سلام سردار..
یادت هست صبح تلخ جمعهای که از میان ما پر گشودی و رفتی!؟
تو میخندیدی و ما گریان بودیم و بعداز آن تمام صبحِ جمعههایمان تلخ شد..
این روزها دنیا غمگین است، کاش برگردی! سخت جایت خالیست..😔
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : پنجم
🔸صفحه: ۲۱۷_۲۱۹
🔻قسمت: ۱۲۲
✍ حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی
برای سخنرانی در مراسم شهید محمد جمالی به کرمان دعوت شده بودم.
همراه یکی از دوستانم، عازم کرمان شدم. در سالن انتظار فرودگاه، آقای بادپا برای استقبال مان آمده بود. از لحظه ای که سوار ماشین حاج حسین به سمت منزل شهید حرکت کردیم، با تمام وجود حس می کردم که او بسیار بی تاب و ناراحت است؛ از جنگ گفت؛ از دلتنگی هایش؛ از جاماندنش؛ از آخرین بازمانده ی دوستان شهیدش: محمد جمالی. دل خیلی پر دردی داشت.
از شهید یوسف الهی گفت که روزی به او گفته بود تو شهید نمی شوی. در تمام کلمات و جملات حاج حسین، غم و غصه ی عمیقی نهفته بود که کسی جز خود او، درد و تلخی جملاتش را نمی فهمید؛ دردهایی که فقط گفتن آن ها راحت است و هرکس درد کشیده باشد، میداند که این ها چه کشیده اند! قرار بود. احساس میکرد بعد از سال ها تحمل این درد، خدا عنایتی کرده؛ از همان لحظه ای که سوار ماشین شدیم، مرتب التماس می کرد که تو رو خدا، کاری کنید که برم سوریه. در مراسم شهید جمالی هم از هر فرصتی استفاده کرد و گفت. شب، با هم به فرودگاه برگشتیم. حاج حسین فهمیده بود که به نان کرمان خیلی علاقه دارم. به یکی از کارمندان خانمش که اهل ماهان بود، سپرده بود که برایم نان بپزد. زمان خداحافظی، حاج حسین، خیلی پکر بود. خواستم کمی با او شوخی کنم؛ گفتم نکنه قصد داری کرمانی ها را برضد ما بشورانی؟! گفتم تا کمی از آن حال و وضع بیرون بیاید. دستم را به شانه اش زدم و گفتم حاج حسین، ببین اگه تقدیرت باشه بری، می ری. ان الله مع صابرین.
کمی صبر کن، مومن! سرانجام پیگیریهای حاج حسین از طریق سردار سلیمانی و دوست همراهم باعث شد که به سوریه برود.
🔻قسمت ۱۲۳
همرزم شهید: احمد نخعی
حسین به حاج قاسم خیلی التماس میکرد تا اجازه بدهد برود سوریه. یکی از دوستان مان به نام مجید عرب نژاد سر به سرش میگذاشت. میگفت نگاه... حسین، بی خود زور نزن! دنبال حاج قاسم نرو! تو سوریه هیچ؛ عراق هم که بری، شهید بشو نیستی! م می خندیدیم. حسین هم با این که بچه ها آن همه با او شوخی می کردند، فقط می خندید؛ ولی از تلاشش دست بر نداشت.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
!'_امنیتیعنیوجودتانکتوخیابوناسوژه خندهباشه،نهدلیلترسووحشتوآوارگی،
هروقتاینوفهمیدیحاجقاسمسلیمانی
روهممیشناسی!(:
_حــٰاجقـٰاسم:))
#ســرداردلــهــا
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
ایننهایـتبدبختــیِماست
کهدرخیابـانکهراهمــیرویم،
چشمدراختیارمانباشـد
ومـادراختیـارچشمباشیـم.!
یکـیازخاصیتهایِقطعــیِعبـادت
واقعـــی،تسلـطانسـانبـرشهـواتـشاست ...
|شهیدمرتضـیمطهـری🌸
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم:روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۱۹-۲۲۰
🔻قسمت:۱۲۴
هم رزم شهید:مرتضی حاج باقری
بعد از جنگ ،همچنان به شهادت اشتیاق داشت.
برای پیدا کردن یه فرصت استثنایی برای پیوستن به دوستان شهیدش بال وپر می زد.
اعزام بچّه ها به سوریه که پیش آمده بود،دیگر هیچ کس حسین را نمی شناخت!
انگار برگشته بود به سال های قبل ؛به جنگ تحمیلی؛به روز دیدارش با محمدرضا کاظمی(شهید)؛ به جمله ی یوسف الهی.
حالا چه فرصتی بهتر ازاین بود ؟
به هیچ طریقی نمی خواست این فرصت را از دست بدهد. حاضر شده بود از مادیات،از همسر و فرزند دل بکند و هر جوری که شده،بعد از سال ها،خودش را به دوستانش برساند.
می دانست حاج قاسم ،به هیچ وجه با رفتنش موافقت نمی کند.
هر کسی را واسطه می کرد تا موافقت سردار سلیمانی را بگیرد.
حاج قاسم موافق نبود بچّه های غیر از نیروی قدس شرکت کنند.
چاره ای ندیده بود که دست توسل به سوی دوستان شهیدش دراز کند.
هی به شیراز برای توسل به شهید جاویدی سفر می کرد؛به زابل برای توسل به شهید میرحسینی؛به گلزار شهدای کرمان برای توسل به یوسف الهی.
باگریه و التماس،از دوستان شهیدش می خواست که رفاقت را در حقّش تمام کنند؛وساطت کنند تا او هم به آرزویش برسد.
🔻قسمت:۱۲۵
هم رزم شهید:رضا سلیمانی
با گروهی از بچّه ها،همراه حاج قاسم رفتیم زادگاه شان؛روستای «قنات ملک». منطقه ی خوش آب و هوایی بود.
حاج حسین و پسرش احسان هم بودند.
حاج حسین با حاج قاسم خیلی صحبت می کرد تا رضایتش را برای رفتن سوریه بگیرد.
حاج قاسم گفت:حسین،در صورتی رضایت می دم که احسان راضی باشه.
با حاج قاسم راه افتادیم رفتیم اطراف روستا.
چند جایی ،بچّه ها ایستادند و کنار حاج قاسم،عکس یادگاری گرفتند.
وسط مسیر،حاج حسین،احسان را روی دوشش گذاشته بود،باهاش حرف می زدو هر کاری می کرد تا بتواند همان جا رضایت احسان را بگیرد.
زمان برگشت ،همین که نزدیک منزل پدری حاج قاسم شدیم،حاج قاسم به بچّه ها گفت«بچّه ها ،حسین شهید می شه. ».
همه ی ما که در آن جمع بودیم ،کمابیش از ماجرای شهید یوسف الهی که به او گفته بود «تو شهید نمی شوی»،خبر داشتیم!
حالا حسین،بعد از سال ها انتظار،خبر شهادتش را از زبان حاج قاسم می شنید.
همه متعجب به حاج قاسم نگاه کردیم!
حاج حسین،اشک توی چشمانش حلقه زده بود. سرش را انداخته بود پایین.
🔻قسمت:126
هم رزم شهید:مرتضی حاج باقری
حسینی که بعد از جنگ،آن همه کار اقتصادی کرده بود،حالا همه را ول کرده و آمده بود به این سمت!روزی به من گفت《حاج مرتضی،می تونی برام یه کار کنی؟می خوام برم سوریه.》با تعجب نگاهش کردم و گفتم《تو؟!تو بری سوریه؟!آخه تو یازده تا شرکت را می خوای ول کنی و بری سوریه؟!》گفت《حاج مرتضی،حالا تو کار من رو جور کن.من نوکرت هستم.قول می دم شفاعتت کنم.》حسین از رفتن حرف می زد؛من از نرفتن و جدّی نگرفتن حسین.تلفن خانه زنگ زد.همسر حسین بود.بعد از سلام و احوال پرسی گفت《حاج آقا، تا حالا هر کاری که ازتون خواسته ام،مثل یه برادر برام کرده این.یه خواهش ازتون دارم.تو رو به خدا،نه نگین.》گفتم《بفرمایید.اگه کاری باشه و از دستم بربیاد،به دیده منت.》گفت《یه کاری بکنین که حسین بره سوریه.از زمانی که آقای جمالی از سوریه برگشته،حال حسین تغییر کرده.فهمیده که شما واسطه ی اعزام آقای جمالی به سوریه بوده این.تو رو به قرآن،کار حسین رو هم درست کنین.فقط کارش شده گریه و غذا نخوردن.تا قبلاً می فهمیدمش؛ولی الآن طوری شده که حال این روزهاش رو نمی فهمم.》گفتم《چشم!تمام سعی خودم رو می کنم.》حسین هم مرتب زنگ می زد و پی گیری می کرد که《حاج مرتضی،چی شد؟》در یک سفر هوایی که با سردار سلیمانی داشتم،سر حرف را باز کردم.گفتم《حاج قاسم،موافقت کن و حسین بادپا رو بفرست سوریه.》حاج قاسم گفت《نه،حاج مرتضی!حسین بادپا بره سوریه،شهید می شه.خودش عاقبت به خیر و سعادتمند می شه؛ولی من دلم به حال بچّه های این ها می سوزه.آخه اگه تکلیفی بوده،در جنگ تحمیلی انجام داده ان.یه عمری این ها جنگیده ان.امثال حسین بادپا،یه عمر با اشرار مبارزه کرده ان.این طرف و اون طرف بوده اند.حالا یه قدری بچّه هاشون می خوان بفهمند مزه ی پدر داشتن چیه،آغوش پدر چیه،بفرستم شون جنگ؟!》خیلی اصرار کردم.به حاج قاسم گفتم《فقط همین یه نفر رو خواهش می کنم.》آخرش حاج قاسم با اکراه قبول کرد.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
🔴⚡️پنج توصیه #حاج_قاسم خطاب به بسیجیان بمناسبت #هفته_بسیج
🔰 بسم الله الرحمن الرحیم
🔺برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم
خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
1️⃣ عزیزانم اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید.
2️⃣ ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
3️⃣ ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرمودهاند.
4️⃣ رابعا؛ دوستی ورفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
5️⃣ خامساً؛ نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزتهاست.
برادرتان قاسم
🔺نامه شهید سلیمانی در سال ۱۳۹۴ در جبهه نبرد با داعش در سوریه
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#بسیج_امید_ملت_ایران
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-هفدهم
⚘🌱تازه موتور سیکلت زردرنگ سوزوکیِ ۱۲۵خریداری کرده بودم.موتورم را داخل یکی از کوچه های فرعی مسجد پارک کردم. پس از ساعتی کُولی ها از درِ شمالی و غربیِ مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان ها، حمله ی خود را شروع کردند.اول تمام موتور و چرخ های پارک شده ی جلوی درِ مسجد را آتش زدند.فریاد جوان ها بلند شد که :"درهارو ببندید!" از دو طرف ، شلیک گاز اشک اور به داخل مسجد شروع شد.حالا در بار شده بود و حمله به داخل شیستان آغاز شد.
⚘🌱آیت الله صالحی را از پنجره ی شبستان به بیرون منتقل کردیم. مردم هم از درِ غربی مسجد در حال فرار بودند و هر کسی از در می خواست خارج شود، زیر چوب و چماقِ کُولی ها سرو دستش می شکست.
⚘🌱در وسط معرکه کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می کرد.ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله ور شده بود. گفتم:"ولش کن!" آنقدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه ای مردّد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و از درِ غربی خارج شدم.به سمت قرارگاه پیچیدم . موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم . یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند.تا خواستیم از کنار آن ها بگذریم، ده تا پازده باطوم (میله ی فلزی) به سرو صورتمان خورد. درگیری تا شب طول کشید. به هر صورت تظاهرات متفرّق شد...
&ادامه دارد...
#نشرحداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
❣یک روز قرار بود حاجی از پایگاهی که من فرمانده آن بودم، بازدید کند.
به رسم تمام مراسمی که یک فرمانده به بازدید می آید، نیروها را در محوطه به خط کرده بودیم که بالگرد حامل ایشان به زمین نشست.
به استقبالش رفتیم. منطقه خاکی بود و پس از فرود بالگرد، گرد و خاک زیادی بلند شد.
چند دقیقه ای منتظر پیاده شدن سردار بودیم. اما در کمال تعجب ایشان نیامدند.
از خلبان پرسیدم که سردار کجا هستند؟
پاسخ داد: سردار از در دیگر رفتند.
چون ایشان را در محوطه ندیدم و در آنجا نیز جز یک آشپزخانه مکان دیگری نبود به آنجا رفتم.
دیدم روی نیمکت چوبی با یک لباس معمولی نشسته و آشپزها هم برایشان چای آورده بودند.
وقتی دلیل عدم حضور ایشان در جمع نیروها را جویا شدم، گفتند من عمدا از این سمت اومدم تا باعث
اذیت نیروها نشم...
شهید#حاج_قاسم_سلیمانی🕊🌹
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani