با سردار در ماشین بودیم و ارتش عراق یکسره بر سر ما آتش می ریخت آتشی که زمین را تکان می داد رانندگی در آن شرایط بسیار دشوار بود راننده دستپاچه شده بود ماشین را در چاله و چوله ها میانداخت در همین شرایط ناگهان حاجقاسم گفت:
وایسا سریع برگرد به عقب
راننده با تعجب 😳پرسید
چرا؟ چی شده؟
حاجی زد زیر خنده و گفت چون اون یه چاله رو یادت رفت و جا انداختی😂
راوی: سردار معروفی
#عیدتون_مبارکا🌹
#شهید_قاسم_سلیمانی♥️
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگیی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..».
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
#شهید_سیدعبدالحمید_قاضی_میرسعید
📚نشریه امتداد، شماره ۱۱، صفحه۳۵
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#عیدتون_مبارکا🎈
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani