#خاطرات_شهدا
یک آدم لاتی بود واسه خودش !
کارش چاقو کشی و خلاف بود ، توی تشیع جنازه یکی از دوستانش که از بچگی با هم ، هم بازی و بزرگ شده بودند و شهید شده بود از این رو به آن رو شد و به جبهه آمد .
یک هفته ای میشد که آمده بود توی گردان ما ، نه سلامی نه علیکی و نه التماس دعایی !!
حالات عجیبی داشت ، دور از چشم همه بود و کارهایش را پنهانی انجام می داد ،
موج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نماند ، جز یک تیکه از بازوش که نوشته بود ،
توبه کردم !!....
#شهیدباقر_جاکیان
📕 امام سجاد و شهدا ، ص34
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خـــاطرات_شهدا
من را به خاطر سن بالا و وجود ضعیف های بدنی در عقب جبهه نگه داشتند ،
در یکی از روزها که مشغول تمیز کردن برانکاردها بودم و از اینکه مانع حضورم در عملیات شده بودند بسیار ناراحت بودم ، در همین حال یک بسیجی به طرفم آمد و شروع به احوالپرسی کرد ،
در جواب گفتم ، من به جبهه آمدم تا با دشمنان اسلام بجنگم ولی نمی گذارند و....
ایشان کار ناتمام مرا انجام داد و گفت ،
کار برای خدا ، خط مقدم و عقب ندارد ، و بعد با چهره ای خندان خداحافظی کرد و رفت .
یکی آمد و گفت ، او را شناختی ؟!
گفتم ، نه !!
گفت ، او فرمانده لشگر ، حاج حسین بود.....
#سردارشهیدحاج_حسین_خرازی
📕 امام سجاد و شهدا ، ص40
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطرات_شهدا
در يكی از عملياتها ، بر روی ارتفاعات بازی دراز ، به سنگری رسيديم كه تعدادی عراقی در آن حضور داشتند ، با اسلحه اشاره كردم و اون ها رو بيرون آوردم.
اما وقتی كه گفتم به سمت پايين حركت كنين ، هيچ حركتی نمیكردند.
ما ۲ نفر بوديم و آنها ۱۵ نفر و طوری بين ما قرار گرفتن كه هر لحظه ممكن بود به هر دوی ما حمله كنن ، شايد هم فكر نمیكردن ما فقط ۲ نفر باشيم.
دوباره داد زدم ،
حركت كنيد و با دست اشاره كردم ولی همه ی عراقی ها به افسر درجه داری كه پشت سرشان بود نگاه می كردند.
افسر بعثی هم ابروهايش را بالا می انداخت ، يعنی نرويد.
خيلی ترسيده بودم تا حالا در چنين موقعيتی قرار نگرفته بودم. يك لحظه با خودم گفتم ،
همه را ببندم به رگبار ، اما كار درستی نبود.
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدی رخ دهد ، از ترس اسلحه را محكم گرفته بودم ، از خدا خواستم كمكم كنه.
یک دفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم كه به سمت ما میآمد.
آرامش عجيبی پيدا كردم ، به محض رسيدنش ، در حالی كه به اسرا نگاه می كردم گفتم ،
آقا ابرام ، کمک ! ،
پرسيد ، چی شده؟
گفتم ، اون افسر بعثی نمی ذاره اينها برن پايين ، و بعد با دست افسر را نشان دادم ، لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود.
ابراهيم اسلحه اش را به دوشش انداخت و جلو رفت ، با یک دست يقه افسر بعثی و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يک لحظه او را از جا بلند كرد و چند متر جلوتر جلوی پرتگاه قرار داد.
تمامی عراقی ها از ترس روی زمين نشستن و دستشان را بالا گرفتن.
افسر بعثی مرتب به ابراهيم التماس میكرد و می گفت ،
الدخيل الدخيل ، ارحم ارحم و همينطور ناله می كرد.....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم1
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطرات_شهدا
اربعین ۹۲ میخواست بره کربلا .
گفتم ، ببین برای یه نفر جا دارید؟
گفت ، میایی ؟
گفتم ، آره
گفت ، دو سه روز مهلت بده ، جواب میدم .
طول کشید ؛ فک کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت جور نشد .
گفت ، برای خودش هم مشکلی پیش اومده که نمیتونه بره .
پرسیدم ، چرا جور نشد؟
گفت ، کربلا رفتن مشکلی نیست ؛ هیچ طوری جور نشد ، از طریق بچه های عراق میریم ؛ بچه ها گفتند ، تو تا مرز شلمچه بیا ما از اونجا میبریمت کربلا ؛ ولی الان مشکلی برام پیش اومده ، شاید نتونستم برم ، شاید هم با یک کاروان دیگه رفتم .
گفتم ، در هر صورت من هم در نظر داشته باش .
قولش رو داد و من تا چند روز مرتب به محمودرضا زنگ زدم اما به هر دلیلی در نهایت نه برای من ، نه برای محمودرضا جور نشد که بریم .
محمودرضا بیست و هفت روز بعد از اربعین ، در روز میلاد پیامبر اعظم (ص) از قاسمیه سوریه به دیدار سالار شهیدان (ع) رفت و من همچنان جا ماندم که ماندم .
مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد اومد توی گوشم گفت ، مداح میپرسه محمودرضا کربلا رفته ؟
جا خوردم .
موندم چی بگم .
گفتم ، نه نرفته بود !
وقتی اون شخص رفت ، یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که با اون صدای معطر می گه ،
بسیجی عاشق کربلاست
و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها
و نامی است در میان نامها ؛
نه ؛
کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست…
به روایت برادر مدافع حرم #شهیدمحمودرضا_بیضایی
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خـــاطرات_شهدا
عباس از کبر و غرور خیلی می ترسید ، از ایام جوانی در مراسم تعزیه امام حسین علیه السلام در محل شرکت می کرد .
یکبار که فرمانده پایگاه هوایی همدان بود برای دین ما به قزوین آمد و در برنامه تعزیه خوانی ما شرکت کرد ، او در نقش یک مرد اسب سوار بود که باید دور میدان با اسب بگردد .
عباس لباس پوشید و با اسب به صحنه آمد ولی ناگهان از اسب پایین آمد و شروع به راه رفتن کرد !
فورأ خود را به او رساندم و گفتم ، چرا پیاده شدی !؟
با عصبانیت گفت ، من سوار اسب نمی شوم ، چون بعد از سوار شدن برای یک لحظه احساس کردم غرور من را فرا گرفته !!
او تا آخر این نقش را پیاده اجرا کرد.....
#شهیدعباس_بابایی
📕 امام سجاد و شهدا ، ص42
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطرات_شهدا🌷
🌹روايتى از
شهيد مدافع حرم غلامرضا لنگرى زاده (جواد)
🔹#نماز خوندنش باصفا بود و با عشق به «نماز اول وقت» اهمیت میداد.
تو جمع اگر کسی #غیبت میکرد با یک نکته طنز حرف رو عوض میکرد و باب «غیبت» رو میبست.
🔸تو سخن گفتن بسیار «شوخ طبع» بود. به خاطر همین خصلتش خیلی سریع افراد رو جذب میکرد. لوتی صفت بود.
🔹فوقالعاده به فکر «کمک» به قشر ضعیف بود ... عاشق «اردو جهادی» در سختترین مناطق بود و اعتقاد راسخ داشت که اگر اردو جهادی بره و ساختوساز انجام بده برات «زیارت» رو میگیره
🔸وقتی سوريه بود، هرچی بهش ميگفتيم پسر برگرد پيش خانوادهات، میگفت: اينجا مهمتره. اينجا كارها دارم.
🔹بچهاش دوماهه بود، نديده بودش. وقتی خانوادهاش رفتن #دمشق زيارت. اونجا واسه اولين بار بچهاش رو ديد.
🔸آخرين مكالمه بیسيمش بعد از مجروح شدنش میگفت: سلام من رو به آقا برسونيد. سلام من رو به #حاج_قاسم برسونيد.
🔹بيش از سه سال تلاش كرد تا بتونه بره #سوريه تا آخرش رفت و به #معشوق رسيد.🌹🕊🌹
هدیہ به روح مطهر شهید صلواتـــــ
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#خـــاطرات_شهدا
توی جوّ آن روز کردستان خنده رو بودن واقعا نوبر بود.
مسئول باشی و با آن سر و ریش بور و آشفته هزار تا کار برعهده ات باشد و هزار جای کارت لنگ بزند و هزار جور حرف بهت بگویند و هر روز خبر شهادت یکی از بچه هایت را برایت بیاورند
و چند بار در روز بخواهی نفراتت را از کمین ضدّ انقلاب دربیاوری و نخوابی و نقشه بکشی و سازمان دهی بکنی و دست آخر هنوز بخندی ، واقعا که هنر می خواهد. بعضی از بچه ها توی اوقات استراحت ، جدول درست می کردند ، توی یکی از این جدول ها نوشته بود ، مردی که همیشه می خندد.
جوابش یازده حرف بود.
یکی با مداد توش نوشته بود محمد بروجردی.
بقیه هم یاد گرفته بودند ؛ از این جدول ها درست می کردند.
می نوشتند ، توپ روحیه ، مسیح کردستان ، بابای بسیجی ها و....
#شهیدمحمد_بروجردی
📕 یادگاران ، ج12
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
محفل عشق ، رهروان راه شهدا
#خاطرات_شهدا 🌷
✍️خواهر شهیده
❣پرستار بود و توی اتاقش #عکس_امام رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد #بدی باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت.👌
❣يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به #خارج از كشور #فرار كرد، براي سركشي اومد و متوجه عكس روي ديوار شد و با #عصبانيت😡دستور داد كه عكس رو از روي ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق #متعلق به من است و هر عكسي روي ديوار آن آويزان ميكنم.🙂
❣رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. 😳اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر #اخراج هم بشم، عكس رو برنميدارم....👏
#شهید_فوزيه_شيردل🌸
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#خاطرات_شهدا 📖 #یا_مادر
سوریه ڪه بود پیام داد گفت : خواب عجیبی دیدم بعد از اینڪه ڪلی اصرار ڪردم خوابش رو تعریف ڪرد . گفت : خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد ؛ داشتم با پوتین نماز میخوندم ، یڪی اومد شروع ڪرد به حرف زدن و گفت : نمازت قبول نیست و منم به شڪ افتادم ، بعد از چند دقیقه تو خواب دیدم ڪه یه خانم چادری اومد جلو و گفت : پسرم ازت قبوله خدا خیرتون بده انشاءالله ، تا به خودم اومدم فهمیدم حضرت زهرا رو دیدم و از خواب پریدم .
شهید مدافع حرم ...
#شهید_حسین_معز_غلامی
شادی روح مطهرش صلوات
در محضر یاران شهید
#خاطرات_شهدا
خیلی کم خانه بود، اکثراً ماموریت بودند..اطرافیان همیشه اعتراض میکردند و به من میگفتند که شما چگونه تحمل میکنید بچهها یک دل سیر پدرشان را ندیدند.یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمیخواهی استراحت کنی؟؟
گفت:«مگر دنیا چقدر است که من خسته شوم؟ برای استراحت هم وقت زیاد است...
#جاویدالاثر_شهید_رحیم_کابلی🌷
#شهدای_خان_طومان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهدا
بر بالای پیکر شهید زارعی نشست ، پیشانی اش را بوسید و پوتین های او را از پاهای سردش در آورد و به پای خود پوشاند و با حسرت گفت ،
علی جان !
تا زمانی که به تو ملحق نشوم ، اینها را از پایم در نمی آورم.....
سردار
#شهیدبختیار_جمور
📚 پوتین های آشنا
#خاطرات_شهدا
او توبه کرده بود از تمام گذشته اش ، دیگر یک انقلابی واقعی شده بود ، روی سینه اش حک کرده بود ،
خمینی ، فدات بشم .
او صدها نفر مثل خودش را راهی جبهه کرده بود .
عراقی ها برای سرش جایزه در نظر گرفته بودند . آذر ۵۹ عراقی ها با خوشحالی خبر شهادتش را اعلام کردند .
دوستانش هر چه گشتند ، پیکری از او نیافتند .
او از خدا خواسته بود گذشته اش پاک شود ، خدا دعایش را مستجاب کرد.....
#شهیدشاهرخ_ضرغام
📕 امام سجاد و شهدا
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#یاد_یاران
#خاطرات_شهدا
یک آدم لاتی بود واسه خودش !
کارش چاقو کشی و خلاف بود ، توی تشیع جنازه یکی از دوستانش که از بچگی با هم ، هم بازی و بزرگ شده بودند و شهید شده بود از این رو به آن رو شد و به جبهه آمد .
یک هفته ای میشد که آمده بود توی گردان ما ، نه سلامی نه علیکی و نه التماس دعایی !!
حالات عجیبی داشت ، دور از چشم همه بود و کارهایش را پنهانی انجام می داد ،
موج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نماند ، جز یک تیکه از بازوش که نوشته بود ،
توبه کردم !!....
#شهیدباقر_جاکیان
📚 امام سجاد و شهدا ، ص34
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمد_زلقی
آشنایی ام با شهید محمد زلقی از زمان اعزام به سوریه است.
ایشان دارای روحیه ای بسیار مستحکم و شاداب بود.
ما جذب مرام و اخلاق ایشان شدیم.
بسیار شوخ بود و به همه نیروها روحیه می داد.
ایشان از پیشکسوتان دفاع مقدس بود و بعد از بازنشستگی؛ مجددا لباس رزم به تن کرد و همراه رزمندگان عازم میدان های رزم شد.
شادی او از حضور در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب (س) گویا بسیار بیشتر از نیروهای جوان تر از او بود.
همیشه در انجام کارها پیش قدم بود.
خودش کار را شروع می کرد؛ بعد از دیگران می خواست کمکش کنند.
مدیریت و برنامه ریزی اش زبانزد دیگر نیروها بود و خیال فرماندهان رده بالا از آن منطقه راحت بود.
وظیفه اش را به نحو احسن انجام می داد.
راوی: جلیل کیارسی
منبع: کتاب ستارگان اسمان حرم؛ ص 101
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#خاطرات_شهدا📃
🌴از عملیاتها که برمیگشتیم، همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند، به محض رسیدن به مقر همه بچه ها براي استراحت مي رفتند و سرگرم كار خودشان بودند٬اما با اینکه شهید عبدالصالح زارع پا به پای بچه ها میجنگید و مثل بقیه مهمات حمل کرده و دست و پایش تاول زده بود. تازه شروع میکرد؛ کمک به رزمنده ها و براشون غذا می آورد، وسایل استراحت و استحمامشان را آماده میکرد.
💐هميشه دوست داشت در كمك كردن به ديگران در صف اول باشد و بتواند مشكلات ديگران را حل كند
#راوی: همرزم شهید
#پاسـدار_مدافع_حـرم🌹
#شهید_عبدالصالح_زارع🕊
#خاطرات_شهدا
#شهید_احمد_مکیان
🗯 به روایت : پدر شهید
💠 همیشه به دنبال حقیقت می گشت. اگر در موضوعی به دنبال حقیقت می رفت تا اصل واقعیت را پیدا نمی کرد نظری نمی داد. اگر هم قبلاً نظر اشتباهی داده بود می گفت اشتباه کرده ام و الان درستش این است.
💠 رهبر را بالاترین مقام خودش بعد از ائمه قرار داده بود که باید حرفش را گوش داد و توصیه می کرد اگر می خواهیم پیشرفت کنیم باید پشت سر رهبر باشیم.
💠 یکی دیگر از ویژگی هایش این بود که سعی می کرد تا جایی که می تواند آداب اسلامی را رعایت کند به خصوص در رابطه با جوان ها و بزرگترها سعی می کرد کسی از او اشکال نگیرد.
می گفت ما که از خانوادهای مذهبی و روحانی هستیم اگر اشکال داشته باشیم دیگر از بقیه مردم نباید انتظار داشته باشیم.
💠 مقید به این اخلاق بود که کاری نکند تا کسی از دستش ناراحت شود. این چهار ویژگی را خیلی رعایت میکرد و به برادرهایش هم تأکید میکرد که رعایت کنند.
📨#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم وحید نومی گلزار
🦋همسر شهید نقل میکنند: یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا میکرد؛ نصف وسایل را برداشت. بهش گفتم: «وحید این وسایل را چهکار میخواهی بکنی؟» گفت: «دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.»
🦋در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سهمرتبه تکرار شد. حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترکشان نابود نشود.
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🎊
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
📝 #خاطرات_شهدا
🌹شهید محسن خسروی
💠از همان کودکی، لباسهای اضافی رو بر میداشت و به #عشایر میداد. میگفت: مادر، شما که بیش از دوتا چادر نیاز نداری، یکی برای داخلِ #خانه، یکی هم برای بیرون؛ مابقیاش رو ببخش... نیمی از هفته #درس میخواند، نیمی رو کار میکرد، درآمدش رو هم صرفِ کارهای خیر و خداپسند میکرد...
#خاطرات_شهدا🕊🌷
◽️همیشه میگفت: یک چیزی که مانع میشه و داره من رو به این دنیا دلبسته میکنه پسرم امیرعلی است، امیرعلی بدجوری داره من رو به این دنیــــادلبسته میکنه!
◽️من همیشه میگفتم: که بچهات هستش مسئلهای نیست! متوجه نمیشدم که داره چی میگه، ولی ایشون میخواست حتی از بچهاش، از همسرش
و حتی از زندگیــش بگــذره و به ایــن درجــه والا برســــه🕊
◽️چون چیزی رو بالاتر از زندگیو زن و بچهاش میدید! علی اصغر خــدا و ائمهاطهار عليهمالسلام رو میدیــــــــد!💚
✍راوے : همســـر گـرامیشهــــید🌷🍃
#شهید_مدافعحرم_علیاصغر_شیردل🕊🌷
یاد عزیزش با صلوات
#خاطرات_شهدا🌷
#شهید_علیرضاجیلان🌷
انگشتری که سردار سلیمانی به خاطر شجاعت شهید جیلان به او هدیه کرد.
علیرضا از ابتدا نیروی سپاه قدس نبود بلکه به عنوان بسیجی و به صورت داوطلبانه به سوریه اعزام می شود و آنقدر سلحشوری از خود نشان می دهد که وقتی گزارش شجاعت و سلحشوری او به سردار قاسم سلیمانی می رسد مشتاق دیدار او می شود و وی را احضار می کند و در همان جلسه وقتی سردار سلیمانی از نزدیک این فرمانده خط شکن را می بیند انگشتر متبرک مقام معظم رهبری را به او هدیه می کند؛ انگشتری که لحظه شهادت در دست علی رضا بود.
در همین جلسه سردار سلیمانی با تقدیر از رشادت های علی رضا، دستور جذب او را در سپاه قدس صادر می کند.
❤️ مکتب سردار سلیمانی🌷
ارتباط با خادم کانال
@sardar_zakizadeh
https://eitaa.com/maktabesardarsoleimani
#خاطرات_شهدا 💌
در مکتب سردار سلیمانی
شاگردان مکتب حاج قاسم
مدافع حرم شهید محمد هادی ذوالفقاری🌷
👈حفظ بیت المال
در راهرو لامپهایی💡 داشتیم که شب هم روشن بود و آنجا در سرما مینشست و درس 📚میخواند..
و وقتی به ایشان میگفتیم که چرا اینجا درس میخوانی؟! 🤔
میگفت: من این درس را برای خودم میخوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود استفادهکنم!
👆👆👆👆👆👆👆
قابل توجه برای بعضی مسئولین دنیا پرست
⬅️ اینجا قرار عاشقان بی قرار سردار سلیمانی ست
👇👇👇👇👇
لینک کانال مکتب سردار سلیمانی عزیز را به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید
❤️ مکتب سردار سلیمانی🌷
@maktabesardarsoleimani
📝#خاطرات_شهدا...
🌹شهید عبدالرضا مجیری
💠خیلی روی #حق_الناس دقت داشت؛ به عنوانِ مثال برای خرید میوه وقتی میخواست میوه جدا کند، آنقدر حواسش بود که اگر ناخنش به میوهای میخورد، همان را برمیداشت که نکند به اندازهی ذرهای حقالناس شده باشد.....
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍 لباس پاره شده....
🔻لباسش پاره شده بود. سوزن را نخ کرد و نشست به وصله زدن. گفتم بابا ناسلامتی تو رئیس ستاد لشکری، این طرف و اون طرف جلسه میری، خوب نیست لباست وصله پینه ای باشه. سرش را تکان داد و گفت بزرگان دینمون وقتی که لباسشون پاره میشد، وصله میکردند و میپوشیدن، یعنی شما میگی من از اون بزرگوارها بالاترم؟!
🌷 شهید اسماعیل صادقی 🌷
#خاطرات_شهدا 💌
در مکتب سردار سلیمانی
شاگردان مکتب حاج قاسم
مدافع حرم شهید محمد هادی ذوالفقاری🌷
👈حفظ بیت المال
در راهرو لامپهایی💡 داشتیم که شب هم روشن بود و آنجا در سرما مینشست و درس 📚میخواند..
و وقتی به ایشان میگفتیم که چرا اینجا درس میخوانی؟! 🤔
میگفت: من این درس را برای خودم میخوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود استفادهکنم!
👆👆👆👆👆👆👆
قابل توجه برای بعضی مسئولین دنیا پرست و جاه طلب