🌷 مکتب سردار سلیمانی🌷
https://golzar.isaar.ir/VZiyarat/id149775/%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D9
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
زیارت مجازی قبر سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
📝دلنوشته
🌷شهیدانِ عزیزم ،
در این کشور، تمام خیابان ها و کوچه ها و میدان ها به نام شماست
ولی دیگر کمتر کسی یادی از شما میکند...
اینجا
راه شما
هدف شما
اخلاص شما
سبک زندگی شما
اخلاقیات شما
بی ادعایی شما
سیره و روش شما
و
همه چیز شما رنگ باخته و فراموش شده
عکس شما را می بینند و عکس شما
عمل میکنند
کجایید ای شهیدان خدایی
کلام شهدا
مُردن مومن
باید مردن خدایی باشد
انسان وقتی میمیرد
باید طوری زندگے کرده باشد
ڪہ نه از ڪسی آزار ببیند و
نه به ڪسی آزار برساند
مردم از او راضی باشند.
#شهید_سردار_حاجحسین_بصیر
یاد عزیزش با صلوات
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
جنگ که تمام شد خاکریز رزم را ترک نکرد هیچ، فرمانده یک خاکریز دیگه شد.
از سال ۶۸ مرکز حفظ آثار دفاع مقدس کرمان را پایهریزی کرد. کنگره شهدای استان های کرمان و سیستان و بلوچستان را تشکیل داد و گفت باید برای شهدا کتاب بنویسیم.
تیم آقای سرهنگی را با بهترین نویسنده ها انتخاب کرد.
آن سالها ۶۰ جلد کتاب برای شهدای لشکر ۴۱ ثارالله نوشته شد. خود حاجی با اینکه مشغله داشت ورق به ورق کتابها را خواند، تایید کرد و فرستاد برای چاپ.
بعد هم افتاد دنبال راهاندازی موزه دفاع مقدس در کرمان. همه پیگیریها با خودش بود. کلی زحمت کشید تا بالاخره روز افتتاح موزه رسید.
باز هم سراغ یک کار زمین مانده دیگر رفت. موسسهای تاسیس کرد تا اسناد جنگ از دست نرود.
کنار جمعآوری فیلمها و عکسهای رزمندگان ترتیبی داد تا خاطراتشان هم گفته شود.
راوی: سید مهدی میرتاج الدینی
📚: سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
در محضر شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
سربازی هم گوشه ای از زندگی جوانان است. عبدالمهدی هم راهی شد.
وزنه بود در پادگان.باز هم اذان، نماز های زیبا، خوش اخلاقی که مخصوص او بود. کمک کردن به دیگران که منش اوبود.
به خاطر این خوبی هایش تنبیه می شد. شاه دوستان از نمازهای او که کم کم شد جماعت ناراضی بودند.
در پادگان فقط برنج می خورد، از خوردن گوشت امتناع میکرد، چون متوجه شده بود دولت از کشور دیگر می آورد و غیر شرعی ذبح می شوند.
او را برای سرکوب تظاهرات ضد شاه بردند. از مردم عکس امام را گرفت و داخل لوله تفنگش گذاشت و بالا گرفت و بقیه سربازها هم همراهی کردند و مردم را به وجد آوردند...
او هم خوبیهای دین را میگفت، هم بدی های ظلم و هم مبارزه با ظالمان را.
طبق این آیه "اشداء علی الکفار یعنی مرگ بر شاه و آمریکا ، و رحماءبینهم یعنی درود برخمینی و رزمندگان."
عبدالمهدی حرفی غیر از قرآن نمیگفت. آنها هم دشمنی شان را انجام میدادند. توبیخ، اضافه خدمت و انفرادی مهم نبود.
او را در گونی کردند...
کی؟! زمستان، شب، برف.. انداختنش میان برفها تا ساکتش کنند.
شب خوبی بود برایش، پیوندش را با خدا محکم تر کرد.
📚: عبدالمهدی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
👆👆👆👆👆
مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود.
Reza NarimaniReza Narimani - Baz Ye Salam Bedim.mp3
زمان:
حجم:
10.39M
*﷽*
🥀باز یه سلام بدیم ، برسه کربلا
🥀الهی این نسیم ، برسه کربلا
🎤بانفس: سید رضا نریمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
در مکتب شهادت
در محضر همسران شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
عبدالمهدی به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت و علاقه وافر به آنها داشت. هرگز ایشان در جلوی پدر خواب نبود. یک روز که پدرشان برای خواب می خواستند منزلمان بیایند، عبدالمهدی خیلی خسته بود و می گفت: باید بنشینم و خوابم نبرد که اگر پدر آمد من جلوی ایشان خواب نباشم. پدر ایشان آمد و جای پدر را انداخت .پدر که خوابید بعداً عبدالمهدی خوابید. همیشه در مقابل پدر ومادر دو زانو می نشست و هرگز جلوی پدر و مادرشان پایش را دراز نمی کرد هر وقت به دیدن آنها می رفت دستشان را می بوسید و وقتی هم خداحافظی می کرد باز دست آنها را می بوسید. هیچ وقت جلوتر از پدر و مادرش راه نمی رفت و همیشه پشت سر آنها حرکت می کرد. در این سالهای زندگی مشترک هرگز ندیدم که زودتر از پدر و مادرش تو سفره دست دراز کند و غذا بخورد
یاد یاران سفر کرده بخیر
👆👆👆👆👆
مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود
👆👆👆👆👆
*﷽*
در محضر شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
به فرمان امام خمینی از پادگان تهران فرار کرد. چند وقتی به صورت مخفیانه در کرمان زندگی کرد، اما متوجه شد تحت تعقیب است و دوباره فرار کردتهران!
دوستانش با او ارتباط داشتند و خبرها و تحلیلها را از او می گرفتند.
کارها زیاد بود و جوان ها جانشان را گذاشته بوند کف دستشان. درگیریهای انقلاب در اوجش بود.
پادگان ها با درگیری یکی یکی سقوط میکرند.
عبدالمهدی به انقلابی ها گفت: فرمانده پادگانی که من در آن خدمت میکردم، دل و جرأت چندانی ندارد و میشود به مصالحه کشاندش.
با یکی از همان دوستان انقلابیش صحبت کرد و او هم به فرمانده گفت: بالاخره پادگان سقوط میکند، چرا با خونریزی؟ اگر همکاری کنی، دیگر مجرم نیستی...
و با این تدبیر کار درست شد؛ بی درگیری پادگان تسلیم شد وخونی ریخته نشده!
📚: عبدالمهدی
👆👆👆👆👆
مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود
👆👆👆👆👆