eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن. آن آقا گفت: يعني چي؟ گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه. ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم. پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم. روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت. گفتم سيد! کجا مي‌ري؟ ـ بنده‌زاده مجروح شده آمدم ببينمش. ـ آقازاده‌تان کي‌ باشن؟ ـ آقا سيدرضا دستواره. ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم. ـ حاج آقا! مي‌داني کجاي آقا رضا تير خورده؟ ـ نه، اولين باره مي‌روم او را ببينم. ـ نترس، دستش کمي مجروح شده. ـ خدا رو شکر. ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نمي‌ترسي. ـ خدايا! راضي‌ام به رضاي خدا. ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده. ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن. در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمي ناراحت شد و اشکش درآمد. ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچه‌ات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: خدايا! اين قرباني را از ما بپذير. با خنده گفتم: بابا! خيلي بي‌معرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت. پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:‌اي پدرسوخته! اين‌جا هم دست از شيطنت برنمي‌داري؟!» 🌷 به نقل از خود شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر بودیم. اگر بود همه مان را الان می خنداند. یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن می ایند. یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد. شک نکردیم که خودش است. تا به ما رسیدند "بخشی" سر امدادگر داد زد: «نگه دار!» بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت: «قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد.😄 به زحمت، امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani