eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
بُرشی از کتاب «تو شهید نمی‌شوی» علاقه‌ی عجیب شهید «بیضایی» به دخترش «کوثر»: «وقتی تماس می‌گرفت، بعد از دوسه کلمه احوال‌پرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود... با آب و تاب تعریف می‌کرد که چقدر بزرگ شده و چه کار‌های جدیدی انجام می‌دهد به دوستان خودش هم که زنگ می‌زد، اگر دختر داشتند، با آن‌ها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث می‌کرد عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همه‌ی پدر‌ها به دخترشان بود، اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد می‌داد یک‌بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر توی راه گفت: "کوثر رو برده آتلیه و ازش عکس گرفته"... مرتب درباره‌ ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاه‌های خودپرداز نگه داشت پیاده شد رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت: «اصلا بگذار عکس‌ها رو نشونت بدهم» ماشین رو خاموش کرد لپ‌تاپش رو از کیفش بیرون آورد و عکس‌های کوثر رو یکی‌یکی نشانم داد درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می‌زد زیر خنده... شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسه‌ای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که در آن مشغول خدمت بود هم آن‌جا حاضر بودند یکی از همان برادران به من گفت: «محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت خیلی عارفانه رفت» فضای جلسه، سنگین بود، برای همین ادامه ندادم بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا توی ماشین، قضیه عارفانه، رفتن محمودرضا رو از ایشان پرسیدم گفت: وقتی داشت می‌رفت، پیش من هم آمد و گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریده‌ام و می‌روم دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی‌کرد و حالش متفاوت بود» راوی: برادر شهید 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
زیاد درباره‌ کارش از او سوال نمی‌کردم اما می‌دانستم که پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت. وقتی تهران باهم بودیم، از تماس‌های تلفنی زیاد، از چشم‌هایش که اغلب بی‌خواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانه‌روز، از صبح خیلی زود سرکار رفتن‌هایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، می‌دیدم که چطور برای کارش مایه می‌گذارد. در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرمانده‌ی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود. کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛ طوری که وقتی برمی‌گشت نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. می‌گفت: آن‌جا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا می‌اندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به شهادت رسید، جلیقه‌ی ضدگلوله را به‌خاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت. من اعتقاد دارم شهادتش، مزد پرکاری‌اش بود. فدایی ع💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
آقا محمودرضا تازه ازدواج کرده بود که به منزل اش رفتیم. محمودرضا مشغول مطالعه کتابی درباره تئوری های صهیونیست و دیدگاه آنها نسبت به شیعه بود. مباحثی پیش آمد و با هم گپ و گفتی داشتیم. موضوع بحث مان سدی بود که در خوزستان ساخته شده بود و اشکال علمی داشت. آن موقع تنها باری بود که محمودرضا خیلی جدی موضوع انتظار را مطرح کرد و به من تذکر جدی داد که در شعرها و مطالبی که برای حضرت حجت(عج) می نویسی دقت کن که چه معنا و مفهومی را به مخاطب القاء می کنی! دقت کن چیزی که می گویی درست و دقیق باشد. در حین صحبت هایش خیلی جدی به من گفت: «بیشتر دقت کن امام زمان(عج) از ما انتظار دیگری دارند.» راوی: دوست شهید 🍃 فدایی 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani