🔴نوجوانی که ققنوس دفاع مقدس لقب گرفت
🔰 #شهید_علی_عرب نوجوانی در جبهه بود شبی که عملیات شبانه داشتیم در کوله پشتی علی تعداد زیادی مهمات بود.
🔰عملیات باید #بدون_کوچکترین_صدایی انجام می شد . ناگهان دشمن چند منور زد . یکی از این شعله های منور به کوله پشتی علی اصابت کرد آن هم #کوله_ای_پر_از_گلوله و مهمات!
🔰چند نفر از بچه ها می خواستند به او کمک کنند اما از آن جایی که امکان لو رفتن عملیات بود علی مانع شد . سپس #چفیه_اش_را_در_دهانش گذاشت تا صدایی از او بیرون نیاید.
🔰کوله او #هر_لحظه_شعله_ورتر می شد و مهمات درونش به حد انفجار رسیده بودند 💥. چاره ای نبود برای ادامه عملیات علی را تنها گذاشتیم.
🔰وقتی عملیات تمام شد و دوباره به همان مسیر قبلی رسیدیم علی را ندیدیم😔 #تمام_بدن_او_سوخته_و_آب_شده_بود 😢 و تنها کف پوتین هایش که نسوز بودند باقی مانده بود .
❣بخشی از خاطرات #رضا_ایرانمنش
♥️
°•|🌿🌹
#مدافع_حرم
#شهید_روحالله_قربانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فرازی_از_وصیتنامه
◽️چیزی که نمیدانید، عمل نکنید. ادای کسی را در نیاورید. بدون علم درست، وارد کاری نشوید؛ مخصوصا دین.
◽️اول واجبات، بعد مستجبات موکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بریها؛ نه حج و کربلا صدبار بدون این کارها.
◽️هیئت و زیارت با توجه به نیاز با توجه به دین و سیدالشهدا (ص)، مستثنی است و فقط قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.
°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ
#ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ💔}•°
#سیره_شهید
هیچ گاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند،
بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را می زد؛ مثلا، آخرشب می گفت:
"من می روم وضو بگیرم. در روایات تاکید شده کسی که با #وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید."
نا خودآگاه ماهم ترغیب می شدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت می کردیم.
#شهیدسیدمجتبی_علمدار
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شبتون شهدایی
#تلنگر_طلایی
این اواخر ریشش حسابی بلند شده بود،
بهش گفتم : دایی ماشاالله چه ریش بلندی پیدا کردی ؟!!!
گفت : اگر از پل صراط گذشت ، ریش است !
والا پشم هم نیست...!!!
#شهید_ابوالحسنی
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دفترچه خاطرات مادر📝
🌹 #شهید_محمدابراهیم_همت
✍بنقل از مادر شهید
از خصوصیات اخلاقی اش هرچه بگویم، کم گفتم.
او از بچه گی در خانواده ی ما، بلاتشبیه، مانند یک قرآن بود.
صبح که می خواستم بلندش کنم، لحاف را از رویش پس نمیزدم، با یک بوسه بیدارش می کردم.
طوری که گاهی وقت ها پدرش اعتراض می کرد و می گفت: «خجالت بکش زن، این دیگه بزرگ شده.»
سه ماه تعطیلات تابستان که می شد، می گفت: «من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه ها بشینم، وقتمو تلف کنم. میخوام برم شاگردی.»
می گفتیم: «آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟»
می گفت: «میرم شاگرد یه میوه فروش می شم.»
می رفت و آن قدر کار می کرد که وقتی شب به خانه می آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود.
به او می گفتم: «آخه ننه، کی به تو گفته که با خودت این طوری کنی؟»
می گفت: «طوری نیست، کار کردن به نوع عبادته، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟»
می گفت: «حضرت علی این همه زحمت می کشید! نخلستون ها رو آب میداد، درخت می کاشت، مگه ما به این دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم.»
این بچه آرام و قرار نداشت. یک وقتی هایی که من خانه نبودم، جارو را برمی داشت و خانه را جارو می کرد یا رختها را می شست
اخلاق و رفتارش طوری بود که همیشه همه ازش راضی بودند
📚 #کتاب، برای خدا مخلص بود
✍ #برگی_از_خاطرات
میگفت: «با فرماندهان سپاه رسیدم خدمت آیتالله بهاءالدینی. وقتی از مشکلات ادارهی امور جنگ گفتم آقا فرمودند ما توی ایران یک طبیب داریم که همهی دردها رو شفا میده؛ همه چیز رو از ایشون بخواین. این طبیب حضرت امام رضا (علیه السلامه) چرا حاجاتتون رو از امام رضا(ع) نمیخواین؟
یک روز بعد این ملاقات رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع)، وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد. سرم رو گذاشتم روی ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم. یاد جملهی آیتالله بهاءالدینی افتادم. فکر کردم که از امام رضا(ع) چی بخوام، دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از #شهادت نیست؛ «از آقا طلب شهادت کردم.»
یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای حسن مستجاب شد. امام رضا(ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود؛ پیوستن به کاروان سرخ شهادت...
✍ #برگی_از_خاطرات
از اول نامزدیمون…با خودم کنار اومده بودم که من…اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت…
یه روزی از دستش میدم…اونم با شهادت…
وقتی که گفت میخواد بره…انگار ته دلم…آخرین بند پاره شد…انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده…
اونقد ناراحت بودم…نمیتونستم گریه کنم…چون میترسیدم اگه گریه کنم
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم…
یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم…
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره…
ولی ایمانم اجازه نمیداد…
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت…
چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و…
انتظار شفاعت داشته باشم…
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم…
اشکامو که دید..
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت…
“دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونی
🌹 #شهید_سیاهکالی
✍ #برگی_از_خاطرات
همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا داشت.
دوران مجردی هر هفته در کنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند،برای حاجت روایی چله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حاجت روا هم میشد.
بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند، حتی اگه خسته بود حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد، شده بود تند میخوند ولی میخوند
تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود:
"اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .."
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین علیه السلام چی بود. .
🌹 #شهید_علیرضا_نوری
آقاسيد مجتبی كاسب و مغازه دار بود و از قديم درميان مغازه داران اعتبار خاصی داشت....
شهيد هاشمی گونی گونی پول به جبهه می آورد تا نيازهای رزمنده ها را از اين طريق برطرف كند....
آقا سيد مجتبی به جنگ های نامنظم اعتقاد داشت و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجرای يک عمليات تا عمليات بعدی هشت ماه فاصله باشد و هميشه می گفت: «ما آن قدر بايد حمله كنيم تا نيروهای دشمن خسته شوند نبايد به آنها فرصت بدهيم تا جان بگيرند و تجديد قوا كنند»....
نيروهای فدائيان اسلام تحت فرماندهی شهيد هاشمی دائما در حال جنگيدن با دشمن بودند و بعضس مواقع در يک شب در سه محور به عمليات می رفتيم به طوركلی ما هر هفته حداقل پنج بار شبيخون مي زديم تا نيروهای عراقی را با حملات پی در پی خسته كنيم، به همين دليل آقا سيد مجتبي را ممنوع الجبهه كرده بودند...
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی
#سالروزولادت
#یادش_باصلوات
سال ۶۷ در روستای بیشه سر بابل بدنیا آمد، عاشق شهید چمران بود، بخاطر همین مصطفی صدایش می زدند، همراه پدرش برای دامداری به بیرون روستا می رفت، و نیمه شب به بهانه ورزش از پدرش جدا می شد و به مزار شهدای روستا میرفت که یک قبر خالی آنجا داشت. پدرش می گفت پشت سرش بودم، زیارت عاشورا می خواند و نماز، بعضی مردم روستا می گفتند بچه حاج اسماعیل کسی را ندارد که تا نصف شب بیرون خانه است!
رزمی کار بود دانشجوی دانشگاه امام حسین (ع)، دوره های تک آوری و آموزشی در یگان صابرین را گذرانده بود. روستای بیشه سر ۳۲ شهید داشت، عکس خود را وسط شهدای روستا چسباند و گفت من سی و سومین شهید بیشه سرم. یک روز کف پای مادرش را بوسید و با خوشحالی گفت: بالاخره به آرزویم رسیدم!
نمازش اول وقت بود، سال خمسی داشت، اولین حقوقش را به مرکز سالمندان بابل داد، ولایتمدار بود،
به خواهرش گفته بود: من شهيد ميشوم، من #مصطفي_صفريتبار شهيد آينده هستم، او ميگفت زمان جنگ جبهه رفتن اتوبان بود و هركسي دوست داشت شهيد ميشد ولي الان شهادت معبر تنگي است و لياقت ميخواهد.
شب عملیات به دوستش که حرم امام رضا (ع) بود زنگ زده بود و گفته بود به امام رضا (ع) بگو امشب پرونده شهادتم را امضا کند. با دوستش محمد مهرابی پناه عهد اخوت می بندد تا آن دنیا شفیع هم باشند، سال ۱۳۹۰ در درگیری با ضد انقلاب پژاک در شمالغرب کشور، هر دو کنار هم به شهادت می رسند، صبح فردا مصطفی به آرزویش رسیده بود.
#شهید_کمیل_صفری_تبار