*﷽*
#عاشقانه_های_شهدایی💞
سر سفره عقد بودیم که برق رفت و آژیر زدند. شیخ صادقی را برای خواندن صیغه عقد آورده بودیم.
وقتی برای بار اول صیغه را خواند ، گفتم : بله💞
علی خنده اش گرفت و گفت : اجازه ندادی خطبه را بخواند؛ چقدر عجولی تو!
برای شب عروسیمان هم لباس سپاه را پوشیده بود. گفت : با لباس سپاه زندگی خواهم کرد و خواهم رفت.
فردای عروسیمان از طرف عباس حسین زاده نامه ای آمد که به منطقه بیا، بی صبرانه منتظرت هستیم!
وقتی رضایت مرا دید، از ذوق داشت پر در می آورد.
یکبار که از منطقه آمد گفتم : چقدر نحیف شده ای؟
گفت : آن روز که بلافاصله بله را گفتی، به فکر امروز نبودی؟!
گفتم : می بینی که سر پا هستم. عهد کردم دوش به دوشت بایستم💞
چهره اش باز شد و گفت: مرحبا به تو شیر زن!💞
📚 : تل آتشین
#سردار_شهید_علی_بینا
#یاد_عزیزش_باصلوات