در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
همچو مولایش علی علیه السلام
#سردارشهیدعلی_شفیعی
🔷باید ازکار او سر در می آوردم.
آن شب ،تا نماز تمام شد، سریع بلند
شدم تا به دنبالش بروم ، ولی از او
خبری نبود. غیبش زده بود، فردای
آن شب دوباره او را زیرنظر گرفتم.
نماز که تمام می شود ، دنبالش راه
می افتم. رها در تاریکی کوچه ای
ومن هم به دنبالش. تا بخود میآیم
روی دوشش یک گونی می بینم. از
کجا آورده بود ، ذهنم به جایی قد
نمیدهد.کوچه ها را طی می کند.
هنوز حضور مرا حس نکرده، درب
اولین منزل می ایستد .گره گونی
را بازمی کند، پلاستیک را کنار در
می گذارد.درمی زندو سریع ازآنجا
دورمیگردد.در باز میشود،
زنی پلاستیک کنار دررا برمیداردو
سرکی میکشد و داخل میرود.
دومین منزل، سومین، و...
باخالی شدن گونی من بسرعت به
طرف مسجد می روم. زودتر از او
میرسم .منتظرش می مانم، او هم
می رسد،من سلام میکنم واوجواب
میدهد.میپرسم: جایی رفته بودی؟
جوابم می دهد: نه...
ادامه میدهم:
مثل این که جایی رفته بودی...
بانگاهی که مرابه سکوت وا میدارد
میگوید:
من جایی نبودم، اطراف بودم...
و هر چه تلاش میکنم نمیتوانم از
زیر زبانش حرف بکشم
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
در روز عروسی ما ضیاء عزیزی به شهادت رسید. سه روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند.
علی وقتی این خبر را شنید یک لحظه در خانه نماند. سراسیمه آمد و گفت: برویم خانه عزیزی.
آنقدر متلاطم بود که حتی نمی دانست در خانه کجاست!
شب دعای توسل خواند، آنقدر سوزناک خواند که همه از خود بی خود شدند.
می خواند و او را صدا می زد که دستش را بگیرند....
امثال علی در زمین جای نمی گرفتند. دنیا پیش چشمانشان بی مقدار بود. مثل آب بینی بز که مولاعلی (ع) گفته بود.
بعد از مراسم سوم شهید ضیاء گفت: می خواهم برگردم!
جبهه خانه آنها بود. وقتی خبر به سردار سلیمانی رسید ایشان مانع شدند. وگرنه ساکش را می بست.
ساک که نه!
همان چند تا شلوار و پیراهن و...در آن می گذاشت. علی لباس اضافی نداشت تا ساک ببندد. می توانست لباس بخرد، ولی او کمک می کرد به محرومین.
می گفت: وقتی همه دارا شدن من هم خوب می پوشم، هم خوب می خورم.
📚: همسفر شقایق
#سردارشهیدعلی_شفیعی
#یاد_عزیزش_باصلوات
#روایت_عشق💌
بله! پدر و مادرانی که فرزندان آنها به جبهه ها رفتند با رختشویی، بچه هایشان را بزرگ کردند و کسی که بخواهد بچه خود را تربیت کند و به مقام خودش برساند نیاز نیست که حتما بچه اش را در رفاه بزرگ کند.
از ابتدای جنگ من و چند نفر از خانم ها در ستاد پشتیبانی جنگ در کرمان بودیم بعد به پشت جبهه رفتیم تا زمانی که علی شهید شد من در جبهه بودم.
راوی:مادر شهید
#سردارشهیدعلی_شفیعی
#یادعزیزشان_باصلوات
♥️ اینجا مکتب سردار سلیمانی ست
@maktabesardarsoleimani