کارت دعوتی از طرف یکی از دوستان رسید ... به یک مهمانی دعوت شده بودم.
از شکل و شمایل و تجملات کارتش معلومه چه قدر برای تدارکات و ظواهر میهمانی هزینه کرده اند و می تواند حسابی به آدم خوش بگذرد ...!
روز موعود فرا رسید و من هم آماده برای حضور در میهمانی ... تا دم در مجلس رسیدم دیدم بله ... از همون مهمانی هایی است که همیشه می ترسیدم بر سر #دو_راهی در شرکت کردن در آن و شرکت نکردنش بمانم.
چند دقیقه ای مکث کردم..گفتم بر می گردم...
در کشاکش با خودم بودم که یک دفعه یکی از دوستانم که خیلی هم باهاش رو در بایستی داشتم و خیلی خودش را تافته جدا بافته می دانست رسید ... تا منو دید گفت: بارک الله بالأخره بزرگ شدی و تو این مجالس راهت دادن ...
بلاخره از انزوا در اومدی و لبخند تمسخر آمیزی به من کرد و گفت :چرا پس وایسادی بیا بریم تو دیگه....!
منم که می خواستم جلوی حداقل این یک مورد کم نیارم با اعتماد به نفس بالا گفتم باشه بریم و داخل رفتم و با صحنه هایی که تا به آن روز فقط شنیده بودم، به قول ما جوونا face to face شدم...
از تعارف کردن سیگار و مشروبات بگیر تا ... همه نوع گناهی مهیا بود... رقص و پایکوبی... اختلاط نامحرم....اسراف و تجملّات و ریخت و پاش که دیگر گناه کوچیکش بود ...😞
با صدای مادرم برای نماز صبح بلند شدم ، صورتم پر از عرق شده بود.
خدای من ! خواب بود. خدارو شکر، خواب بود!
یک لحظه همان سر جایم نشستم و با خودم مرور کردم ، چه شرایط سختی ! چه دو راهی پیچیده ای ... مخصوصا برای من جوان که سرشار از غرایز هستم و نمی خواهم جلوی کسی کم بیارم...👌