از اتوبوس اومدیم پایین
به سمت معراج شهدا حرکت کردیم
صدای قدم زدن بچها شده بود آهنگ زیر متن نجواشون با شهدا
هرچی نزدیک تر میشدیم صدای آروم آروم گریه کردن بچه ها بلند تر میشد
رسیدیم دم در نگاهی به تابوتای چیده شده ی این با غیرت ها انداختم
و سرمو انداختم پایین ک برم تو
یهو یکی از بچهای کم حرف و ساکت اتوبوس صدام کرد برگشتم نگاهش کردم و گفتم
+جانم بگو
یکم مِن مِن کرد و باصدایی که انگار تهش بغض بود گفت:
-ببین من روم نمیشه بیام تو میشه همین بیرون بشینم؟!
سعی کردم خیلی خوب برخورد کنم ولی علامت تعجب داشت از چشمام سرازیر میشد گفتم :
+چرا مگه چیزی شده؟
-چیزی که.... خب نه چیزی نشده الان اتفاقی نیوفتاده
ولی من خیلییییی گناهکارم خیلی زیاد تا همینجاهم نمیدونم چجوری اومدم
حالا که تابوتشون اینجاس من نمیتونم بیام تو
روم نمیشه خجالت میکشم اونا لطف کردن منو راه دادن ولی منم که انقد پرو نیستم ! بیرون میشینم تا بیاید...
و رفت
نتونستم چیزی بگم
اصلا چیزی نداشتم که بگم
اخه اونی که الان باید خجالت میکشید من بودم
من بودم که داشتم همینجوری میرفتم داخل
بدون اینکه فکر کنم دارم میرم پیش چه کسایی
خجالت کشیدم از اینهمه ادعای خودم
منم یه لحظه بیرون نشستم
تو دلم توبه کردم
اذن ورود خوندم
ملتمسانه اجازه گرفتم
دلم آروم شد و بعدش رفتم داخل
وقتی رفتم حس کردم انقدر بهشون نزدیک شدم
که دارم غرق میشم تو حال و هواشون
همونجا
از ته دلم خواستم از خدا
هیچوقت این حس و حال و از ماها دور نکنه
هیچوقت راهیان و ازمون نگیره....
#راهیان_نور_1400
#معراج_الشهدا
#دلنوشته
#هیئت_جوانان_مکتب_حاج_قاسم
@maktab_yazd