#روایت_مادر
برای سیدمحمد خاکشیردرست کردم
گفت از کجاست؟
رفته بودم از کنار مزرعه گندم چیدم
نخورد.
گفت صبح برو ازصاحب مزرعه حلالیت بطلب
_چرا خاکشیر که خودروهست!
گفت:وقتی برای چیدن رفتی، وقتی میچیدی،وقتی برمیگشتی ممکن است یک شاخه گندم زیرپایت رفته باشد وحق اورا ضایع کرده باشی!
#شهیدسیدمحمدشعاعی
#به_وقت_شهدا
#روایت_مادر
#آخرین_حرفها
روز قبل شهادتش به داداشش زنگ زد و گفت : سال خمسیم رسیده است ، برو قم و خمسم را بده ۳۰۰ تومان هم به نانوایی لواشی بدهکارم لطفا آن را هم بده . به دایی اش هم پیامک داده بود که : سلام . من دارم می روم ماموریت ، اون وصیتم دستتون هست . اگه اتفاقی افتاد توی کشوم یک دستمال اشک و مقداری تربت و مهر کربلاست ، بذاریدشون پهلوم . حلال کنید
یا علی مدد
#مدافع_حرم_شهید_مهدی_عزیزی
#یادعزیزش_باصلوات
مکتب سردار سلیمانی
https://eitaa.com/maktabesardarsoleimani
روایت شهدایی
#روایت_مادر
مبنای همه زندگی ابوالفضل قرآن بود، همیشه به من سفارش می کرد اگر مشکل حل نشده ای داشتم به قرآن رجوع کنم. اخلاق و روحیاتش در راستای قرآن بود. کارهایش دلنشین بود چون مانوس با قرآن بود. هر زمان که خلوت می کرد به اولین چیزی که پناه می برد قرآن بود و به واقع این قرآن است که از ما حفظ و نگهداری می کند.
#شهیدمدافع_حرم_ابوالفضل_نیکزاد🌷