سوال یک دختربچه ۹ساله شیعه ازمدیر خود که باعث شد تمام کارشناسان جوابی بجز سکوت برایش نیافتند:*
ما درکلاس ۲۴نفر هستیم،معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره
به من میگه:
خانم محمدی،شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...
و به بچه ها میگه:
بچه ها،گوش به حرف مبصر کنید،تا من برگردم...
حالا شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد؟
آیا پیامبر(ص) به اندازه معلم ما بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزد؟؟؟
*جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه:*
برو فردا با ولیات بیا کارش دارم!!!
دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد!!!
*مدیرگفت:*
پس چرا ولیتو نیاووردی؟
مگه نگفتم ولیتو بیار؟
*دانش آموز گفت:*
این ولیه منه دیگه...
*مدیر عصبانی شدوگفت:*
منظور من از ولی سرپرسته،پدرته، تو رفتی دوستتو آوردی؟
*دانش آموز گفت:*
نشد دیگه...
اینجا میگی ولی یعنی سرپرست...
پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست!!!!!!!!👌🏻
*بنازم به این بچه شیعه* 👏🏻👏🏻
اگر شیعهای و عاشق علی و ولایت علی هستی تا میتونی این مطلب رو ارسال کن
*یـــــــــــــــــاعلـــــــــــــــــــــــــــــی*
*قول بده اگه خوندی تو هر گروه هستی پخش کنی.*.
"
#عید_غدیر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
⭕️ -اسم پسرتو چی میذاری؟
+علی.
-پسر بعدیت؟
+امیرعلی.
- بعدیش؟
+محمدعلی.
- چهارمیش چی؟
+علی اکبر.
- ای بابا، بعدش؟
+علی اصغر.
- یه چیز بذار توش علی نباشه.
+حیدر😎
#غدیر
#عید_غدیر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
#مخصوص_استوری
تا می تونید این دوتا تصویر رو به عشق مولا علی (ع) منتشر کنید.
#عید_غدیر
#غدیر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۳۲ وقتی که به هوش آمد خیره نگاهش می کردم ... ح
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۳۳
نفسش به شماره افتاده بود:
+نمی دونم چی باید بگم...
خدا خیرتون بده خانم کشاورز ...
هر چند اشتباهات شیرین خیلی زیاده و یکیش می تونه یه زندگی رو تموم کنه و کلا رفتنش به اون مهمونی کم اشتباهی نیست،اما از اینکه از زبونش شنیدم که چقدر همیشه به من وفادار بوده ، برام با ارزشه.
خانم کشاورز بقیه کارو به خودتون می سپارم از طرف من تام الاختیارید.
از آقا مسعود خواهش کردم دیگه هیچ وقت موضوع #خیانت_شیرین تو بحث ها مطرح نباشد و برای همیشه همین جا تمام شود ، او هم پذیرفت.
در پاسخ های شیرین و مسعود چیز #مشترکی بود و آن هم این که هر دو تعداد اشتباهاتی که برای خودشان نوشته بودند خیلی کمتر از تعداد اشتباهات طرف مقابلشان بود.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
و مطلب #مشترک دیگر این بود که هر دو به نکات خوبی اشاره کرده بودند که اگر انجام می دانند زندگیشان حفظ می شد اما این نکات هم #کامل نبود.
تصمیم گرفتم جلسه بعدی را به صورت #مشترک برقرار کنم اما به هیچ کدام اطلاع ندادم.
اول آقا مسعود رسید تا چای بنوشد شیرین هم وارد شد ، کمی هر دو دست و پایشان را گم کرده بودند ، همزمان به هم سلام دادند ، شیرین کمی معذب شد و این در چهره اش مشخص بود ...
مسعود هم همینطور و از تکان های سریع پایش میشد فهمید که چه #اضطرابی دارد.
من شروع به صحبت کردم:
_می دونم که از دیدن هم #شوکه شدید اما از اینکه به من اعتماد کردید ممنونم و بدونید که برای گرفتن تصمیم نهایی این ملاقات ها ضروری هستند.
اگر موافق هستید شروع کنیم ؟
آقا مسعود گفت :
+خواهش می کنم لطف می کنید شما.
شیرین با صدای گرفته گفت :
_ممنون از شما ...
هر دو گاهی تند و گاهی عمیق نفس می کشیدند.
لحظه ای به این فکر کردم که #خدایا سرنوشت یک زندگی ۱۰ساله با دو فرزند فقط به مویی بنده ، شاید همین جلسه و حرف هایی که می خواد زده بشه...
خدایا کمکم کن....
گاهی شدت احساس مسئولیت به قدری زیاد می شود که فشارش را روی قفسه ی سینه ام احساس می کنم اما همیشه به لطف خدا یقین دارم و فقط به پشتوانه او شروع می کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
من با شما دو نفر مفصل صحبت کردم ، هر دو آنالیز شخصیتی شدید ، و هر آنچه که باید می دانستم پرسیدم.
حالا دو تا برگه به دست شما می دم و می خوام با دقت بخونید...
...برگه ها را به دستشان دادم .
پاسخهای هر دو را که برایم ارسال کرده بودند در دو برگه پرینت گرفته بودم پاسخهای شیرین را به دست مسعود دادم و پاسخهای مسعود را به دست شیرین.
_ لطفا 5 دقیقه به نوشته های این برگه خوب فکر کنید و بعدش نظرتونو بهم بگید .
5 دقیقه برای من خیلی #کند گذشت.
در یک لحظه هر دو شروع به صحبت کردند.
شیرین همانطور که اشک می ریخت تند تند حرف می زد و آقا مسعود در حالیکه سعی می کرد خودش را کنترل کند اما عصبانی بود ، گفتم :
_خواااهش می کنم ...
یکی یکی لطفا
شیرین شروع کرد :
_ببینید خانم کشاورز چقدر راحت همه تقصیرها رو انداخته گردن من ؟؟!!!
از نظر مسعود مقصر اصلی من هستم ... مسعود خان برای تک تک این اشتباهاتی که انداختی گردن من بااااید جواب بدی که چرا ...
آقا مسعود پرید وسط حرفش :
+شما برگه ی خودتو نگاه کردی ؟؟؟
یه لیست بلند بالا رو انداختی گردن من !!!
شیرین می خواست جواب بدهد که من مانع شدم :
_ لطفا هر دو به این چیزی که میگم خوب دقت کنید .
اغلب زوجین موقع مشکل و قهر ، طرف مقابلو مقصر میدونن و نمی خوان سهم ایراد خودشون و سهم اشتباهاتشونو بپذیرن ، برای همینه که شما تعداد ایراداتی که از طرف مقابلتون گرفتید خیلی بیشتر از تعداد اشکالاتی هست که از خودتون نوشتید .
اگر هر کدوم از شما سهم اشکال خودشو از وسط برداره راه ما آسون تر میشه.
حالا ازتون خواهش می کنم بیایید با یک دید دیگه به این برگه ها نگاه کنید
بدون تعصب و بدون عصبانیت ...
اگر با این دید به برگه ی دستتون نگاه کنید می بینید که میشه روش فکر کرد و هر کدوم که #انصافا درست بود پذیرفت .
دلم می خواد قبل از هر چیزی شما دو نفر با #انصاف پیش برید نه با احساسات ، اینجا قرار نیست کسی به عنوان گناهکار و مقصر شناخته بشه یا کسی تبرئه بشه ، از نظر من هر دو #مقصر هستید پس نیازی نیست که خودتونو به من اثبات کنید .
با حرفهای من عقب نشینی کردند و به صندلیهایشان تکیه زدند.
آن جلسه ما حدودا 3 ساعت طول کشید با هم نظرات طرفین را بررسی کردیم .
بعضا صدایشان بلند می شد .
آقا مسعود گاهی قدم می زد و گاهی می نشست .
من هر جا لازم بود ...
راهنمایی نیاز داشتند ، انصاف را یادآوری می کردم .
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۳۳ نفسش به شماره افتاده بود: +نمی دونم چی بای
دیدید مردها چقدر رقیق القلبند.
مسعود دنبال بهانه ای بود برای بخشیدن شیرین.
خانم کشاورز این مشاور با تجربه داره کم کم این بهانه ها رو به مسعود می ده.
شیرین اگر از اول هم با لفظ و لحن خوبی با مسعود حرف می زد کار با اینجا نمی رسید.
امان از قهر و کم محلی زنها، که چه ها نکرده با زندگیها .
در قسمت قبل دیدید مسعود چقدر دلش از کممحلی های شیرین پُر بود.
اگر شیرین به مسعود همچنان احترام می ذاشت، اگر با او از موضوع تواضع سخن می گفت ، به راحتی می تونست عاطفه رو از شرکت بیرون کنه، اما اوکاری کرد که مسعود لج کنه.
شیرین حتی با عاطفه هم باید با احترام و با سیاست رفتار می کرد ، نه با نفرت و نگاههای خشم آلود بچگانه
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۳۳ نفسش به شماره افتاده بود: +نمی دونم چی بای
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۳۴
من به #هدفم رسیده بودم .
هدفم این بود که هر دو ساعتی را با هم حرف بزنند ، گاهی داشتن ساعتی بحث درست می تواند کارگشا باشد ، تعداد کمی از زوجین هستند که بتوانند با انصاف و ادب طرف مقابلشان را نقد کنند.
نمی خواستم بیشتر از این #جلو بروند ...
برای قدم بعدی آنها برنامه ی دیگری داشتم ...
تا همینجا کافی بود ...
برای همین بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا .
هر دو تازه #گرم شده بودند.
دلشان می خواست بیشتر حرف بزنند و خالی شوند اما من مانع شدم.
در طول مسیر تا خانه به تکه های پازلی که باید می چیدم تا این زندگی درست شود فکر می کردم .
در پارکینگ خانه که پیاده شدم ، شیرین ، مسعود و زندگی آنها و همه ی مراجعینم را در فضای ماشین جا گذاشتم و به سمت خانواده رفتم.
هدف اولم محقق شده بود :
1_هر کس تا حدودی اشکالات خودش را بپذیرد و نظر طرف مقابل را بشنود .
حالا نوبت مرحله ی دوم بود :
2_تفهیم اشکالاتی که من می دانستم اما خودشان به آنها فکر نکرده بودند و ریشه یابی مشکلات.
و گام آخر :
3_ارائه راهکار عملی.
نشانه های خوبی در پیامهایی که آقا مسعود و شیرین آخر شب برایم فرستادند دیدم.
اینبار باید با هر کدام به #تنهایی صحبت می کردم .
با شیرین پنجشنبه ای که فارغ بال بودم قرار گذاشتم ، به تهران که رسیدم ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و با ماشین شیرین راهی شدم .
+ کجا برم خانوم کشاورز ؟
_برو ....
به سمت شمال تهران ...
تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت :
+ممنونم خانم کشاورز ...
جلسه دیروز خیلی خوب بود ، هر چند خیلی از مسائل هنوز مونده ...
_ به وقتش عزیزم به اونها هم می رسیم ...
عجله نکن ...
شیرین را راهنمایی کردم تا به سمت مقصد برود ...
ماشین را کمی قبل تر پارک کردیم و مسیر سر بالایی کوتاهی را پیاده رفتیم ...
هوای تمیز برای قلب مریض من شفاست اما کوههای تهران به خصوص در پاییز از آلودگی در امان نیستند .
از دور غار مشخص شد ...
غار پر انرژی که طالب خودش را دارد ... شیرین متوجه شده بود کجا هستیم اما چیزی نمی گفت ...
سرش را پایین انداخته بود ...
شالش را آرام تا روی عینک دودیش پایین کشید ...
من هم چیزی نگفتم تا در حال و هوای خودش برود .
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
درب ورودی کهف الشهدا زیارت خواندیم و وارد شدیم .
_شیرین جان اینجا دلی سبک کنیم بعد با هم صحبت می کنیم ...
کسی در غار نبود ...
گوشه غار نشست و با ناخنهای بلند لاک زده اش کتاب دعائی را به دست گرفت و مشغول خواندن شد.
من هم سر قبر شهدا فاتحه خواندم .
کم کم صدای گریه اش بلند شد ...
بلند تر ...
فریاد شد ...
نگاهش نمی کردم ...
باید تخلیه می شد .
نزدیک در غار ایستادم ...
صدایش در غار می پیچید :
خدای مهربونم ...
تو فقط خدای این خوبا هستی ؟؟؟
پس من رو سیاه چی ؟؟؟
چرا ولم کردی خدا ؟؟؟
من همون شیرین تو هستم ...
همون شیرینی که عاشق نگاهت بود ...
کجا گمت کردم ؟؟
کجا گم شدم ؟؟
به چی فروختمت ؟؟
از ضجه های شیرین منم اشک می ریختم ...
چادرم را به صورتم کشیدم و
با دل شکسته برای همه ی مراجعینم و خانوادم و خوشبختی همه زوجین دعا کردم .
چقدر حال خوبی بود حال بنده ای که به سمت خدایش باز می گردد.
شیرین حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت .
کمی آب به او دادم و کمکش کردم از غار دل بکند و راهی شدیم ...
من رانندگی کردم ، به نزدیک ترین پارک رفتیم و روی میز شطرنج رو به روی هم نشستیم .
حرفهای مهمی با او داشتم و این حالش برای اثر بخشی حرفهای من لازم بود ...
...دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود.
_شیرین خانم هروقت آروم شدی شروع کنیم.
+خوبم...
بفرمایید
-یه کم تو برام حرف بزن ...
+چی بگم ...
چی دارم بگم ...
احساس می کنم به بن بست رسیدم عشق زندگیمو از دست دادم ...
مسعود آخر ماه داره با عاطفه ازدواج می کنه...
بچه هام چی میشن؟
نمی دونم ...
چی بگم واقعا ...
خدا انگار مرا فراموش کرده...
نا امیدی کاملا در حرفها و حال شیرین هویدا بود .
_شیرین جان برام چند تا از نعمت هایی که الان داری رو اسم ببر .
+نعمت...
خب...
جسمم هنوز سلامته ، دوتا بچه دسته گل دارم ، پدرم و مادرم و ...
مکثی کرد...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
هدایت شده از بانوی بروز
#ایده_های_زنونه🦩🌿*-*
یه عروس #با_سیاست چنین ویژگی هایی داره:👇
🍃 رازهای شخصی و خصوصیشو به خواهرشوهرش نمیگه
🍃 هزینه های کوچیکش مثل ( ترمیم ناخن، خرید مانتو، ... ) رو در کنار خانواده شوهرش اعلام نمیکنه
🍃هر رفتاری رو که داره ، از همون اول ثابت نگه میداره، یهو مهربون و یهو نامهربون نمیشه
🍃خاطرات سفر با شوهرشو، با آب و تاب جلو مادرشوهرش، تعریف نمیکنه، چون ممکنه دل مادرشوهرش بسوزه
🍃 تو بحثای بین خانواده شوهرش نه دخالت میکنه، نه نظر میده
🍃 وقتی شوهرش خونه نیست، به مادرشوهرش زنگ میزنه و حالشو میپرسه
🍃 تو کارای خونه به مادرشوهرش کمک میکنه، اما زیاده روی نمیکنه، چون میدونه ناخواسته تبدیل به وظیفه میشه
🍃 تو جمع از خواهرشوهر و مادرشوهرش، تعریف میکنه و جوری به همه نشون میده که اونا رو خیلی دوست داره
🍃 جلو خانواده شوهرش، حسابی به شوهرش میرسه
🍃 وقتی ازش راجع به خواستگار خواهرشوهرش میپرسن میگه: " هرچی خودتون صلاح میدونید".
🍃🌹 به هیچ وجه مشکلات خانواده خودشو، پیش خانواده شوهرش نمیگه
#سیاست
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
حجت الاسلام دارستانی.نسخه کامل غدیر.mp3
16.42M
فایل صوتی ۱۷ دقیقه:نسخه کامل
🔹برای خرج کردن #عید_غدیر نترس!
🔸اگر می خوای ثروتمند بشی برای غدیر خرج کن.
حاج آقا #دارستانی
#غدیرخم
#غدیر
#خطابه_غدیر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۳۴ من به #هدفم رسیده بودم . هدفم این بود که
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۳۵
_هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی هات ، عمرت ، لحظه به لحظه زندگی که در پیش رو داری ، جوانیت ، رزق و روزی خوبت ..
شیرین سرش رو تکان می داد و به نعمت هایی که برایش می شمردم گوش می کرد.
ادامه دادم :
_زندگی زناشویی فقط بخشی از زندگی هر انسانی هست،بخش دیگرش همه ی نعمت هایی که خداوند به عنوان سرمایه به آدم ها امانت دادند تا در این چند صباح عمر ازش استفاده کنن. می خوام بگم همه ی زندگی تو #نباید مسعود باشه ، همه ی زندگی هیچ زن و مردی نباید فقط و فقط همسرش باشه
هر زن مسئولیت های دیگه ای هم داره #امید های دیگه ای هم داره و #عشق های دیگه ای هم مثل فرزندش ، پدر و مادرش ،هنرش،کارش....
شیرین جان تو هم مثل بقیه ی زن ها هستی می خوام نگاهتو به زندگی زناشوئیت تعدیل کنی تا بتونیم درست تصمیم بگیریم. برگه ای که چند روز پیش با آقا مسعود روش کار کردیم همراهت هست؟
شیرین برگه را از کیفش خارج کرد و با سر تایید کرد.
_امروز می خوام چیزیو بهت بگم که با حرف های اون روزمون فرق داره اما قبلش یه سوال ازت دارم:
مبهوت نگاهم می کرد
_چی شد که اون شیرین چادری و نماز خون این همه #تغییر کرد؟
با هیجان و حق به جانب گفت:
+می خواستم زندگیمو حفظ کنم، می خواستم شوهرمو نگه دارم ...
_موند؟؟
آیا تونستی شوهرتو حفظ کنی؟
+خب نه...
_حرفمن همینه ، شیرین تو مسعود رو بیشتر از #خودت دوست داشتی ، و این #بزرگترین اشتباهت بود.
تو باید اول برای خودت ارزش قائل میشدی و خودتو به عنوان یک زن با ویژگی های شخصیتی مستقل دوست می داشتی .
اگر خودت برات مهم بود ،به خاطر مسعود تغییر عقیده نمی دادی.
هر زن و مردی اگر به خاطر همسرش تغییر کنه در حالی که در دلش نسبت به اون تغییر #حس_خوبی نداشته باشه به زودی غم و #پشیمانی و حس افسردگی سراغش خواهد اومد اما اگر نسبت به اون تغییر حس #خوبی داشته باشه اوضاع فرق می کنه.
تو این زندگی هم تو تغییر کردی و هم مسعود اما حس درونی تو نسبت به تغییرت #منفی بود برای همین حال خوبی نداشتی نا آرام شدی ، عصبی شدی و عزت نفست هم کمتر شد.
+خب مسعود هم تغییر کرد پس اون هم نباید تغییر می کرد دیگه؟
_دقت کن !
گفتیم اگر کسی نسبت به تغییر خودش حس خوبی داشته باشه ، نه تنها حال بدی پیدا نمیکنه بلکه آرام تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت خواهد کرد ، حال مسعود هم همینه.
+بله مسعود به خدا نزدیک تر شد....
تغییر کرد ...
من از خدا دور تر شدم...
عوض شدم...
+خدا به بنده ش از مادر مهربون تره ، پس فقط کافیه که میل بازگشت داشته باشی تا بیینی در آغوش خدا قرار گرفتی.
اشک های شیرین از گوشه ی چشم هایش می چکید.
حرفم را زده بودم .
حالا باید به شیرین کمک می کردم تا خودش را پیدا کند.
اگر شیرین پیدا می شد کار #تمام بود. می ماند آموزش مهارت ها و #سیاست_های_زنانه که امیدوار بودم با هم قدم قدم پیش می رویم.
_عزیزم مرد و باید با #زبان_عشق به زندگی پایبند کرد...
مردی که برای آرایش یا ظاهر می خواد بره همون بهتر بره ...
راستی یه سوال :
چشم شوهرت دنبال زن های اینجوری بود؟
+اولش فکر می کردم هست اما آخرش یقین کردم مسعود دنبال چیز دیگه ای بود. الان که رفته سراغ عاطفه ی به اصطلاح با حجاب و خانوم فهمیدم که مسعود من رو با همون خصوصیات اولیه ام می خواسته و من #دیر فهمیدم ...
و #شاید اون نتونست بهم حالی کنه.
_شیرین یه جمله می گم امیدوارم #طاقت شنیدنش رو داشته باشی
تو #خیانت کردی شیرین...
البته نه به مسعود
خیانت شیرین به خودش بود...
تو به خودت به شخصیت خودت ...
به آرمان هات خیانت کردی
هق هق گریه اش بلند شد
_می خوام خودتو دوست داشته باشی
به خودت به عمرت به جوانیت به بچه هات به آینده خوب فکر کنی
در میان گریه هایش گفت
تنهایی چطور؟
تو تنها نیستی خدا هست و همه ی کسانی که دوستت دارند باهات هستن.
هنوز زود بود اصل مطلب را بهش نگفتم .
موقع خداحافظی گرم در آغوشم گرفت و تشکر کرد.
پرسیدم هنوزم مسعود را دوست داری؟
کمی مکث کرد...
اگر به سمت عاطفه نرفته بود هنوز برای من همان مسعود بود.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
#پروفایل
#غدیرخم
#غدیر
#عید_غدیر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
#پروفایل
#غدیرخم
#غدیر
#عید_غدیر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
#پروفایل
#غدیرخم
#غدیر
#عید_غدیر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••