*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
جنگ که تمام شد خاکریز رزم را ترک نکرد هیچ، فرمانده یک خاکریز دیگه شد.
از سال ۶۸ مرکز حفظ آثار دفاع مقدس کرمان را پایهریزی کرد. کنگره شهدای استان های کرمان و سیستان و بلوچستان را تشکیل داد و گفت باید برای شهدا کتاب بنویسیم.
تیم آقای سرهنگی را با بهترین نویسنده ها انتخاب کرد.
آن سالها ۶۰ جلد کتاب برای شهدای لشکر ۴۱ ثارالله نوشته شد. خود حاجی با اینکه مشغله داشت ورق به ورق کتابها را خواند، تایید کرد و فرستاد برای چاپ.
بعد هم افتاد دنبال راهاندازی موزه دفاع مقدس در کرمان. همه پیگیریها با خودش بود. کلی زحمت کشید تا بالاخره روز افتتاح موزه رسید.
باز هم سراغ یک کار زمین مانده دیگر رفت. موسسهای تاسیس کرد تا اسناد جنگ از دست نرود.
کنار جمعآوری فیلمها و عکسهای رزمندگان ترتیبی داد تا خاطراتشان هم گفته شود.
راوی: سید مهدی میرتاج الدینی
📚: سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
در محضر شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
سربازی هم گوشه ای از زندگی جوانان است. عبدالمهدی هم راهی شد.
وزنه بود در پادگان.باز هم اذان، نماز های زیبا، خوش اخلاقی که مخصوص او بود. کمک کردن به دیگران که منش اوبود.
به خاطر این خوبی هایش تنبیه می شد. شاه دوستان از نمازهای او که کم کم شد جماعت ناراضی بودند.
در پادگان فقط برنج می خورد، از خوردن گوشت امتناع میکرد، چون متوجه شده بود دولت از کشور دیگر می آورد و غیر شرعی ذبح می شوند.
او را برای سرکوب تظاهرات ضد شاه بردند. از مردم عکس امام را گرفت و داخل لوله تفنگش گذاشت و بالا گرفت و بقیه سربازها هم همراهی کردند و مردم را به وجد آوردند...
او هم خوبیهای دین را میگفت، هم بدی های ظلم و هم مبارزه با ظالمان را.
طبق این آیه "اشداء علی الکفار یعنی مرگ بر شاه و آمریکا ، و رحماءبینهم یعنی درود برخمینی و رزمندگان."
عبدالمهدی حرفی غیر از قرآن نمیگفت. آنها هم دشمنی شان را انجام میدادند. توبیخ، اضافه خدمت و انفرادی مهم نبود.
او را در گونی کردند...
کی؟! زمستان، شب، برف.. انداختنش میان برفها تا ساکتش کنند.
شب خوبی بود برایش، پیوندش را با خدا محکم تر کرد.
📚: عبدالمهدی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
👆👆👆👆👆
مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود.
Reza Narimani - Baz Ye Salam Bedim.mp3
10.39M
*﷽*
🥀باز یه سلام بدیم ، برسه کربلا
🥀الهی این نسیم ، برسه کربلا
🎤بانفس: سید رضا نریمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
در مکتب شهادت
در محضر همسران شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
عبدالمهدی به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت و علاقه وافر به آنها داشت. هرگز ایشان در جلوی پدر خواب نبود. یک روز که پدرشان برای خواب می خواستند منزلمان بیایند، عبدالمهدی خیلی خسته بود و می گفت: باید بنشینم و خوابم نبرد که اگر پدر آمد من جلوی ایشان خواب نباشم. پدر ایشان آمد و جای پدر را انداخت .پدر که خوابید بعداً عبدالمهدی خوابید. همیشه در مقابل پدر ومادر دو زانو می نشست و هرگز جلوی پدر و مادرشان پایش را دراز نمی کرد هر وقت به دیدن آنها می رفت دستشان را می بوسید و وقتی هم خداحافظی می کرد باز دست آنها را می بوسید. هیچ وقت جلوتر از پدر و مادرش راه نمی رفت و همیشه پشت سر آنها حرکت می کرد. در این سالهای زندگی مشترک هرگز ندیدم که زودتر از پدر و مادرش تو سفره دست دراز کند و غذا بخورد
یاد یاران سفر کرده بخیر
👆👆👆👆👆
مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود
👆👆👆👆👆
*﷽*
در محضر شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
به فرمان امام خمینی از پادگان تهران فرار کرد. چند وقتی به صورت مخفیانه در کرمان زندگی کرد، اما متوجه شد تحت تعقیب است و دوباره فرار کردتهران!
دوستانش با او ارتباط داشتند و خبرها و تحلیلها را از او می گرفتند.
کارها زیاد بود و جوان ها جانشان را گذاشته بوند کف دستشان. درگیریهای انقلاب در اوجش بود.
پادگان ها با درگیری یکی یکی سقوط میکرند.
عبدالمهدی به انقلابی ها گفت: فرمانده پادگانی که من در آن خدمت میکردم، دل و جرأت چندانی ندارد و میشود به مصالحه کشاندش.
با یکی از همان دوستان انقلابیش صحبت کرد و او هم به فرمانده گفت: بالاخره پادگان سقوط میکند، چرا با خونریزی؟ اگر همکاری کنی، دیگر مجرم نیستی...
و با این تدبیر کار درست شد؛ بی درگیری پادگان تسلیم شد وخونی ریخته نشده!
📚: عبدالمهدی
👆👆👆👆👆
مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود
👆👆👆👆👆
در مکتب شهادت
در محضر مادران شهدا
دانشمند هسته ای
شهید مصطفی احمدیروشن🌷
تعریف می کرد: «یک بار به اندازه کرایه اتوبوس پول تو جیبش نگه داشته بودم ولی اتوبوس نیومد. تا خونه خیلی فاصله بود. کلی ایستادم ولی اتوبوس نیومد، دعا خوندم تا اتوبوس بیاد و جا نمونم.»
دعوایش کردم، گفتم: بچه! شما بهتر نبود یه خورده از پولاتو نگه می داشتی؟ گفت:« ولش کن. به هیچ چیزِ دنیا فکر نکن. به هیچ چیزش دل نبند.»
بعد از شهادت، در محل کارش اعلام کردم: اگر کسی از مصطفی پول می خواد، بیاد بگیره. من با بستانکاری هایش کاری ندارم. از آن روز فقط آمدند، گفتند فلان قدر به ما داده و گفته قرض الحسنه است، ماهی فلان قدر پس بدین نرین وام بهره دار بگیرین. هیچ وقت نمی گذاشت پول هایش در بانک بماند از بانک وام هم نمی گرفت ربوی می دانست.
🎤 راوی: مادر شهید
آن روزها ...
دروازھ ای برای شہادت داشتیم
و حال معبرے تنگ...
هنوز براے شهید شدن فرصت هست
دل را باید پاڪ ڪرد..
اگر شهید نشویم باید بمیریم
انتخاب با شماست
🎤شهید مدافع حرم جواد محمدی:
شهادت زمان مرگ را عوض نمیکند
فقط نوع مرگ را عوض میکند
مرگ در ساعت و وقت مقرر خواهد آمد
و در تقدیر هر کسی معین است
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک
اسطوره های اخلاص
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
👈عبدالمهدی میوه ها را جدا نمی کرد هر چه به دستش می رسید داخل پاکت می گذاشت
وقتی به خرید میوه و سبزی می رفتیم .عبدالمهدی میوه ها را جدا نمی کرد هر چه به دستش می رسید داخل پاکت می گذاشت.می گفتم: چرا میوه های خوب جمع نکردید. در جواب می گفت: آن میوه فروشی که پول بابت اینها داده گناهی ندارد.
یه بار رفته بود از میوه فروشی میوه خرید کنه که دست خالی برگشت و اومد خونه بهش گفتم کو میوه ها؟
گفت: نخریدم گفتم چرا؟
گفت میوه فروش عدالت نداشت نخریدم گفتم یعنی چی؟
گفت من میوه ها را درهم ریخته بودم تو پلاستیک وقتی منو دید که آشنا هستم چند تا از میوه ها را که خراب و لک داشت جدا کرد و میوه خوب بجای آنها گذاشت
ازش سوال کردم اگر کسی دیگر هم جای من بود اینکار را می کردی.
گفت : نه منم گفتم پس شما در فروشندگی عدالت نداری میوه ها را گذاشتم و آمدم
کجایند مردان خوب خدا
دریغ از فراموشی راه شهدا
👆👆👆👆👆
مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود