#برش_کتاب
از پدری که فانی است و میمیرد
به تو نوهٔ عزیزم!
پدری که میبیند؛ زمان دارد با سرعت میگذرد. طوری که تو حتی نمیتوانی برای یک لحظه نگهش داری و...
لیلا جان!
من کسی هستم که زندگیام را پشت سر گذاشتهام، بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم، و هیچ چارهای هم در مقابل این خاصیت دنیا نداشتم.
این روزها دیگر دارد وقت من تمام میشود. در حالیکه تو اول راهی، اول راه شیرین جوانی.
همان راهی که یک روز من با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم نمیکردم به آنها نرسم، فکر نمیکردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم اینقدر زود بگذرد، و دچار این همه بلا و سختی بشوم.
باور نمیکردم که به این سرعت تمام شود، در حالیکه من هنوز تشنهٔ یک روز دیگر آنم.
اما این قانون دنیاست: تمام شدن.
فقط مواظب گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن میمانی.
من و مادربزرگت دیر یا زود میرویم. توی عزیزدردانه میمانی و خواهش پدر پیرت این است که: بمان، اما خودخواه و هواپرست نمان.
با خدا بمان عزیزدلم.
رنج مقدس 📚
برای امانت گرفتن این کتاب می توانید به مکتب طهورا مراجعه بفرمایید 🌹