eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:۲۸۶-۲۸۷-۲۸۸ 🔻ادامه قسمت:۱۶۶ 《الآن هم می گم نه!》حاج حسین گفت《حالا که تا اینجا اومدیم، بریم یه سری به منطقه ی مورک که آقای سهیل می خواد عملیات و بعد پشتیبانی بکنه، بزنیم تا من با منطقه آشنا بشم.》گفتم《باشه...》، و رفتیم. زمانی که به منطقه رسیدیم،رفتیم داخل پایگاهی که قبلاً خودمان تصرف کرده بودیم و حاج عبدالله اسکندری هم همان جا به شهادت رسیده بود.فرمانده ی مقر،وقتی که وارد شدیم و دید همه ایرانی هستیم،به احترام ما،یک نگهبان دیگر هم اضافه کرد.یک نگهبان، اینجا بود؛ یک نگهبان هم آن طرف مقر بود.رفتیم سمت راست این مقر که خاک خیلی زیادی ریخته بودند.پشت این مقر،دوتا خاکریز بود.می خواستیم با هم برویم پشت خاکریز عقبی تا از گوشه ای به جلو نگاه کنیم و به حاج حسین توضیح بدهم و توجیه اش کنم که قبلاً که اینجا عملیات کردیم،چه جوری بود و آقای اسکندری چه جوری و کجا شهید شد و ... حاج حسین از من فاصله گرفت و خواست از خاکریز بالا بره.بلند داد زدم سرش که《آقای بادپا،مگه به من قول ندادی؟!》حاج حسین نگاهم کرد و فوری دور زد و به مقر برگشت.بعد با هم رفتیم جلو.داشتم توجیه اش می کردم.من کنار نگهبان بودم و حاج حسین با من کمی فاصله داشت.دوتایی تا نیم قدمان ایستاده بودیم.حاج حسین گفت《حاج اصغر،بذار برم اون گوشه هم یه نگاهی بکنم.》یک تیر شلیک شد و از کنار گوشم گذشت.نشستم و داد زدم و گفتم《حسین،بدو ...》؛که تیر دوم اومد و حسین گفت《آخ...》و سُر خورد و افتاد داخل گودی پشت سرش؛پایین جایی که ایستاده بود.رفتم،بغلش کردم و گفتم《حسین،چند بار بهت گفتم که بریم.آخه چرا گوش نکردی؟!دیدی چه کار کردی؟》فوری نگهبانی که کنارم بود و دو تا از بچه های جوان تر را صدا زدم و گفتم《حاج حسین رو از گودی فوری بیارین بیرون.》با دست اشاره دادم که اینجا بخوابانید.از کنار سینه اش،خون مثل فواره بیرون می زد! پیش خودم گفتم که دیگه تمام کرد!دوباره بهش گفتم《حسین،هر چی بهت گفتم،حرف من رو گوش نکردی...نافرمانی کردی؛ولی اگه شهید شدی،حتماً من رو شفاعت کن.》تو همون حالت گفت《باشه!》چند ثانیه ای گذشت.دیدم هنوز داره نفس می کشه و چشماش باز و بسته میشه و حرف می زنه.به بچه ها گفتم《فوری حاج حسین رو بذارید پشت تویوتا و برین عقب.》یک دقیقه هم نشد که یک آمبولانس هم آمد، و سریع انتقالش دادیم. 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ جان-فدا 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:۲۸۸-۲۸۹-۲۹۰ 🔻ادامه قسمت:۱۶۶ هم رزم شهید:اصغر فلاح زاده دوروز در بیمارستان حماه بود.عقید سهیل،زمانی که فهمید حاج حسین زخمی شده،فوری آمد وجویای حالش شد ویک نفر را فرستاد تا به کارهاش رسیدگی کند. 🔻قسمت:۱۶۷ هم رزم شهید:رسول محمود ابادی حاج حسین، خیلی شوخ طبع بود.مخصوصا زمانی که یکی از بچه ها مجروح می شد، سعی می کرد کمی سر به سرش بگذارد که تا آمدن کمک، دردش را فراموش کند. یک هفته ای از ماجرای راننده ی بولدوزر گذشته بود.من آمده بودم ایران،حاج حسین در سوریه مجروح شده بود.تیر از نزدیک قلبش رد شده بود.بچه ها هم مثل خودش سربه سرش می گذارند.یکی می گوید«حاج حسین،با این تیری که خوردی، مدتی از دستت راحت می شیم.» دیگری می گوید«فکر کنم این تیر،کلا زمین گیرت کنه!دیگه بر نمی گردی!» حاج حسین در همان وضعیت می خندد و می گوید:خواب دیده این!خیر باشه! این که یه خراش جزئیه!چیزی نیست.خیلی زود بر می گردم. 🔻قسمت:۱۶۸ هم رزم شهید:شیخ عباس حسینی نزدیک غروب بود.با دکتر از منطقه به سمت قرارگاه بر می گشتیم.نزدیک قرار گاه بودیم که پشت بیسیم از فرماندهی گفتند«شفا،شفا،زود خودت رو برسون.» همین که گفتند شفا،به دکتر گفتم«حاج حسین شهید شده.»گفت «چیه؟!چه خبره؟!از کجا فهمیدی؟»گفتم«دیشب خوابش رو دیدم.»گفت«نه،بابا!فکر نکنم آخه چیزی نگفتن.فقط من رو خواستن.... نگران نباش»بین ما و منطقه،تقریبا۱۰۰کیلومتر راه بود.بیسیم زدند که« فوری خودتون را به فلان بیمارستان خصوصی برسونین»بدون هیچ معطلی به سمت بیمارستان حرکت کردیم. همین که رسیدیم،مستقیم رفتم پیش فرمانده گفتم«حاج حسین کو؟»گفت«تو اتاق عمله»گفتم«چی شده؟!» گفت«مجروح شده».جراحتش خیلی شدید بود.خونریزی زیادی داشت خیلی نگرانش بودم به فرمانده گفتم «مگه درگیری شد؟! چی شد که مجروح شد؟!»گفت«ما همین که رسیدیم منطقه مورک،حاج حسین رفت تا محل شهادت حاج عبدالله رو ببینه،سلام کنه ونماز بخونه.دشمن هم نزدیک اونجا بود.با قناصه تو سینه اش زدند.» ادامه دارد.... 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ جان-فدا 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: پنجم 🔸صفحه: ۲۹۰_۲۹۳ 🔻ادامه قسمت ۱۶۸ باز به یاد خواب دیشبم افتادم که حاج حسین گفت قسمت نیست که برم! گفتم شهید نمی شه! فرمانده گفت با وضعی که من حاج حسین رو دیدم، فکر کنم شهید بشه. خیلی خون ازش می اومد. عقید سهیل، همین که می‌شنود حاج حسین مجروح شده، سریع یک اکیپ را مسئول رسیدگی و طبابت حاج حسین قرار می دهد. سریع منتقلش کرده بودند به این بیمارستان شخصی. در همه ی بیمارستان هم برایش محافظ می گذارد. بعد از عمل خیلی سنگینی که داشت، سرانجام به هوش آمد. بعد هم یک هفته در بیمارستان بستری بود. می بایست روزی پنجاه بادکنک باد می کرد و قرص و دارو می خورد. نه بادکنک ها را باد می کرد، نه داروهایش را می خورد. هم دکتر خودمان و هم دکتری که ایشان را عمل کرده بود، خیلی نگران بودند. در روز اول عمل حاج حسین کار داشتم و نتوانستم کنارش بمانم. دکتر خودمان که رابطه ی من و حاج حسین را می دانست، زنگ زد و گفت برو پیش حاج حسین و کاری کن که داروهاش رو بخوره. پنج شش روز توی بیمارستان کنارش بودم. وقتی داروهایش را می دادم، می خورد و حرف های دکتر را گوش می کرد. بهترین ایام زندگی من شاید همین لحظاتی بود که از نفس های روحانی و نیت خالص حاج حسین بهره می بردم. 🔻قسمت ۱۶۹ فایل صوتی: حاج حسین بادپا یک شب، توی شهر حماه مجروح شدم. خون، اطراف قلب و ریه ام را گرفته بود. همه ی بچه ها نگرانم بودند. خون زیادی ازم می رفت؛ ولی تا کمک برسد و ما را انتقال بدهند، هی سر به سرم می‌گذاشتند که حاج حسین، رفتنی هستی! کلاً زمین گیر شدی. هنوز خونگرم بودم. درد را حس می کردم. خندیدم و گفتم این که یه خراش جزئیه! نگران نباشید! زود می آم. کم کم چشمانم سنگین شد و از حال رفتم؛ ولی هنوز صداها را می شنیدم. تو یکی از بیمارستان‌های شهر حماه، ریه ام را ترمیم کردند. برای جراحت قلبم امکانات نداشتند. از آن طرف هم وقت کافی برای انتقال من به دمشق نبود. یکی از بچه‌های سوری به نام عقید سهیل گفت چاره ای نیست. اگه زودتر قلبش رو عمل نکنند. خدا نکرده همین جا تموم می کنه. به خدا توکل کنیم و ببریمش فلان بیمارستان خصوصی که توی همین شهره. چیزی که باعث دلهره می شد، این که کادر این بیمارستان، به مسلحین گرایش داشتند. تصمیم گرفتن برای بچه ها خیلی دشوار شده بود‌. هرچی که می گذشت، حال من بدتر می شد. به خدا توکل کردند. مرا همراه مسئول بهداری انتقال دادند به آن بیمارستان. هنوز بیهوش نشده بودم. کامل همه چیز را می دیدم و می شنیدم. همین که مرا به بیمارستان رساندند، بردند اتاق عمل. مسئول بهداری هم با من آمد داخل. روی بازو بندش نوشته شده بود یا زینب. دیدم مسئول بخش جراحی قلب، آرام کنارش آمد، بازو بندش را باز کرد و گذاشت در جیبش تا همکارانش متوجه نشوند. مرا اجبارا به این بیمارستان آورده بودند؛ ولی همین که روی بازوبند یکی‌شان، نام حضرت زینب (س) را دیدم، مطمئن شدم که هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ جان-فدا 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۹۶-۲۹۵-۲۹۴-۲۹۳ 🔻قسمت: ۱۷۰ در این مدّت که حاج حسین دربیمارستان بستری بود ،نیروهایی که عقید سهیل برای حفاظت از حاج حسین در بیمارستان گذاشته بود، از بهترین نیروهای زبده ی سوری بودند. با هیکل درشت، قدهای بسیار بلند ،بازوهای کلفت و ریش های بلند ،ظاهر ترسناکی داشتند. این نیروها ،اوایل جنگ ،وارد جبهة النصره می شدند وپس از جاسوسی ،آن ها را دستگیر می کردند. در همین مدّت، حاج حسین طوری در دل این نیروها ی حراستی و پرستارها جای خودش را باز کرده بود که همه مجذوبش شده بودند. حاج حسین ،با پرستارها و نیروها از خانواده حرف می زد. پرستار مرد که کنار تختش می آمد ،حاج حسین ازاو می پرسید که «متأهل ای یا مجرد؟ ارتباطت باخانواده چجوریه؟». بعضی از این پرستارها، از خانواده ی خود شکایت می کردند. بعضی می گفتند «خوبه. ». به نیروی حراستی با آن ظاهر وحشتناک می گفت «همین جلوی من باخانمت تماس بگیر و محبت و عشقت رو بهش بروز بده. باهاش عاشقانه صحبت کن. ». نیروها خیلی با حاج حسین صمیمی شده بودند و با او درد دل می کردند. من هم برایشان ترجمه می کردم. از یک چیز خیلی تعجب می کردم : با وضعیتی که داشت و دردی که می کشید ،ترجیح می داد قرص مسکن نخورد. می گفت «این درد ،خاطره است برام. شاید با این درد ،کمی از گناه هام کم شه. ». به دکتر گفتم «این چه دردیه بعد از چهار روز که تیر رد شده و رفته !؟». دکتر گفت «چون تیر انداز نزدیک بوده، گلوله داغ بوده. از بدنش رد شده، شش ها رو پاره کرده. این شش الآن داخل بدنش سوخته. ». حاج حسین این درد را تحمل می کرد. همان روز اوّل ،همین که به هوش آمد ،اصرار می کرد که ایستاده نماز بخواند. آخرش هم باهمان درد ،نمازش را ایستاده خواند. قرآن هم خواند. حتّی نماز شبش راهم ترک نکرد. هنگام مرخص شدن ،حاج حسین ،همه ی بیمارستان را دور زد و از همه ی کسانی که برایش زحمت کشیده بودند ،تشکر کرد. همه ی کادر بیمارستان می گفتند که« ما تا حالا هیچ بیماری نداشته ایم که بیاد از ما تشکر کنه. اخه کار و وظیفمونه. ». حاج حسین گفت «آخه به خاطر من ، حراستی گذاشتند که باعث شد اذیّت بشین. ». از روز اوّل خیلی اصرار می کرد که حراست را بردارند؛ ولی نشد. می گفت: آخه من کی هستم که کسی بیاد از من حراست کنه !؟ حاج حسین، کاملاً درمان نشده بود. به دمشق منتقلش کردند تا از آنجا به ایران اعزام شود. همین مجموعه ،ایشان را تا دمشق اسکورت کردند. آنجا باهمه ی بچّه های حراستی روبوسی و ازشان عذر خواهی کرد. قسمت :۱۷۱ فایل صوتی: حاج حسین بادپا چند روز آنجا تحت مراقبت بودم. کمی بهبود یافتم. انتقالم دادند به دمشق. هنوز قدرت تکلّم نداشتم. متوجه شده بودم که خانواده ام از زخمی شدنم خبردار شده اند. خیلی نگران بودند. نمی توانستم با آن ها حرف بزنم. دو سه روزی گذشت کمی بهتر شدم. عصر همان روزی که قرار بود انتقال داده شوم به ایران ،به خانواده ام زنگ زدم. خانواده ام هم با اقای حاج باقری هماهنگ شده و آمده بودند تهران. ساعت چهار صبح رسیدیم فرودگاه امام. از آنجا مرا انتقال دادند به بیمارستان بقیة اللّه. اتاقم ،دو تا تخت داشت. خانمم تا آخرین روزی که آنجا بستری بودم ،به اصرار پیش من ماند. روزهای سختی داشتم. دلم بدجور هوای سوریه را کرده بود. بچّه ها به عیادتم می آمدند. زمان رفتن شان دل تنگ تر می شدم. 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ جان-فدا 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۹۸-۲۹۷-۲۹۶ 🔻قسمت: ۱۷۲ همرزم شهید: رسول جمشیدی دو سال در لاذقیه بودم. تلفنی و حضوری با حسین در تماس بودم. از حال هم خبردار می شدیم. هروقت حسین را می دیدم، با حس و حالی که داشت، نگرانش می شدم. بهش می گفتم《حسین، خیلی مواظب خودت باش.》.تا این که شبی خبردار شدم حسین، نزدیک شهر حماه به شدت مجروح شده و در بیمارستان، زیر عمل جراحی است. تیر به سینه اش اصابت کرده بود. خون ریزی مویرگ هایش خیلی زیاد بود. حدود دو سه ساعت در اتاق عمل بود. همگی نگران بودیم و نومید و دست به دعا. لحظه به لحظه، از وضعیتش خبر می گرفتیم. تا این که خبر دادند به لطف و مصلحت خدا، تیر فقط دیواره ی ریه و قلبش را خراش داده. خوشبختانه حسین نجات پیدا کرده بود. خیلی خوشحال شدیم. چند روز بعد، حسین را سوار ویلچر، با انواع و اقسام سرم و بانداژ، به فرودگاه شهر لاذقیه آوردند. همین که دیدمش و بوسیدمش و خوش وبشی کردیم، بغض کرد و گفت《رسول، دیدی باز من شهید نشدم؟!من لیاقت نداشتم!》.باهاش دعوا کردم. گفتم《چی می گی؟!حسین،این حرف ها رو نزن!قرار نیست شهید بشی!عدّه ای باید بمونند برای کمک به اسلام. اگه قرار باشه همه شهید بشن که نمی شه؟! اسرائیل هنوز مثل یه غده ی سرطانی، جلوی ماست. باید از ریشه بکَنیمش.》.با هواپیما به دمشق فرستادیمش. بعدازظهر همان روز، برای مراحل بعدی درمان، به تهران اعزام شد. می دانستم حسین، مثل زمان جنگ، زخم هایش هنوز التیام پیدا نکرده برمی گردد! 🔻قسمت: ۱۷۳ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین، چهارده ماه سوریه بود. دو ماه قبل از شهادتش، در شهر حماه تیر خورده و مجروح شده بود. این تیر، به بغل ریه ی حسین اصابت کرده بود. در همان سوریه، حسین را عمل کرده بودند. هفده بخیه خورده بود. همین که حسین کمی بهتر می شود، برای ادامه ی مداوا به تهران انتقالش می دهند. در بیمارستان بقیه الله بستری اش می کنند. به خانم اش زنگ زدم. گفتم《حسین مجروح شده. الآن در بیمارستان بستریه. امروز بلیت بگیرید و با بچّه ها بیایین تهران. خودم می آم فرودگاه دنبال تون.》.رفتم فرودگاه، و سوار ماشین شان کردم.در طول مسیر،بچّه ها بی تابی می کردند. می گفتند《عمو، تو رو خدا، بگو چی شده! برای بابامون اتفاقی افتاده؟!》. هی می گفتم《عمو، به خدا، باباتون زخمی شده.》 اصلاً باور نمی کردند. رسیدیم به بیمارستان بقیه الله. همه، دور حسین جمع شده بودیم. رفتم کنار حسین. به حسین گفتم:《حسین، این تیری که خورده ای،خیلی قیمت داره.》.گفت:《چرا؟!》.گفتم تو کارهای اقتصادی که در گذشته می کردی، اگه کوچک ترین حقّ الناسی بر گردنت باشه،با این تیر پاک می شه. الآن صفر صفر شده ای.خلاصه،این تیر، واسطه می شه که حق النّاس رو، یا ببخشند، یا بخشیده شی. حسین، حالا دیگه آماده ی شهادت ای! 👇 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:۳۰۳-۳۰۴ 🔻قسمت۱۷۸ هم رزم شهید :محمد رضا صالحی حسین در سوریه به یقین رسیده بود که این راه، پایانی جز وصال یار ندارد. زمانی که مجروح شده بود، رفتم بیمارستان بقیة اللّه، عیادتش. همین که دیدمش، گفتم«حسین، دیدی باز شهید نشدی!؟ فقط درصدجانبازی ات زیاد شد. دیگه پیرمرد، از من و تو گذشته. حالادیگه برگرد سرخونه و زندگی ات،». خندید و گفت: «اخه، من آدم کارهای ناتموم نیستم. فقط مونده ام دوباره چه جوری باید حاج قاسم رو راضی کنم تا برگردم. خیلی غبطه ی روزهای از دست رفته را خوردم. خیلی حرف ها شنیدم !حالا بعد از سال ها یه فرصتی پیش اومده نمی خوام به این راحتی از دستش بدم. من به خودم قول داده ام که این بار دست خالی برنگردم. » هنوز مانده ام که حسین به حضرت زهرا سلام اللّه علیها هم قول داده بود که مثل مادرش گمنام بماند و جنازه اش هم برنگردد؟ قسمت:۱۷۹ هم رزم شهید :رضا نژاد شاهرخ آبادی با حسین خیلی صمیمی بودم. در جریان همه ی مشکلات من بود. یک روز به گوشی من پیام داد که«من دارم می رم سوریه.» گفتم«حسین ،تنهایی؟!کاری کن که من هم بیام.» گفت: «رضا،خودت بهتر می دونی من هم دوست دارم باهم باشیم. یه نامه برای حاج قاسم بنویس. مشکلاتت رو براش توضیح بده. ازش بخواه کمکت کنه. ». من حاضر به این کار نمی شدم. تا این که شش ماه قبل ،خواب حسین را دیدم. باشهید یوسف الهی، در ورودی حسینیه ایستاده بود. به هم تعارف می کردند. حسین گفت «شما همیشه جلویی. برو. من هم پشت سر شما می آم.». یوسف الهی داخل شد ؛ بعد هم حسین بادپا. خیلی خوشحال شده بودم. رفتم هر دوتایشان را بغل کردم. سه تایی ،کنار محراب نشستیم. حسین گفت«نژاد،چه کار می کنی ؟». گفتم «خادمی». گفت«نامه ای که نوشته بودی برای حاج قاسم ؛من با حاج قاسم صحبت کردم. اون از نامه بی خبره !». 👇 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:306-305-304 🔻قسمت:180 هم رزم شهید:جلیل شعبانی سه سال پیش از شهادت حسین،خواب حسین را دیدم که در سوریه شهید شده.یه روز که دیدمش،خوابم را برایش گفتم.لبخندی زد و گفت《خدا کنه که خوابت تعبیر بشه!》.حدود یک سال بعد،حسین رفت سوریه.نگرانش بودم.14فروردین 1393،گردهمایی رزمندگان گردان410غوّاص حضرت رسول سلام الله عَلیها،در بم برگزار شده بود.وقتی تمام شد،با خانواده حرکت کردیم سمت رفسنجان.هوا تاریک شده بود.نزدیک های باغین رسیده بودیم.بنزین ماشینم داشت تمام می شد.رفتم سمت پمپ بنزین باغین.داشتم بنزین می زدم که موبایلم زنگ زد.نگاه کردم دیدم حاج حسین است.بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدم《الآن کجا هستی؟》.گفت《حرم حضرت رقیه.》.با این که همین امروز در حرم حضرت رقیه سلام الله عَلیها بودم،دلم پیش بچّه های گردان بود.پرسید《گردهمایی خوب بود؟کی ها حرف زدند؟چه کار کردید؟...》در آخر گفت《یادته خواب دیدی من سوریه شهید می شم؟》.گفتم《خدا کنه سالم برگردی.》.گفت《دعا کن شهید بشم.》.گذشت تا پاییز سال 93 که حسین در منطقه ی مورک سوریه،از ناحیه ی ریه با تیر مستقیم گروه تروریستی جبهه النصره مجروح شد.رفتم عیادتش.می گفت《دشمن،قلبم رو هدف گرفته بود؛ولی تیرش خطا رفت.》.گفتم《حسین،دیگه بسه!حالا که اومده ای،دیگه نرو.》گفت:می خوام خوابت رو به تعبیر برسونم. 🔻قسمت:181 دوست شهید:محمد جعفری زمانی که در سوریه مجروح شده بود،رفتم عیادتش.ماجرای یوسف الهی را از بچّه ها شنیده بودم.همین که دیدمش،سر به سرش گذاشتم و گفتم《حاج حسین،تو که 70 درصد جانباز بودی!رفتی سوریه،اون 30 درصد رو پیدا کنی،دوباره با 70 درصد برگشتی که؟!کارت اصلاً جفت وجور نیست.》.هر چند از لحاظ روحی عوض می شد،باز ما می گفتیم و می خندیدیم. 👇 ✨-فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۰۸-۳۰۷-۳۰۶ 🔻قسمت: ۱۸۲ همرزم شهید: محمد مطهری حسین از ناحیه قلب و ریه تیر خورده بود. از سوریه انتقالش داده بودند به ایران. در بیمارستان حضرت فاطمه(س) بستری شده بود. وقتی خبر دار شدم، با خانمم به عیادتش رفتم. هم زمان با ما، فرمانده اش از سوریه آمد عیادتش. هنوز حسین مثل همیشه لجباز بود. از هر فرصتی استفاده می کرد. فرمانده اش گفت «حسین، تو دیگه مأموریتت تموم شده. دیگه نیاز نیست که برگردی سوریه.». گفت «نه!من هنوز یه مأموریت نا تموم دارم. نمی تونم بمونم.» خنده ام گرفته بود. پیش خودم گفتم هنوز حسین را خوب نشناخته؛ لجبازتر از اونی هست که بخواهد به این زودی کنار بیاید. مطمئن بودم با وجود جراحت سختش بر می گردد. فرمانده اش دیگر از بحث کردن با حسین خسته شده بود. گفت «ببین...هرچی خانمت بگه.» حسین به خانم اش گفت « چی میگی؟!» خانم اش گفت «هر چی که حسین رضایت داشته باشه. من هم راضی ام» خلاصه، جواب بله را گرفت. رفتم کنار حسین. گفتم «باز کار خودت را کردی، پیر مرد!» بعد از بهبود برگشت سوریه؛ ولی بر خلاف قبل، این بار ماند و کار نیمه رها نکرد. این بار تا آخر ماند. تا کارش را تمام نکرد، دست نکشید. حسین مزد جهادش را گرفت. 🔻قسمت : ۱۸۳ همرزم شهید: علیرضا حجتی همین که فهمیدم در بیمارستان فاطمه الزهرا بستری شده، رفتم عیادتش، همدیگر را بغل کردیم. از عملیات گفت: از مجروح شدنش. دراین فاصله، پسرش احسان هی می آمد کنارش، دستش را می گرفت، ولی حسین، مثل قبل، احسان را تحویل نمی گرفت! حسینی که عاشق بچه هایش مخصوصا احسان بود، حالا چه شده بود؟!رفتم نزدیکش. نیشگونی آرام ازش گرفتم. گفتم«حسین این نامردیه! احسانه بابا» بعد از چند دقیقه که احسان رفت بیرون، گفت «علیرضا، بذار بره، بذار وابستگی اش کم بشه تا کمتر اذیت شه! ممکنه دیگه من رو نبینه! نمی خوام بعد از من سختی بکشه. بذار دل کندن رو از حالا یاد بگیره! من هم دارم تمرین می کنم. 👇 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۲۵-۳۲۴-۳۲۳ 🔻 ادامه قسمت: ۱۹۹ هم رزم شهید: ابولقاسم علی نژاد (ابو محمد) آنجا پایش را در یک کفش کرد که من می خواهم بروم نبل. گفتم «حسین، بابا، الان چطوری می خوای بری نبل؟! ما که ارتباطی نداریم! عملیات هم که متوقف شده.» از دستم خیلی ناراحت شد. من اختیاری نداشتم؛ ضمن این که بخش عظیمی از کشور سوریه ،در دست داعش وجبهه النصره بود. اگر می خواست نبل برود، می بایست از طرف ترکیه ومناطق کرد نشین می رفت. خوب می بایست با یکی صحبت می شد وارتباطی با کردان نداشتیم. برای همین گفتم: تو پارتی ات کلفته! بیا برو سراغ حاج قاسم. حاج حسین بعد از مدتی برای عملیاتی که قرار بود در استان های جنوبی سوریه از جمله استان درعا وقنیطره بشود، به دمشق آمد واز حاج قاسم درخواست کرد که از قرار گاه امام سجاد(ع) به قرارگاه حضرت زینب(س)منتقل شود تا بتواند در این عملیات شرکت کند. حاج قاسم از فرمانده ی قرارگاه حضرت زینب(س) خواست حاج حسین را در آن قرارگاه به کار گیرد. سرانجام رفت جنوب. یکی از فرماندهان محور های عملیاتی آن قرارگاه شد. ودر عملیات آزاد سازی شهر دیرالعدس تصرف وتثبیت تل قرین، همین مسئولیت را داشت. 🔻قسمت: ۲۰۰ همرزم شهید: شیخ عباس حسینی حاج حسین بعد از مجروحیتش برگشت منطقه. در گیری ها تقریبا تمام شده وکار خاصی نبود. از طرفی، درگیری ای هم بین فرماندهان ایرانی وسوری پیش آمده بود حاج حسین با فرماندهان سوری رابطه ی خوبی داشت. آن ها خیلی به حاج حسین احترام می گذاشتند وخیلی دوستش داشتند. از طرف دیگر هم برخی فرماندهان ایرانی قول هایی می دادند و بهشان عمل نمی کردند. حاج حسین، این وسط گیر کرده بود که چکار باید بکند؟! برایش خیلی سخت شده بود. می گفت: من شرمنده می شم وقتی به فرماندهان سوری هی قول می دیم، هی عمل نمی کنیم. من باید جوابگو باشم. دیگه خسته شده ام. نمی تونم توی منطقه بمونم. ما تقریبا کار خاصی درحماه نداشتیم و می خواستیم تیپی به نام سید الشهدا(ع) را به حلب اعزام کنیم. حاج حسین هم موقع اعزام، برای سازماندهی ،همراه تیپ به حلب رفت و یک ماه کنار ابو محمد ماند. چون درگیری ها بیشتر به سمت دمشق کشیده شده بود و سید ابراهیم که مدتی با ایشان کار کرده بود،در دمشق بود‌، حاج حسین هماهنگ کرد ورفت جنوب. دوست داشت با فاطمیون کار کند. تقریبا پنج شش ماه با فاطمیون کار کرد. بعد ازاین که حاج حسین در دمشق بود، به علت درگیری های کاری، ازهمدیگر زیاد خبری نداشتیم. 👇 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه:۳۲۸-۳۲۹-۳۳۰ 🔻قسمت:۲۰۲ هم رزم شهید :محمد رضا کاظمی زمانی با حسین آشنا شدم که فرماندهان از حسین شاکی بودند. می گفتند «برادری اینجاست که بسیار متحول شده.» آن ها شجاعت حسین را تحول تلقی می کردند. شاکی بودند که ماهر چه باایشان حرف می زنیم،باز کار خودش را می کند ؛همه اش می رود خط. ما آن زمان خصوصاً اوایل سال ۱۳۹۳دستور داشتیم که برادران سپاه، اصلاًدر درگیری مستقیم با دشمن حضور نداشته باشند و از خود به شدّت محافظت کنند و فقط کمک فکری،کارشناسی و مستشاری به مسئولان و نظامیان سوریه بدهند. حسین،از کسانی بود که پایش را فراتر می گذاشت و می رفت به مرحله ی کمک فیزیکی. اصلاً آرام و قرار نداشت. دوست نداشت تماشاگر جنگ باشد. می رفت و مستقیم درگیر می شد. فرماندهان ،چاره ای جز شکایت از ایشان نداشتند. روزی ،حسین راخواستم. بااو صحبت کردم. آدمی بود که نفوذ کلام داشت. طوری دلیل و برهان می آورد که طرف مقابلش را راضی می کرد. جلسه که تمام شد ،خنده ام گرفته بود!حسین را آورده بودم تا بااو صحبت کنم و جلوی کارهای انفرادی اش رابگیرم؛ اما طوری در اوّلین دیدارمان مرا متقاعد کرد که شیفته اش شدم. خیلی تحت تأثیر حرف هایش قرار گرفته بودم! آدم منطقی دیدمش. اگر کاری می کرد ،از سر احساسات نبود. بار اوّل گذشت. باز شکایت ها از حسین تمام شدنی نبود. برای بار دوم هم آمدند و گفتند «آقای بادپا در منطقه ی مورک ،دست خالی و تنها رفته یکی از بچه های مهندسی را که اونجا محاصره شده بود ه،بدون هماهنگی با ما نجات داده!». حسین، اصلاً کاری به کار مجموعه نداشت؛ کار خودش را می کرد. این کارها باعث شد که حسین را ممنوع الورود کنند و نگذارند به منطقه برگردد. حسین مرتب پی گیری می کرد و با من تماس می گرفت. می گفت «آقای کاظمی،خواهش می کنم کاری کنید من دوباره به سوریه برگردم. ». سرانجام با پی گیری هایش موفق شد برگردد؛ولی باز فرماندهان با طرز فکر حسین کنار نمی آمدند. حاج حسین هم کم کم از این شکایت ها خسته شده بود. تااین که درگیری ها در جنوب بیشتر شد و حاج حسین خواست به قرار گاه حضرت زینب سلام اللّه علیها به فرماندهی ابوحسین برود. 👇 ‌     ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ حاج قاسم عزیز 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه:۳۳۲-۳۳۳-۳۳۴ 🔻 ادامه قسمت:۲۰۳ روایات عملیات کهرباء هم رزم شهید: شیخ علی(ابوهدی) فاصله ی درعا تا دمشق،کمتر از یک ساعت بود.دشمن توانسته بود حدود ۱۵-۱۶ کیلومتر بلکه بیشتر در دو طرف این جاده پیش روی کند. آن ها،هم در سمت شرق جاده ی درعا به دمشق وهم در سمت غرب آن،دو ستون نیرو گذاشته بودند و در هر جای این جاده می توانستند با هم الحاق کنند. در این صورت،شهر درعا وجنوب این جاده،در محاصره می افتاد. در نتیجه،جنوب سوریه را از کل کشور جدا وآن را منطقه ی پرواز ممنوع اعلام می کردند،ودشمن،پایگاه محکمی برای حمله به سمت دمشق پیدا می کرد. درعا،یکی از پایگاه های اولیه و اساسی شروع اعتراضات در سوریه بود. مسلحین،شهر شیخ مسکین را که بین درعا ودمشق بود،گرفته بودند تا از طریق این شهر به سمت جاده ی درعا ودمشق بروند و جاده را به سمت غرب قطع بکنند. اگر این اتفاق می افتاد،فاجعه ی خیلی بزرگی بود:حدود چندین هزار نفر از نیروهای ارتش سوریه در محاصره می افتادند وشهر درعا هم کامل سقوط می کرد.این می توانست نقطه ی عطفی در کل بحران سوریه باشد. در چنین وضعیت آشفته ای،یک جلسه ی فوری برقرار شد.قرارگاه ما مأموریت گرفت جلوی پیش روی دشمن در این محور را بگیرد.اولین جایی که منتقل شدیم،شهر شیخ مسکین بود.دشمن وارد شهر شده وتقریبا همه ی شهر سقوط کرده بود؛جز منطقه ی خیلی کوچکی که خانه های سازمانی ارتش بود!این در حالی بود که ما تا آن لحظه هیچ مأموریتی در جنوب نداشتیم. نیروهای اولیه،به شهر ازرع که روبه روی شهر شیخ مسکین بود،منتقل شدند.شیخ مسکین،در سمت غرب جاده ی درعا و دمشق،وازرع ،در سمت شرق آن قرار داشت.یک ایستگاه برق هم بعد از شهر شیخ مسکین وقبل از جاده ی درعا ودمشق بود. ما در پادگان ارتش در شهر ازرع مستقر شدیم.حاج حسین هم انجا بود. روز اولی که به ایستگاه برق رسیدیم،دیدیم نیروهای ارتشی ای که آنجا هستند،روحیه شان را حسابی از دست داده اند.یأس و نومیدی واحساس خیانت،بر همه شان حاکم بود؛ نیروهایی که به فرماندهانشان هم اعتمادی نداشتند!در این احوال،تدبیر این شد که نیرو های فاطمیون وبخشی از نیروهای سوری،دراین ایستگاه برق بمانند واز آن دفاع کنند.مسلم بود که آن شب یا شب بعدش به ایستگاه برق حمله می کنند.احتمال این که ایستگاه برق سقوط کند زیاد بود.حاج حسین،ابو زینب وشیخ ابو صالح،همراه بیست سی نفر از فاطمیونوبخشی از نیروها ی سوری مأموریت گرفتند در ایستگاه برق بمانند وآنجا را از خطر سقوط حفظ کنند. 👇 ‌     ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ حاج قاسم عزیز 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیبایی‌اش چیزی کم نمی‌کرد. راه که می‌رفت، دمپایی های پاره‌اش لق می‌زد و گاهی از پا در می‌آمد. به سرعت می‌پوشید و ادامه می‌داد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصه‌ی تلخی بود. لب از لب باز نمی‌کرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شده‌ای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلول‌هایش می‌بارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت. دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه می‌کند و کیست و به یاد تمام حرف‌هایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام می‌دادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان می‌گفتم. شرم می‌کردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان .. -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------