شدم شاید ماشینی بگذرد اما آن عصر نحس بارانی زیادی خلوت بود. 🕳
یکدفعه صدای ظریفی از پشت سر شنیدم. برگشتم. یک خانم با موهای طلایی و شال شطرنجی جلو آمد. چتر سفیدش را بالای سرم گرفت و پرسید: اینجا چیکار میکنی خانم کوچولو؟
جوابی ندادم که خم شد و یک شکولات دستم داد. گفتم: نمیخوام.
لبخندی زد دستش را جلو آورد. لاک سیاهی که روی ناخن هایش زده بود توجهم را جلب کرد. دست گذاشت زیر چانه ام و آهسته سرم را بالاآورد و پرسید: گمشدی؟👠
زدم زیرگریه. اشک هایم را پاک کرد و پرسید: آدرس خونتونو بلدی؟
سری تکان دادم و گفتم: نه
لحنش مهربانترشد. پرسید: اسمت چیه؟
مطمئنم آن لحظه اسمم را به خاطر داشتم. صورت پدرم و چشم های مادرم مثل یک شعر قشنگ در ذهنم جاری بودند. 💭🌌
دوم خرداد هزاروسیصدوهفتادوهشت وقتی که دزدیده شدم دقیقا پنج سال داشتم.⚰️
ادامه دارد . . ." هرروز در کانال دنبال کنید"
به قلم✍️: سین. کاف. غین
🍃
🌷🍃
وقتی دیدید دلِ شما ناگهان منقلب شد و اشڪ جارۍ شد،
وقتی دیدید طلب، با همه وجود از سر تا پای شما جارۍ شد،
بدانید این همان جواب خداست❤️
و جواب بعدی هم اجابت است؛ انشاءالله!
#امام_خامنهای
چهاردهم بهمن، سال ۱۳۷۳
#حاج_قاسم_سلیمانی
#اربعین
☘
💐☘
🔸تاریخچه حجاب🔸
قسمت اول:
🔷زنان ایران زمین از زمان #ماد ها که نخستین ساکنان #آریایی ایران بوده اند،
#حجاب کاملی شامل پیراهن بلند چین دار و شلوار تا مچ پا و همچنین چادر و شنلی بلند روی لباس ها داشته اند.
⬅️در کتاب"حقوق زن در اسلام و اروپا" در این زمینه آمده است:
🔸در کیش آریایی، زنان محترم #محجوب بوده اند.
🔸زنان محترم ایرانی برای حفظ حیثیت طبقه ممتاز و ایجاد حدودی که آنها را از زنان عادی و طبقه پایین تر امتیاز دهد،صورت خود را می پوشاندند و گیسوان خود را پنهان نگه می داشتند...
بلند نگه داشتن گیسو و همچنین محجوب بودن(پوشش صورت)به زنان اشراف و بزرگان اختصاص داشته است.
🔹صدر،حسن،حقوق زن در اسلام و اروپا،تهران۱۳۲۰،صفحه ۵۱🔹
⬅️ادامه دارد...
#متن__تولیدی
#تاریخچه_حجاب
💞
💖💞
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
🔸تاریخچه حجاب🔸 قسمت اول: 🔷زنان ایران زمین از زمان #ماد ها که نخستین ساکنان #آریایی ایران بوده اند
🔸تاریخچه حجاب🔸
🔅قسمت دوم:
🔰زنان #اشکانی در پوشش سر و استفاده از #چادر بسیار پیشرفته تر از زنان #هخامنشی بودند و کلاه عمامه وار آنان تقریباً بیشتر موهای آنها را می پوشاند. در شواهد مربوط به پوشاک زنان این عهد، #چادر به منزله یکی از اجزای اصلی پوشاک آنان کاملًا مشهود است و در بیشتر موارد زنان دربار و اشراف نیز مانند سایر زنان پوشیده دیده می شوند.
🔰«مجسمه ای از شهر «هاترا» به نام پرنسس واشفاری در موزه بغداد هست که گفته شده دختر سناتروک اشکانی (اشک دهم) است. این بانو بر سکویی نشسته، کلاهی به شکل مخروط ناقص پنج قسمتی بر سر نهاده است. دامن پرچین پیراهن آستین دارش (که بسیار بلند است) از زیر چادرش در جلو پیداست.
🔹مقالات ایرانیکا ،صفحه ی۴۳۳🔹
⬅️ادامه دارد ...
موضوع :#تاریخچه_حجاب
🍃
🌷🍃
سلام مولای من ✋🌸
چہ شود فرصٺ ديدار بہ ما هم بدهند؟
فيض هم صحبٺے يار بہ ما هم بدهند؟
آن قَدر بر در ايـن خانہ گدا مےمانيم
لقب نوڪرِ دربـار بہ ما هم بدهند !
#حب_الحسین_یجمعنا
#اربعین
🌷
🍃🌷
#عفافگرایی
❇️دو کار در حوزه #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر داریم 👇
🍀 اول "یدعون الی الخیر" و دوم در ادامه آن، "یامرون بالمعروف"
✅ایندو مترادف با هم نیستند!
👈"یدعون الی الخیر" در تعابیر فقها، تحت عناوین "ارشاد جاهل" یا "هدایت گمراه" آمده است.
🌿بعضی وقتها ممکن است، یک یا دستهای از #دستورات_شرعی، در بستر جامعه دچار شبهه شود که از قضا #مناسبات_مدرن، در این مورد خیلی نقش دارد.
📛وقتی #زندگی از اساس #تغییر میکند، ممکن است درصدی از #مکلفین، نسبت به احکام، در این "بستره جدید زندگی"، دچار #شبهه شوند.
⚠️اینجا مدام گفتن امربهمعروف، کار درستی نیست. اول باید #ارشاد_جاهل صورت بگیرد.
✅"امر" نیز در ارشاد جاهل نیامده؛ لذا میتوان از همین #رسانهها استفاده کرد و دست به #رفع_شبهه زد. باید با جامعه حرف زد.
🌺مثال: در یک بررسی آماری در سال65، قریب 86درصد پاسخ دهندگان گفتهاند که رعایت نکردن #حجاب از طرف مردم #عیب است و در سال71 جواب مردم به همین سؤال، به 41درصد تنزل کرده است.
✅مشخص میشود که در این بازه زمانی یک سری شبهاتی وارد شده که بحث یدعون الی الخیر مطرح میشود که کار #فرهنگ_سازی است.
🔰فقها میگویند کسی که حکم را نمیداند، یا درباره آن دچار شبهه شده، اول باید این مرحله را طی کند و بعد اگر اصرار بر آن کار داشت، نوبت به امربهمعروف میرسد.
✅بنابراین، #بینش_عرفی جامعه حتماً منطبق بر مسئله شرعی نیست. ارشاد جاهل -که کاری فرهنگی است- تلاش برای این #انطباق است.
📌جهالت در اینجا، سویه منفی ندارد بلکه منظور این است که حکم دچار شبهه شده است.
👤#حجت_الاسلام_قنبریان
#حب_الحسین_یجمعنا #اربعین
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزندآوری
#آسیبهای_تک_فرزندی
📛این روزها شاهد هستیم که نسل جدید خانوادههای ایرانی، به علت مشکلات اقتصادی، به #تک_فرزندی روی آوردهاند.
📍استدلال بسیاری از این #والدین با تکیه بر بعد مالی، باعث شده است که این پدیده نوظهور به صورت امری منطقی در نظر گرفته شود: 👇
🍁"ما یک فرزند را به درستی #تربیت کنیم و انواع امکانات را برایش فراهم کنیم، بهتر از آن است که چند فرزند را به شکلی نامطلوب تربیت کنیم".
⚠️اینگونه استدلالها با نادیده گرفتن ابعاد #عاطفی، #هیجانی و #اجتماعی زندگی کودک، صدمات جبران ناپذیری را بر او وارد خواهد کرد.
♨️معایب تک فرزندی:
1️⃣ فشار بسیار بر فرزندان
2️⃣ مشکل در دوستیابی
3️⃣ وابستگی بیش از حد کودک به دلیل #حمایت بیش از حد والدین
4️⃣ فشار بیش از حد والدین به کودک جهت کسب موفقیت تحصیلی
5️⃣ عدم مهارتیابی اجتماعی کودک
6️⃣ عدم تجربه محرومیت و زیادهخواهی کودک
7️⃣ عدم یادگیری مهارت، از برادر و خواهر کوچکتر و بزرگتر
❇️تا چند سال گذشته، داشتن خانوادههای بزرگ رایج بود و یک مزیت محسوب میشد، #حمایت_عاطفی و هیجانی برادر و خواهرها در این خانوادهها بسیار چشمگیر بود و کودکان از سنین کودکی با یادگیری #نقشهای_جنسیتی راه مطلوبی را در کسب #هویت طی میکردند.
👤#سید_شهرام_علیزاده روانشناس کودک و نوجوان
#حب_الحسین_یجمعنا
#اربعین
🍃
🌷🍃
🌀🍃
اگر محجبه ها
از سر شوق حجاب داشته
باشند وشوق آنها به حجاب
دیده شود حجاب افزوده میشود..
#استاد_پناهیان
#حب_الحسین_یجمعنا
#اربعین
🍃
🌷🍃
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت اول یک نگاهم به هندوانه ای بود که دیشب پدرم خریده بود و یک نگاهم به دست
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت دوم
بعد از یک هفته که در اتاق انتهای باغ حبس بودم، گوگو آمد در را باز کرد. گفته بود اینطور صدایش کنم. یک تکه نان جلویم انداخت و گفت😬:
- بخور
+نمیخوام
-تو هنوز آدم نشدی؟
+میخوام برم پیش مامانم
-چرا نمی فهمی دیگه نمیشه
+تو دروغگویی گفته بودی میبریم خونه مون ولی آوردی زندانیم کردی
-تقصیرخودته اگه فرار نمیکردی...
+ولم کن
جیغ کشیدم و سعی کردم جسم نحیفم را از بین دستهای سردش بیرون بکشم اما تلاش بی فایده ای بود. هیچ وقت فکر نمیکردم یک زن بتواند اینقدر خشن باشد. دستهایم را با یک دستش محکم گرفته بود. چاقوی کوچکی از جیبش بیرون آورد.😱
بعد آرنجش را روی شکمم فشار داد و دست چپم را به زور بالا گرفت . با چاقو یک خط کف دستم انداخت. بیشتر از آنکه دردم بیاید ترسیدم. خون از دستم جاری شد و من شروع کردم جیغ کشیدن. گوگو رهایم کرد و به طرف در آهنی هلم داد و گفت😏:
تو نمیدونی پلیسا چاقو دارن؟! خیلی بزرگتر از مال من، اگه بری پیش پلیس از زیر چونه ات تا روی زانوت خط مینداره حالیت شد!؟
چشمانم سیاهی رفت و افتادم. وقتی بیدار شدم روی یک تخت بودم دستم باندپیچی شده بود. بوی کباب در فضای عمارت پیچیده بود. گرسنه بودم. زدم زیر گریه، یاد حرفهای مادرم افتادم وقتی که میگفت: هیچ وقت با غریبه ها جایی نرو!😭
آن وقت ها خیال میکردم بزرگترین خطری که ممکن است وجود داشته باشد کشتنم و فروختن کلیه هایم است. پیش از این همیشه در کابوس هایم بچه دزدها شبیه جادوگرها زشت و پیر و عجیب بودند و از ظاهرشان معلوم بود میخواهند از عزیزانت جدایت کنند.
به خیالم مرگ وحشتناک ترین کابوس دنیا بود، بی خبر از رنج هایی بدتر از مرگ!☠️
صدای موسیقی در فضا بلند بود همان آهنگی که مربی مهد هر روز برایمان میگذاشت و تشویقمان میکرد با آن برقصیم.
در اتاق باز شد و گوگو با دو سیخ کباب و یک نان سنگک وارد شد. برایم لقمه میگرفت و من بی آنکه چیزی بگویم فقط دهن باز میکردم. به خیالش رامم کرده بود. 😞
غذایم که تمام شد. کیفم را آورد. کیف را از دستش قاپیدم. هنوز بوی عطر مادرم را میداد. بازش کردم و باتعجب پرسیدم:
+اینا چیه گذاشتی تو کیفم؟
-اینا چیزای خوبیه قراره باهم بریم بدیم به دوستامون
+بعدش میذاری برم خونمون؟
-آره...از فردا...از فردا برمیگردی خونه به شرطی که امروز کامل به حرفم گوش کنی، باشه؟🙅♀️
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و دنبالش راه افتادم. با ماشین خودش میرفتیم. در خانه ها بعضی شرکت ها آرایشگاهها و باشگاهها را میزدیم. هرکس از کیفم بسته ای برمیداشت و پولی به جایش در جیب کیفم میگذاشت. منهم میرفتم طرف ماشین و گوگو با رضایت دسته های پول را در جیبش میگذاشت. 🦇
شب که شد با اعتراض گفتم:
+دیگه منو ببر خونه
- دختر خوب منکه گفتم فردا، از فردا
و آن فردا هیچ وقت نیامد!😔
ادامه دارد.... "هرروز در کانال دنبال کنید"
به قلم✍️: سین.کاف.غین
💞
💖💞