eitaa logo
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
257 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
883 ویدیو
53 فایل
--کانال رسمی متولد بهار ۱۳۷۲🌿 پیوسته به سیدالشهدا بهار ۱۳۹۵🕊️ :/ آرمان ما تشکیل جامعه انقلابی و مهدوی است! •سایت‌جهت‌آشنایی↓ http://shahiddaneshgar.ir •صفحه اینستاگرامی↓ @maktab.abbasdanshgar.ir •جهـت ارتبـاطات بیشـتر↓ @mohammadmahdi1996 @Y_akhoondi
مشاهده در ایتا
دانلود
برای منی که فرمانده‌اش بودم باور کردنی نبود! اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد😍 روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟😁 گفت: نه واقعا!😶 چنین آدمی هست که شهید می شود بچه‌ها؛ شهید مراقب چشمش هست، همه جا.!☝️🏻 گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی، چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است...❤️ 👤سردار اباذری‌ فرمانده شهید
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم طلایی‌ن‍‍ژا
۲۵۲ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم ذوالقدر، استان تهران : دوستانم که پرسیدند: «رفیق شهید داری؟» گفتم: «نه.» خیلی به حال دوستانم غبطه می‌خوردم. با خودم می‌گفتم: من توفیق رفاقت با شهدا رو ندارم. من فقط تمامی شهدا را دوستشان داشتم. سعی می‌کردم آنان را الگوی خودم در زندگی قرار بدهم. یه کلیپی توی گوشی‌ام دیدم استاد رائفی‌پور در رابطه با شخصیت شهید عباس دانشگر صحبت می‌کرد. چند روزی واقعاً ذهنم درگیر بود. چند بار فیلم را نگاه کردم و هر بار تعجب من بیشتر می‌شد. بعد چند روز دوستم از شهر قزوین پیام داد: «توی تهران سالگرد یه شهیدیه و خادم می‌خوان. می‌تونی بری؟» من هم عاشق خادمی بودم. خیلی ذوق کردم. با کله قبول کردم. گفتم: «خودت می‌آی؟» گفت: «نه. کنکور دارم. نمی‌تونم بیام. ناراحت شدم که تنهایی می‌خوام برم.» از دوستم پرسیدم: «مراسم کد‌وم شهیده؟» گفت: «شهید عباس دانشگر.» برق از سرم پرید. همان اسمی بود که کلیپ آن را تازه دیده بودم که استاد رائفی‌پور خیلی تعریفش می‌کرد و خوشحالی دیگر اینکه در این مراسم هم سخنران استاد رائفی‌پور بود... ...
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم طیبی‌نژاد،
۲۵۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ...برای حاجت دوم که خیلی برایم مهم بود، از شهید درخواست و التماس کردم تا شهید کمک کند به حاجتم برسم. روز‌ها گذشت و همچنان به شهید امیدوار بودم. تصمیم گرفتم به‌نیت شهید حاج‌قاسم سلیمانی و چند شهید دیگر ازجمله شهید عباس دانشگر، زیارت عاشورا بخوانم. پنجشنبه ۲۰مرداد۱۴۰۱ ساعت ۸ صبح بود. سری به اتاق دخترم زدم. دخترم بیدار بود. کنار تخت روی زمین سرم را روی بالش گذاشتم. خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم که در امامزاده علی‌اشرف(ع) کنار مزار شهید عباس دانشگر هستم. پسرم و دخترم به‌ترتیب از در امامزاده وارد شدند. یک لحظه دیدم شهید‌عباس عزیز با تعداد زیادی از شهدا در هاله‌ای از نور به‌سمت امامزاده به استقبال ما آمدند. شهید‌عباس از همه جلوتر بود و لباس سبز پاسداری به تن داشت و آن لبخند زیبا بر لبانش بود. وقتی شهید‌عباس نزدیک شد، گفتم: «حاجت منو که ندادی. لااقل حاجت بچه‌هام رو بدین.» پسرم که با فاصله ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد و هم‌زمان به‌سمت شهید دست دراز کرد. شهید‌عباس هم هم‌زمان با پاسخ سلام گرم دستش را به‌سمت پسرم دراز کرد و گفت: «اسمت چیه؟» پسرم گفت: «علی.» شهید با لحن بسیار دلنشین گفت: «ببین، علی‌آقا! من برات دعا می‌کنم.» وقتی این را گفت، انگشت اشاره‌اش را بالا برد. من سریع گفتم: «اجازه بدید من بگم که حاجت پسرم چیه ؛» ولی شهید ادامه داد: «علی‌آقا، من برات دعا می‌کنم.» من این صحنه را می‌دیدم، گویا سال‌هاست که شهیدعباس پسرم را می‌شناسد. خیلی باادب با پسرم برخورد کرد: «اول اینکه حافظ کل قرآن بشوی.» بعد، با احترام عجیبی با نگاهش دنبال رضایتم بود. من خیلی ذوق کردم؛ چون پسرم ۱۰ جزء قرآن را حفظ داشت و آرزو داشتم که کل قرآن را حفظ کند. گفتم: «این عالیه.» بعد ادامه داد: «حاجت دوم اینکه دعا می‌کنم...» سعی کردم بگویم چه دعایی کند، اما ایشان بازهم باادب و لبخند زیبایشان دعای دوم را که بازهم معنوی بود، بیان کردند؛ ولی من فراموش کردم. هرچه بعد از خواب فکر کردم، به ذهنم نیامد؛ ولی خوشحال شدم. بعد رو به پسرم با همان انگشت اشاره و لحن بسیار دلنشین گفتند: «علی‌آقا، سوم اینکه می‌خوای روضه‌خوانی بگیری و هیئت بزنی، بسم الله! من هستم و تا آخرش کمکت می‌کنم» و دستش را طرف خودش برد که انگار همۀ شهدا همراهش قرار است کمک کنند. ناگهان از خوشحالی از خواب بیدار شدم و نشستم. دخترم متوجه حالتم شد. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «الان خواب دیدم.» دخترم از من خواست که خوابم را تعریف کنم. با آن احساس معنوی و ذوق‌وشوقی که داشتم، با گریه برایش تعریف کردم. همان روز عصر پنجشنبه تصمیم گرفتیم به سمنان برویم. نشد. جمعه نشد. شنبه نشد. تا پنجشنبۀ بعد یعنی بیست‌وهفتم مرداد ماه رسید. من اصرار کردم هرطور است امروز باید به سمنان برویم. آن‌قدر دیر حرکت کردیم که درست اول اذان مغرب به امامزاده علی‌ اشرف (ع) رسیدیم. بدون هیچ‌گونه اطلاع قبلی مشاهده کردیم یادواره ۷۷ شهید امامزاده برپاست و قرار است سردار فدوی، جانشین محترم فرماندهی کل سپاه، سخنرانی کند. شهیدعباس جوری ما را دعوت کرده بود که بتوانیم پدرومادر بزرگوار ایشان را زیارت کنیم. در راه سمنان به دامغان بسیار خوشحال بودم که فرزندانم با شهدا بیشتر انس گرفته‌اند. امیدوارم بتوانیم خانوادگی راه شهدا را ادامه بدهیم و لطف و محبت شهدا در طول زندگی شامل حال ما شود. ...
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞کلیپ دیده نشده از ...😍😍😍 ✅ دوره ی آموزشی ″شهید عباس دانشگر″ در دانشگاه افسري امام‌حسین علیه السلام ارسالی یکی از رفقای شهید🌷
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم تازه‌‌دل، خ
۲۵۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم کوهپیما، استان کرمان : داستان آشنایی من با شهید عباس دانشگر از آنجایی شروع شد که رفتم پیش خواهرم و چشمم به کتاب آخرین نماز در حلب افتاد. گفتم بذار یه نگاه بندازم. کتاب را برداشتم و یکی‌دو صفحه از کتاب را خواندم. خیلی خوشم آمد. خیلی جذبش شدم. از خواهرم خواستم که این کتاب را بهم بدهد که بخوانمش. کتاب را آوردم خانه و خط‌به‌خطش را خواندم و بیشتر و بیشتر جذبش شدم. توی کتاب نوشته بود که هرکسی باید یک رفیق شهید برای خودش انتخاب کند و برایش هدیه بفرستد و... من هم همان‌جا بود که یک عهدنامه نوشتم و شهید عباس را رفیق شهیدم انتخاب کردم و گفتم که همیشه برایش هدیه می‌فرستم. از شهید خواستم و بهش گفتم: «من به‌نیت شما چهل روز زیارت عاشورا می‌خونم و کل قرآن رو هم ختم می‌کنم و تو هم حاجتم رو بده...» ...
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ...شروع کردم به
۲۶۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم زارعی : دلم گرفته بود. خیلی با شهید دانشگر حرف زدم و گریه کردم. برای حاجتی التماسش کردم. ازش نشانه خواستم تا دلم آرام شود. یک شب خواب دیدم در مکانی صدها جوان که همه از دلدادگان عباس‌جان بودند، مثل هیئت سینه‌زنی یکسره در مدح عباس دانشگر یک‌صدا نوحه می‌خوانند. معنی یکی از ابیات نوحه همین بود که به‌وضوح درکش کردم: ‌ای کسی که در خفای خودت آن‌قدر مؤمن بودی که آخر نتوانستی آن را پنهان کنی و با شهادتت آشکار شدی توی تقوا و ایمان. ...
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ... در یکی از رو
۲۶۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش سوم محبت شهید به خواهران ... خوشا به حال بندگان مخلص خدا، که عشق معبود و ابدیت را از هر چیزی برتر دانستند و با تمام اشتیاق به عشق حقیقی و معبودشان رسیدند. یادم است در همین حوالی راه، در جدال احساس‌های مختلف در وجودم و همچنین تأثیری که از آن مستند گرفتم، شبی خوابی دیدم که مدت‌ها بعد تعبیرش را فهمیدم که واقعاً برایم دلنشین و زیبا بود! خواب دیدم که عروسی شهید دعوت شده‌ام. همه‌چیز برایم گنگ و مبهم بود. آخر من کجا و آنجا کجا! شهید با همان لبخند همیشگی‌اش در کنار همسرش بود. هر دو آراسته و ظاهر قشنگی داشتند. جلویشان پر بود از میوه و شیرینی. می‌خندیدند و شاد بودند. من گوشه‌ای نشسته بودم به تماشای آن دو... در همین حین، به من گفتند که بیا کنار ما بشین. آنجایی که ما بودیم، حالت سکو مانند بود. چند بار به من گفتند: «بیا کنار ما بشین تا از پرتگاه نیفتی...» واقعاً عجیب بود! پرتگاه؟ بعد‌ها وقتی آن را در ذهنم مرور می‌کنم، فقط و فقط به این نتیجه می‌رسم که منظور از پرتگاه، پرتگاه پرپیچ‌وخم مشکلات و دنیا بوده است که از آن به‌سوی گناه نیفتم و غرقِ گناه نشوم! عباس‌جان، برادرم، حال که آن‌قدر حواست به من بوده و هست، از تو می‌خواهم که هیچ‌گاه لطف و محبتت را از منِ روسیاه دریغ نکنی و بگذاری که در هوایت نفس بکشم و در مسیرت قدم بردارم... ...
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●⁠برادر شهید : در واقع می‌تونم بگم که نقطه شروع پرواز عباس از مسجد″بود!...🪽 «۳۰ مرداد، روز جهانی مسجد گرامی باد🌸» ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ [ 🆔@maktababbasdanshgar ]
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم 🔶️محبت شهید به خویشاوندان 🔹مادر بزرگ
۲۶۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹پدر بزرگوار شهید : سه ماهی از شهادت عباس می‌‌گذشت. یکی از همکاران شهید از منطقۀ تهرانپارس تهران تماس گرفت. گفت: «من به‌اتفاق هفتاد نفر از دانش‌‌آموزهای بسیجی به‌سمت مشهد می‌‌ریم. دوست داریم نماز مغرب و عشا رو توی امامزاده علی‌اشرف(ع) کنار مزار شهید بخونیم و مختصر شامی که خود افراد آورده‌‌اند، همون‌جا صرف کنیم.» اول اذان مغرب در امامزاده علی‌اشرف(ع) بودم. نماز جماعت باشکوهی برپا شد. بعد از آن، بسیجیان دور مزار شهید حلقه زدند و ذکر مصیبتی داشتند. یکی از بسیجیان به من گفت: «ما سال‌‌های قبل در مسجد بین‌راهی نماز می‌‌خوندیم، ولی به‌برکت خون شهید، توفیق شد که به این مکان مقدس بیاییم و قصد داریم سال‌‌های بعد هم برای تجدید میثاق با شهید به اینجا بیاییم.» بهش گفتم: «گروه‌های زیادی توی مسیر رفتن به مشهد مقدس و یا موقع برگشت سر مزار شهید اومدن.» ...
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹خانم نظری ا
۲۶۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹مادر شهید : یک شب به‌نیت عباس چند صفحه قرآن قرائت کردم و بعد زیارت عاشورا خواندم. همان شب در عالم رؤیا دیدم یک حسینیه‌‌ای است که همۀ خانم‌ها با چادر مشکی برای نماز جماعت ایستاده‌‌اند و یک روحانی هم جلو ایستاده. ناگاه دیدم که عباس با یک لباس زیبا وارد شد و رو به قبله ایستاد و دعایی به‌زبان عربی برای تعجیل در فرج حضرت ولی‌‌عصر(عجل‌الله) خواند و بعد با صدای جذاب و دلنشین شروع به اذان گفتن کرد. همه گوش می‌‌کردند. محو تماشای او بودم که از خواب بیدار شدم. ...
423.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی ساخته شده با هوش مصنوعی ارسالی آقای عباسعلی زارچی پور از یزد ❤️
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۲۷۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹پدر بزرگوار
۲۷۲ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹خانم همتی، از بستگان شهید: کمردرد شدیدی داشتم. به پزشک مراجعه کردم. پزشک بعد از عکس‌برداری و معاینه، گفت دیسک کمر و تنگی کانال دارم و باید عمل جراحی کنم. قبل از عمل جراحی به چهارده معصوم(ع) متوسل شدم و به امامزاده حضرت علی‌اشرف(ع) رفتم. بعد از دعا و زیارت، به شهید سردار سلیمانی و شهید دانشگر التماس کردم و آنان را واسطه قرار دادم و درخواست کردم که عمل جراحی من به خیر و سلامتی انجام شود. در روز عمل جراحی حدود ۹ ساعت زیر عمل جراحی بودم. در اتاق عمل هنوز به هوش نیامده بودم. دیدم شهید سردار سلیمانی و شهید عباس دانشگر به عیادت من آمدند و خوشحال هستند. وقتی به هوش آمدم، دیدم پزشک بالای سرم ایستاده است. گفت: «عمل شما بسیار سخت بود. شکر کنید که عملتون به‌خوبی انجام شد.» بعد از دو ماه، سلامتی کامل به من برگشت. امروز عکس این دو شهید در اتاقم است و هر روز برای شادی روح این دو شهید صلوات و به‌نیت آنان دعا و قرآن می‌‌خوانم. ...