eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
ان شاءالله بیاد روزی بگن فدای زینب(س) شد🤲
حاج قاسم میگفت: دنبال‌شهادت‌نروکه‌بهش‌نمیرسی یه‌کاری‌کن ... شهادت دنبال‌توباشه:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | پدر قهرمانم 🎙️ سرودخوانی امروز فرزندان شهدا در حضور آقا 💌 من با همه ایمانم، در وسط میدانم، چون فدای ایرانم 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
یه‌بنده‌خدایی‌‌میگفت: همه‌دارندمیگن‌شھدارفتن‌تامابمونیم ولی‌من‌میگم‌:شھدا؛ رفتن‌تاکه‌مادنبالشون‌بریم‌.. آره‌جاموندیم!'🕊✨
Track 1_001_0205mp3.mp3
6.01M
🔷سینه زنی در محفل هفتگی هیأت الشهدا در گلزار شهدای کرمان 🔹با نوای: کربلایی محمدرضا نظری لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
|-جورۍزندگۍڪن |-ڪه‌وقتۍ‌شهیدشدۍ |-بگـن:شاگردِمڪتب‌حاج‌قـاسم‌بود:)
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه همه مسؤلین جمهوری اسلامی. قابل توجه همه اقشار مختلف مردم.‌ اگر همه ما این رویه را داشتیم ، چی میشد؟؟  ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 📌به کانال بپویندید : 👇👇 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : دوم 🔸صفحه: ۵۰-۴۸ 🔻قسمت: ۲۳ انگشتری اش را خیلی دوست داشت. روی نگین انگشتری اش حک شده بود: "لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار" بعضی وقت ها می دیدم نگاهش که به انگشتری اش می افتد، دستش را بالا می‌برد و نگینش را می بوسد. بعد بلند آهی می کشید و می گفت حتماً تا حالا صلاح نبوده. می دانستم که این انگشتری، یک انگشتر معمولی براش نیست. یک بار پرسیدم حسین، خیلی انگشتری ات را دوست داری؟! گفت چطور مگه؟! گفتم خوب، میدونم. گفت آره؛ چون مزین به نام علی ست. گفتم: این رو که خودم میدونم. ماجراش چیه؟! آخه هر وقت بهش نگاه می کنی، حالت دگرگون می شه. یه چیزی هست که به من نگفته ای! شاید هم من غریبه شده ام که ... خندید. گفت: درست حدس زده ای. آخه یه ماجرایی داره. بعد از جنگ که تازه راه کربلا باز شده بود، دلم خیلی گرفته بود. حال عجیبی داشتم. داخل حرم، گوشه ای نشسته بودم. متوسل شدم به امام حسین (ع). زیارت عاشورا می خوندم. به سجده که رسیدم، با گریه گفتم خدایا، به حق امام حسین(ع) قسم ات می دم که شهادت رو نصیبم کنی. من هم می خوام سهمی داشته باشم. هی دعا می کردم. تو حال خودم بودم. یک مرد عرب اومد کنارم. خم شد، این انگشتری رو جلوم گذاشت. با یه لحن بین فارسی و عربی گفت ان شاء الله به آرزو و حاجت قلبی ات می رسی. یه انگشتری هم جلوی یه نفر دیگه گذاشت. طوری محو انگشتری شده بودم که به چهره ی اون مرد عرب نگاه نکردم. زمانی به خودم اومدم که اون پشتش به من بود. فقط دشداشه اش را دیدم. به دلم افتاد که دنبالش نکنم... این انگشتری، حدود ده پانزده ساله که با منه. می دونم که زمانی از من جدا می شه که من به آرزوم رسیده باشم. گفتم حسین، آخه آرزوی تو شهادت بوده! حالا کو جنگ؟! هیچ نگفت. می‌دانستم حسین، بی‌ربط به چیزی دل نمی بندد. یک روز برای عروسی به سیرجان دعوت بودیم. ساعت چهار رفتیم سیرجان. ساعت یازده برگشتیم مهمان سرا. حسین عادت داشت قبل از خواب حتما وضو بگیرد و چند صفحه قران بخواند. آن شب هم با این که خسته بودیم، رفت وضو بگیرد. شاید یک دقیقه نشد که دیدم بدجور به هم ریخته. هی می گفت خدایا، چی شده؟! آخه مگه میشه! پاشدم، گفتم چیه، حسین؟! اتفاقی افتاده؟! گفت طاهره، نگین انگشتری ام نیست. از وابستگی حسین به انگشتری اش خبر داشتم. خواستم آرامش کنم. گفتم حالا که چیزی نشده. صبر کن. یا این جا توی اتاقه، یا حتما توی ماشین افتاده. سوئیچ ماشین رو بردار، برو روی صندلی ها و زیرشون رو خوب نگاه کن. من هم اتاق رو می گردم. نیم ساعتی هر دو گشتیم تا سرانجام نگین را پیدا کردیم. 👇 لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۵۲-۵۱-۵۰ 🔻قسمت: ۲۴ روحیه ی عجیب حسین، مرا متعجّب می کرد ! گاهی وقت ها می دیدم که چشم هایش اذیّتش می کند. عادت به ناله وشکوه نداشت. اگر دردی داشت، سعی می کرد از من و بچّه هاش مخفی کند. نگرانش بودم. کرمان، آب و هوای خوبی نداشت. چندین بار به حسین پیشنهاد کردم که «زندگی‌مون رو ببریم شمال. اونجا رطوبت داره و برای چشم هات خوبه. » می خندید و می‌گفت «طاهره جان، ناراحت نباش! من به اونجا نمی رسم که کسی بخواد دستم رو بگیره. ». می گفتم «حسین، تورو خدا، ازاین حرف ها نزن! به جان خودت، من طاقت ندارم. » هر وقت فرصت پیش می آمد، سعی می کرد از آینده ای حرف بزند که ممکن است نباشد. من هم زود می گفتم «بی خیال!». می خندید و سرم را می بوسید و می گفت: این،شتریه که در هر خونه ای می خوابه. وقتی بی قرار و دل تنگ می شد، از حالات روحی اش می فهمیدم که باز دل پر دردی دارد؛ طوری که تحمّل سرکار رفتن هم ندارد. اگر هم می رفت، زیاد طول نمی کشید و برمی گشت خانه. یک روز ساعت یازده ظهر آمد خانه. هنوز کفشش را از پاش در نیاورده بود، صدام زد «طاهره خانم، کجایی؟» گفتم «جانم! آشپزخونه ام دارم ناهار می ذارم. » گفت « می خوام برم مسافرت. » پرسیدم «کجا؟!». گفت «شیراز؛ فسا. » پیش خودم گفتم: از حالت بیرون رفتن امروزت مشخص بود که باز یاد شهید جاویدی کردی؛ باز دل تنگ شدی! این اوّلین بار نبود که حسین برای دیدار شهید جاویدی به شیراز می رفت. می دانستم هیچ چیزی نمی تواند از رفتن منصرفش کند. از طرفی نمی توانستم او را با این وضع روحی اش تنها بگذارم. گفتم «هم سفر نمی خوای؟». گفت «چه هم سفری بهتر از تو؟». گفتم « پس بیا ناهار بخوریم ،بعد می رویم. » گفت نه! وسایلت رو جمع کن. وسایل احسان رو هم بردار. وسط راه، ناهار می خوریم. حسین ،همیشه آدم با حوصله ای بود؛ ولی هیچ کس حالش را زمانی که دل تنگ هم رزمان شهیدش می شد، نمی توانست بفهمد. حدود ساعت شش عصر رسیدیم گلزار شهدای فسا، خانواده ی شهید هم آنجا بودند. بعد از احوال پرسی دعوت کردند به منزل شان برویم. حسین عذر خواهی کرد و گفت «بچّه ها منتظرن. ما باید برگردیم. ». با همدیگر خداحافظی کردیم. یک زیر انداز با خودم آورده بودم. از جعبه ی عقب ماشین برداشتم ‌و کنار قبر «شهید مرتضی جاویدی» پهن کردم. حسین خندید و گفت «با اون عجله ای که داشتیم ،یاد زیرانداز هم بودی؟!». گفتم «می دونستم قراره دو ساعتی اینجا بشینی. نمی شه که تمامش سرپا باشی. ». نشست کنار قبر. سلام کرد. قرآنش رو از جیبش درآورد. شروع کرد به خواندن قرآن ؛ بعد هم زیارت عاشورا. من هم احسان را بغل کردم و گوشه ای نشستم ،قرآن خواندم. گه گاهی به حسین نگاه می کردم. زمزمه هاش رو واضح نمی شنیدم؛ اما می دیدم که به پهنای صورتش اشک می ریزد. 👇 لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
خاڪ جبھه هنوز زمزمه‌هایِ مناجات قنوتِ عاشقانه‌ترین نمازها را بخاطر دارد قنوتی که ذڪرِ "اللهم‌ ارزقنا توفیق‌ شهادة‌ فی‌ سبیلڪ" نخستین دعایِ آن بود...!! لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
سلام، عرض ادب و احترام؛ از خادمین بزرگواری که در راستای برگزاری دیدار امروز منزل شهید تورج جهانگیر گلستان تلاش کردند و زحمت کشیدند، خیلی خیلی تشکر ویژه دارم... برنامه ی خیلی خیلی عالی بود... اگر خواستید گزارش تصویری این دیدار را دنبال کنید، لطفا کانال برنامه ها و دیدارها با لینک ذیل را مشاهده فرمایید 👇👇👇 http://eitaa.com/sayarimojtabas ⚘🌺🌹🌿☘⚘🌴🌹⚘🌺🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘༻‌﷽‌༺☘ آفتـابـا بارِ دیگر خـانہ‌ را پـر نــُــــور ڪن وصـلِ‌ خود را قسمتِ‌ این‌ وصلہ‌ی ناجور ڪن ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤲 اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَجـْــ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷﷽🌷 📺 حتماً ببینید و بشنوید 📢 صوت سخنرانی منتهی به لحظه‌ی انفجار بمب و ترور رهبر معظم انقلاب در ششم تیر۱۳۶۰ در مسجد ابوذر تهران خدا می‌خواست تو برای امت بمانی ای سید و ای مولای ما... 🗓 یاد ایام 《۶ تیر ۱۳۶۰، سالروز ترور حضرت امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) در مسجد ابوذر تهران به دست منافقین کوردل و جنایتکار》 🌷🍃🌸💠🌸🍃🌷 🌻اللّٰهُمَّ احفظ نائب المهدی(عج) امامنا الخامنه‌ای🌻 🌹سلامتی رهبر حکیم و فرزانه‌ی انقلاب اسلامی حضرتِ امام خامنه‌ای صلوات🌹 لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به راستی قاسم در آن لحظات به چه می اندیشید؟ آرام، آرام قدم می زد در بین عزیزانش آن به خون خفتگان وادی عشق و مهمانان عرش الهی رفقایش، علی و حسین و حسن و حاج محمد و با چه آرامش و طمأنینه ای با لبخندی بر لب قسم شان می داد قاسم دیگر تاب ماندن ندارد، تاب فراق ندارد. حاج قاسم دیریست که از رویِ دل آرای تو دوریم محتاج بیان نیست که مشتاقِ حضوریم ‏ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
♨️پروفایل شهدایی غدیر نشر دهید به نیت ظهور و به عشق مولا امیرالمومنین❤️ ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا