│ #خاطره ✍│
توی جبهه اینقدر به خدا میرسی میای
خونه یه خورده ما رو ببین شوخی
میڪردم،آخر هر وقت می آمد هنوز
نرسیده با همان لباس ها می ایستاد
به نماز،ما هم مگر چقدر پهلوی هم
بودیم؟
نصف شب میرسید صبح هم نان و پنیر
به دست بند پوتینش را نبسته سوار
ماشین می شد ڪه برود نگاهم ڪرد
و گفت:وقتی تو رو می بینم احساس
میڪنم باید...
#شهید_محمدابراهیم_همت💐
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
✍ ثمره ی مداومت بر خواندن زیارت عاشورا
خیلی زیارت عاشورا می خواند. اعتقاد داشت اگه با معرفت زیارت عاشورا بخوانی ، مثل امام حسین علیه السلام شهید میشی. هر روز صبح با زمزمهی دلنشینِ زیارت عاشورا خواندنِ محمد از خواب بیدار می شدیم... بالاخره زیارت عاشورا خواندنش ثمر داد.معلوم بود همهشون رو هم با معرفت خونده ، چون وقتی که شهید شد ، مثل امام حسین علیه السلام سَر نداشت...
📌خاطرهای از شهید محمد منوچهری
📚منبع: کتاب یک جرعه آفتاب
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
در مکتب شهادت
✍ کاش همهی نمایندگان مجلس اینگونه بودند
توی انتخابات مجلس شورای اسلامی رأی آوردیم
با حاج آقا راه افتادیم بریم افتتاحیه نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم ، مرحوم ابوترابی گفت: نگهدار...
ایشون با یه حالت خاصی به درب ورودی مجلس نگاه کرد و گفت:
این در رو ببین! اگه ما به وظیفه خودمون در قبال مردم عمل نکنیم ، این در برای ما دروازه جهنم خواهد شد...
📌 خاطره ای از سیدالأسرا مرحوم سید علی اکبر ابوترابی
📚 منبع: کتاب "به لطافت باران"
کجایند نمایندگان بی ادعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
│ #خاطره ✍ │
•┈┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈┈•
❖ آخر میوه🍋 فروش هاے بازار
یہ پیرمرد نحیف👴میوه🍑
میفروخٺ
❖بساط⚖ڪوچڪ و میوه های🍎
لڪ دارش معلوم بود،ڪہ خریداری
ندارد😔
❖امّا پیرمرد یہ مشٺری ثابٺ😊
داشٺ، بنام شهید رجایی
❖آقای رجایی می گفٺ:
میوه هاش🍊 برڪت خدا هستن،
خوردنش لطفی داره ڪہ نگو و نپرس👌
❖بہ دوستاش هم می گفٺ:📢
این پیرمرد چند سر عائلہ داره
از او 👈خرید ڪنین.
📚 #خاطره_ای_از_زندگی
🕊 #شهید_محمدعلی_رجائی
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
کجایند مردان خوب خدا
کجایی رییس جمهور بی ادعا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
#سیره_شهدا
✅ در روز عید غدیر،پس از دریافت درجه سرلشکری از دست مقام معظم رهبری،
پیرمردی که از ابتدا راننده ایشان بود
میگوید:«تبریک میگویم.»
🌷 صیاد میپرسد:
«در چه خصوصی؟»
پیرمرد:«درجه سرلشکری شما!»
🌷 صیاد:«تو که میدانی من بیست سال است
و قبل از آن،مانند یک عاشق
به دنبال شهادت میدوم،
درجه برای من مهم نیست
دعا کن شهید بشوم.»
🌸🌼🌸🌻🌸
🌸🌼🌸
🌸🌻
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#شهیدی که برات #کربلا میدهد
این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است..❤️😢🌷
بسم الله
ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمیخواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد
ای خدا ما را کربلایی کن بعد از آن با ما هرچه خواهی کن
هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام علیرضا کریمی👇💐
اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!
در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن باز میگردد!!
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودمد. انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود.😭 همان جا نشستم .حسابی عقده دلم را خالی کردم.
با خودم میگفتم :این ها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین علیه السلام بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم:
گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و....
با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا بحق امام حسین ع ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمیشد.
روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!!
نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین!
گفتم:باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم.
از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری.
هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و...
سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیبتر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم.
در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود.
پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود: به امید دیدار در کربلا-برادر شما #علیرضا_کریمی✋️🌷
علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.💞
📚مسافر کربلا
🌸🌿🌸
هدیه روح مطهرش اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم و فرجنا بهم
🌸
🌼🌻
🌸🌼🌸
🌸🌻🌸🌼🌸
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
#اخلاص
از بچه های اطلاعات عملیات ل. 21 امام رضای خراسان بود که هر بار با دعوتنامه برای تهیه مقدمات عملیات به جبهه می رفت، با اخلاق کریمانه ای که داشت بین بچه های جبهه و حتی پشت جبهه خواهان زیادی داشت، اما گویا خودش از اینهمه شهرت و موقعیت راضی نبود. و بدنبال راهکاری اساسی بود.
در آخرین اعزامش، بی دبدبه و کبکبه و بی سرو صدا و مخفیانه به جبهه آمد در یک گردان عادی و بعنوان یک بسیجی عادی، حضور یافت. هر چند بچه های لشکر بو بردند و از او خواستند که مسئولیت قبول کند ولی نپذیرفت و می گفت دوست دارد یکبار هم شده در کنار بسیجیان عادی بودن را تجربه کند.
واقعاً مجمسه اخلاص بود هر چه از این شهید بگویم کم گفته ام، بله اینبار نقطه اخلاصش را به اوج خود رساند و در کنار بسیجیان عادی، عاشقانه و دلیرانه رزمید و در عملیات کربلای 5 به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت رسید.
آن روز بود که من فهمیدم، هر قفلی با اخلاص باز می شود حتی اگر آن قفل، قفل در شهادت باشد. او کسی نبود جز #سردارشهیدحسین_عبدالحسینی، عارفی از دیار آقا نجفی قوچانی ...
کجایند مردان بی ادعا
کجایند مردان خوب خدا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅
│ ✍ #خاطره│
اوایل جنگ بود ڪہ شهید😭شد،
خبر شهادتش آمد ولۍ از جنازه
خبرۍ🤔نبود.
وصیتنامہ اش📃را ڪہ دیدیم،
نوشتہ بود:
"دوست دارم😍 وقتۍ شهید شدم
پیڪرم⚰ را بہ طواف حرم مطهر
ثامن الائمہ علیہ السلام ببرند."
تصمیم گرفتیم وقتۍ پیڪرش آمد
ببریمش 👣مشهد،جنازه اش ڪہ آمد
روۍ تابوتش نوشتہ بودند:
"التماس دعا، زائر امام رضا علیہ السلام،
طواف حرم داده شد."😍
حسن همراه #شهداے مشهد رفتہ بود،
زیارت "امام رضا علیہ السلام."
#شهید_حسن_تاجیڪ💐
┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅
🌸سبک زندگی شهدا 🌸
سرما و اورکت حاج همت
🌷سال62 ما از پادگان دوکوهه بہ قلاجه منتقل شدیم در اردیبهشت ماه هوای قلاجه یک مقدار سرد بود. ما اورکت هایے کہ در پادگان دوکوهه داشتیم.
🌷برای استفاده برادرها بہ آنجا انتقال دادیم حاج همت یک شب بہ قلاجه تشریف آورده بودند و ما در خدمت ایشان بودیم. #حاج_همت از سرمای قلاجه مےلرزید. پیشنهاد دادم که حاج آقا یک اورکت بیاوریم تا تنتان کنید ایشان فرمودند:
🌷کہ هر وقت من چشمم بہ این بسیجے ها افتاد و بین آنها یک نفر بدون اورکت نبود آن وقت من هم اورکت تنم مےکنم. تا توی تن این برادرها اورکت نباشد من بہ خودم اجازه نمےدهم بہ عنوان فرمانده لشکر اورکت تنم کنم.
سردار بی سر خیبر
شهید_محمدابراهیم_همت
فرمانده لشکر محمد رسول الله
کجایند مسئولین بی ادعا
کجایند مردان خوب خدا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
◼◼◼◼◼◼◼
📖 #خاطرات_شهدا
یہ دستش قطع شده بود 😭، اما دست بردار جبهہ نبود .
بهش گفتند : « با یہ دست ڪہ نمےتونے بجنگے ، برو عقب . 😡»
گفت :
« مگہ حضرت ابوالفضل با یڪ دست نجنگید ؟ 😕
مگہ نفرمود : والله ان قطعتموا یمینے انے احامے ابداً عن دینے ...!؟ »🌹
عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود .
حمید باڪرے بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده .
با عدهاے از نیروهاش رفت بہ سمت منطقہ مأموریت .
... لحظههاے آخر ڪہ قمقمہ رو آوردن نزدیڪ لبای خشڪش گفتہ بود : « مگہ مولایمان امام حسین (ع) در لحظہ شهادت آب آشامید ڪہ من بیاشامم ... !؟🍾 »
شهید ڪہ شد ، هم تشنہ بود هم بـےدست …
#شهید_شاپور_برزگر_گلمغانی
🌷🌷🌷🌷🌷