✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #قصه_شب ✨
شخصی دهانه ی الاغش را گرفته بود و می رفت.
دو نفر دزد گفتند: باید الاغش را بدزدیم...
اولی رفت دهانه الاغ رو به دهان خود زد و دومی الاغ رو برداشت و فرار کرد!!
در همین اثناء دزد سرفه ای کرد و مرد ساده برگشت و دید خرش نیست و دهنه ی الاغ بر گردن یک انسان است.
جلو آمد و گفت :《الاغ من چه شد؟》
دزد گفت: الاغ تو من هستم. من اول آدم بودم ، مادرم مرا نفرین کرد و بصورت الاغ مسخ شدم!!!
حالا از من راضی شده و در حق من دعا کرده و لذا من به حالت اول برگشتم و آدم شدم!
آن مرد از او عذرخواهی کرد که اگر در این مدت به شما جسارتی کردم مرا ببخشید. سپس افسار از گردن او برداشت و او را آزاد کرد.
چند روز بعد برا خریدن چهارپایی به بازار رفت . اتفاقا خرش را در بازار دید که می فروشند.
جلو رفت و در گوش خرش گفت: ای بی حیا ، باز هم مادرت را اذیت کرده ای؟! دیگر تو را نمی خرم!😂
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
https://eitaa.com/maktabo_zahra313
#قصه_شب
🚦پلیس جنگل🚦
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.🐧🐵
زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.🐧🐵
روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.🐧🐵
میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن .🐧🐵
خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود .🐧🐵
حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه ؟🐧🐵
چاره ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد .🐧🐵
۱- مار خالخالی
۲- یوزپلنگ تیزپا
۳- کلاغ راستگو
اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند.از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن.🐧🐵
اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن.می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه ،کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می زد :آی دزد ،دزد .کمکم کنید،دزد همه ی پولامو برد، بدبخت شدم.🐧🐵
یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد .مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی حیوونارو برد کنار برکه .🐧🐵
نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی خرگوشه است .🐧🐵
قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن.🐧🐵
همه، از این فکر خوب،خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.🐧🐵
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/maktabo_zahra313
#قصه_شب
🐧 طاووس و کلاغ 🐧
🌴یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچ کس نبود.
🌴روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
🌴طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
🌴کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
🌴طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
🌴بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
🌴کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
🌴طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
🌴 کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛
🌴چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/maktabo_zahra313
#قصه_شب
🐆 شیرنادان
روزی، روزگاری، شیری بود که بسیار مغرور و از خود راضی بود. شیر هیکل بزرگ و تنومندی داشت و فکر می کرد که راستی راستی از همه حیوان های دبگر قوی تر است و هر کاری بخواهد، می تواند انجام دهد.
روزی از روزها، شیر مغرور، زیر سایه درختی خوابیده بود. کم کم احساس کرد گرسنه اش شده، از جا بلند شد تا شکاری پیدا کند و بخورد. کمی که جلو رفت چشمش به خرگوش کوچولویی افتاد.
شیر، اول از دیدن بچه خرگوش خوشحال شد. اما بعد فکر کرد: « برای شیر قوی هیکلی مثل من، شکار این بچه خرگوش خجالت دارد.» از آن طرف، بچه خرگوش که از دیدن شیر ترسیده بود، خودش را به تنه درختی چسبانده بود. شیر کمی جلو رفت و باز با خود گفت: «نه! نه! من شیر، سلطان جنگل، باید شکار بهتری پیدا کنم. این بچه خرگوش ریزه میزه به درد من نمی خورد و مرا سیر نمی کند.»
شیر نگاهی به اطراف انداخت. ناگهان چشمش به آهوی بزرگی افتاد. شیر خوشحال شد و در دل گفت: «آهان! این آهوی چاق و بزرگ، شکار من است. این آهو مرا سیر می کند.» بعد شروع کرد و دنبال آهو دوید. آهو، وقتی شیر را دید، چند قدم بلند برداشت و به سرعت دوید و خیلی زود از دست شیر مغرور فرار کرد و لا به لای درختان جنگل گم شد.
شیر مغرور که آهو را گم کرده بود، اطراف را گشت و حسابی خسته شد. در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت، در گوشه ای از صحرا ایستاد. او آن قدر خسته بود که نمی توانست روی پاهایش بایستد و خودش را روی زمین ولو کرد.
شیر با افسوس به بچه خرگوش فکر کرد و در دل گفت: «کاش همان بچه خرگوش را شکار کرده بودم.» اما دیگر افسوس فایده ای نداشت. طمع و غرور باعث شده بود که شیر آن روز گرسنه بماند.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
@maktabo_zahra313