eitaa logo
ملکه باش✨
456 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفدهم ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تو
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه بخاطر منه این همه زحمت بیخود نکش... من همون شیرین ی خودم رو دوست دارم... _گفتم که نمی تونی درکم کنی ... + ولش کن اصلا الان باز میشه هرجور راحتی همون طور باش ... آن شب حدودا شصت نفر میهمان داشتیم ، چند تا بچه هم بودند اما بیشتر دوستان و اقوام جوان را دعوت کرده بودم تا به همه خوش بگذرد. عاطفه نفری بود که رسید. انقدر بی رنگ شده بود که در مقابل او من زیبایی بودم. شنیدم حتی چند نفر از آقایان هم به همسرشان می گفتند این دفعه موهات رو مثل رنگ کن. مسعود در کل مهمانی ساکت یک گوشه نشسته بود و به شیطنت های من نگاه می کرد. عاطفه یک بار هم نرقصید و آخر شب برای کمک به کارگرها به آشپزخانه رفت. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 موقع بدرقه ی مهمان ها سه نفر از آقایان وقت تعارف کردن به کمرم خورد ... تمام بدنم تیر کشید. هنوز بعد از گذشت چند سال به این همه برهنگی نکرده بودم. همه ی مهمانها رفتند . مسعود مثل هرشب زودتر از من خوابید و من وسط خانه ای که منفجر شده بود سرم را با دست هایم فشار می دادم و به روز خودم اشک می ریختم . انگار جای‌ دستان غریبه روی کمرم داغ شده بود. از‌خودم حالم به هم می خورد و بدترین قسمت ماجرا این جا بود که آن شب مسعود به من توجه خاصی نکرد و آخر شب هم در آشپزخانه مشغول کار شد. احساس می کردم همه ی تلاشم بی نتیجه مانده بود ... دلم برای خودم تنگ شده بود... دلم برای خدای خودم تنگ شده بود... رفتم سراغ کشوی جانماز هایم چادر نماز قدیمی خودم را برداشتم و آمدم سالن. همانطور که اشک می ریختم چادرم را در آغوشم می فشردم. چند سالی می شد که یک نماز هم نخوانده بودم. آن شب هم نخواندم... دائم با خودم می گفتم که خدایا من اینکاره نیستم ... خودت نجاتم بده ... خودت آرومم کن... نه حال من خوب بود و نه حال زندگیم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••