*﷽*
#خاطرات_سردار
در مسیری که برای گشت زنی در منطقه حلبچه می رفتیم، چند بسیجی را دیدیم که بیرون سنگر نشسته بودند.
حاج قاسم رو کرد به یک نفر از آن ها که از همه کم سن و سال تر به نظر می رسید و با حالتی خاص گفت:
خوشا به سعادتت، تو شهید می شی! بسیجی مثل اینکه خودش را باخته باشد، گفت: چرا من شهید می شم؟ حاجی گفت: من آدم شناسم! من فرمونده لشکرم! می فهمم کی شهید می شه و کی زنده می مونه! خلاصه کلی سربه سر آن نوجوان بسیجی گذاشت. همین که حاجی آمد از آن جا رد شود، دیدم رنگ و روی بسیجی زرد شده و با بدنی لرزان بی حال شد و روی خاکریز افتاد!
گفتم: حاجی، بیا ببین چی شد؟حاجی برگشت و شانه های او را ماساژ داد و گفت: براش آب قند بیارین.
بچه ها دویدند داخل سنگر و یک لیوان آب قند آوردند و دادند او خورد. حالش جا آمد. حاجی گفت: بابا! من شوخی کردم، نترس شهید نمی شی! آن بسیجی مثل این که عمر دوباره ای به او داده باشند، آرام شد و ما نیز به راه ادامه دادیم.
📚 : بچه های حاج قاسم
راوی : سردار حسین معروفی
#یاد_عزیزش_صلوات
*﷽*
#در_محضر_شهدا
یک روز که حسین آقا حمام کرده و حسابی تَر گل بَر گل شده بود ، با هم سوار جیب شدیم تا برگردیم عقب.
گرد و خاک ماشین که بلند شد ، دشمن شروع کرد به آتیش ریختن. بر اثر انفجار ، لجن های کنار جاده پاشیدن روی ماشین و چون ماشین سقف نداشت لجن تمام سر و صورت و لباس من و حسین را پر کرد.
ایشان شاکی شد و بد و بیراه گفت : ای بر پدرتون لعنت ، بی پدر و مادرها ، تازه حموم بودم. با بدبختی با یک دست خودمو و لباسامو شستم گندش زدین رفت پی کارش... خدا لعنت تون کنه.
راوی : محمد سعید رشادی
📚 : زندگی با فرمانده ، ۲۳
#سردار_شهید_حاج_حسین_خرازی
#یاد_عزیزش_صلوات