eitaa logo
- مکتب‌شهدا ؛
1.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
683 ویدیو
48 فایل
- یاد پهلوی شکسته ات نمازم را شکست مادر 🖤 . - تبلیغات‌پر‌جذب‌دارید ؟ بله داریم 🤡 ؛ @Tablighat_maktab - اطلاعات‌محرمانمون‌هم‌اینجاست‌خبب ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکی زودتر گفت: جانم فدای رهبرم✌️😎 با استیکراش کپی نکنید❌❌ آیدی: @بسسسس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چالش_ یهویی هرکس زودتر گفت خدایی تر از آنم که فکرش را میکنی با استیکر کپی هم نکنید @Z_aahr1128 ایدیم
برنده مشخص شد...
۲ تا برنده داریم چون باهم فرستادند
در حال رضایت گیری هستم ... ❤️😍😘
رفتید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رضایت یکی از برنده ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم های خیس شده و بغض فرو خفته ام به اطراف اشاره ای کردم و گفتم: _یعنی همه این هارو هم... اجازه نداد حرفم تمام شود،با همان لبخند گفت: _آره الی جان،همه این زائر هارو هم آقا دعوت کرده.اصلا تا دعوت خودش نباشه نمی شه اومد باپوسش.اون خواستت،تو هم بادلت بخواهش.حالا من برم بقیه رو صدا کنم واسه نماز نگن این چه سرگروه بدی بود. خندید و دور شد.نگاهم حیره ماند به رفتنش... شب توی حسینیه دوباره دور هم جمع شدیم.یک اکیپ شاد و سر زنده.دوستانی که به سرعت با آنها خو گرفته بودم ولی به هیچ شکلی شبیهشان نبودم.مریم و زینب گوشه ای نشسته بودند وریز ریز می خندیدند. ظرف پسته ام را برداشتم و بدون مقدمه کنارشان نشستم.زینب با ذوق زیاد گفت: _وای خدا جون من عاشق پسته ام.خوب شد دوست ما شدی ها المیرا. خندیدم و گفتم: _نوش جونت،اصلا فکر نمی کردم یه روز تو همچین گروهی باشم. مریم همانطور که پسته ای را با دندان می شکست گفت: _وای چرا،مگه ما چمونه؟ _چیزی تون نیست ولی خب نماز میخونید،چادر می پوشید،آرایش نمی کنید و اینا دیگه. گمانم خیلی زود رفته بودم سر اصل مطلب. زینب محکم روی شانه مریم زد و با خنده صدا داری گفت: _ به جان خودم مریم، این فکر کرده الان بیاد اینجا ما چادر هامون رو کیپ می کنیم و میشینیم دسته جمعی ختم قرآن می گیریم و انقدر روزه میخونیم تا از نفس بیفتیم... و هر سه از تصور این صحنه شروع به خندیدن کردیم.زینب که چشمانش حالا از شدت خنده خیس شده بود گفت: _جان من همینجوری فکر نمی کردی؟ _ خوب آره.حق بدید بهم، تا حالا تو همچین جمع هایی نبودم و یکم تصورش برام سخت بود.راستش حتی دوست  نداشتم بیام اولش... مریم که از زینب آرام تر بود گفت: _ میگم حالا چرا برادر و مادرت اصرار داشتن بیای این سفر؟ آه بلندی کشیدم و شانه هایم را بالا انداختم: _اوووم... خوب خودم هنوز درست و حسابی نمیدونم، ولی کلاً آرمان از من اعتقاداتش قوی تره و خصوصاً به امام رضا خیلی علاقه داره. پدرم که بیشتر توی مسافرت کاری هستش. آنچنان هم اهل رفت آمد خانوادگی نیستیم.مامانم خب بیشتر اوقات مشغول کار و باره خودشه کلاس های مختلف میره. منم که تو گشت و گذار با رفیقامم. میدونی آرمان زیاد دل خوشی از این گشت زدنای من نداره چون زیاد با دوستام حال نمی کنه. البته اون قدر با فهم و شعور هست که چه چیزی نگه ولی درکل حسش رو می فهمم. به خیال خودش منو فرستاده اینجا که روحیم عوض بشه و آرامش اعصاب و روان بگیرم. اولش فکر میکردم توهم زده و به خاطر اینکه خیلی برام عزیزه حرفشو قبول کردم اومدم. اما الان که تو جو اینجا قرار گرفتم و یکم همه چیز برام واضح تر شده و خوب تر فکر می کنم می فهمم چرا این تصمیم رو گرفته. اینجا عجیب آرامش داره. همون آرامشی که داداش آرمان بارها از اش حرف زده بود و من هیچ وقت نفهمیده بودمش. آخه اون حتماً سال چند بار میاد اینجا ومدام هم به من اصرار میکنه گاهی همراهش بیام اما همیشه به هر دلیلی اتفاقی می افتاد و من نمی تونستم... دروغ چرا!حقیقتش خوشحال هم می شدم. 💙ادامه دارد... 🔴کپی"ممنوع" "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
خواهش میکنم 💕
هرکس زود تر شش تا ایموجی سبز فرستاد برنده میشه😍 آیدی @بسسسس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان دختر شینا🌱💚
✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣ چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣1⃣ " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت." نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. ادامه دارد...✒️ 🌱[@maktabe_shohada1]💚
✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣1⃣ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» ادامه دارد...✒️ 🦋[@maktabe_shohada1]💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـسـم الـلـه الـرحمن الرحیم سلام دوستان عزیز یه بنده خدایی مریض احوال براش صلوات میفرستید خوب بشه😊 گناه داره ۳شب تب میکنه میزان صلوات هاتون رو به این ایدی بفرستید @jhthtfhy صلوات برای خوب شدن اون بنده خدا و سلامتی شما صلوات میشه تو همه کانالا فور کنید😔 بچه است گناه دارد
همسایه ها میشه چند عضو رو به ما بدید؟ مثلا بشﯾم ٥٠٠💔 @maktabe_shohada1
چالش یهویی🦋 هرکس زوتر☁️ ۳تا استیکر سبز فرستاد 🍬 برنده🌿 بسسسس#
برنده مشخص شد🌿