*﷽*
#به_وقت_شهدا
#کلام_شهید
پـرواز انـدازه ی آدمو بـرملا مےڪنه هـرچی بـالاو بالاتر مـی ری دنـیـا
از دیـد تـو بـزرگـتـر مـی شـه
و تـو از دیـد دنـیـا
ڪوچڪتر !
سر لشکر خلبان
#سردارشهیدعباس_بابایی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
مکتب سردار سلیمانی
@maktabesardarsoleimani
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
سر لشکر خلبان ، مرد خدایی
#سردارشهیدعباس_بابایی🌷
خسته از مدرسه برگشتم. در خانه را كه باز كردم، صدايي كه از داخل به گوش مي رسيد مرا شگفت زده كرد. سراسيمه به داخل رفتم. ديدم دو پسرم، حسين و محمّد با يكديگر دعوايشان شده و در حال داد و فرياد هستند. در اين حال تلويزيون هم با صداي بلند روشن بود. دخترم سلما كه بزرگتر از آنهاست، سعي مي كرد تا برادرانش را ساكت كند؛ ولي موفق نمي شد. من كه وارد شدم آنها را ساكت و تلويزيون را هم خاموش كردم. تقريباً آرامشي در خانه پديدار شد. در اين لحظه متوجه شدم كه عباس در خانه است و در گوشه اي از اتاق مشغول نماز خواندن. من از اينكه عباس در خانه بود و بچه ها اينطور شلوغ مي كردند، ناراحت شدم. پس از پايان نماز از او گله كردم و گفتم:
ـ شما در خانه حضور داريد و بچه ها اين طور خانه را به هم مي ريزند؟!
*او با مظلوميّت تمام از من عذرخواهي كرد و گفت که متوجه هیچ چیز نشده است* من هم با شناختي كه از عباس داشتم دريافتم كه شكايتم بيمورد بوده است؛ چون عباس در آن موقع آنچنان غرق در نماز بوده، كه از همه اتفاقاتي كه در اطرافش مي گذشته بي اطلاع بوده است.
🎤 راوی : همسر شهید
#درمحضرشهدا
#سردارشهیدعباس_بابایی🌷
یک از همکاران عباس دعوت مان کرده بود مهمانی. سال گرد ازدواج شان بود. گفته بود آدم های زیادی نمی آیند، همین آشناها هستند.
وارد کوچه که شدیم، پر از ماشین بود. گفتیم شاید مهمانان همسایه ها هستند. وقتی وارد شدیم غوغایی بود. از سبک مهمانی های آن موقع، زن و مرد با هم می رقصیدند. سر میزها مشروب هم بودو …
نتواستیم زیاد طاقت بیاوریم. زدیم بیرون. در راه عباس بغض کرده بود. وقتی رسیدیم خانه بغضش ترکید. بلند بلند گریه می کرد و سرش را به در و دیوار می کوبید.
می گفت: امشب را چه طوری باید جبران کنم. قرآن را باز کرد و تا صبح قرآن خواند.
روای: هسر شهید
📚: آسمان
♥️ اینجا مکتب عاشقان سردار سلیمانی ست
@maktabesardarsoleimani
در مکتب شهادت
زندگی به سبک شهدا
#خدمت به خلق به سبک #مسئولین دهه شصت
#فرمانده نیروی هوایی سرلشکر خلبان #سردارشهیدعباس_بابایی
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم .
او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشود، پارچه ای نازك بر سر كشیده بود .
من او را شناختم و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم .
سلام كردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ كجا می روی »
او كه با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندكی ایستاد و گفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم . او كسی را ندارد و مدتی است كه به حمام نرفته!»
هر وقت عباس میومد قزوین این پیرمرد را کول می کرد چند کیلومتر می بارد حمام و دوباره او را می برد تا خانه اش
📚 پرواز تا بی نهایت
👆👆👆👆👆
قابل توجه برای بعضی مسئولین راحت طلب که می روند داخل اتاق های ادارات و درب های ضد سرقت را هم قفل میکنن
و مردم هم پشت درب ها معطل و حیران می شوند
مسئول داریم تا مسئول 😉
کجایند مسئولین بی ادعا😇
❤️ مکتب سردار سلیمانی🌷
ارتباط با خادم کانال
@sardar_zakizadeh
https://eitaa.com/maktabesardarsoleimani