eitaa logo
ملکه باش✨
454 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۲ پریشانی و بیقراری در حالش هویدا بود ... نفس
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۳ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + می خوام بدونم چقد به من و ریحانه وابسته هستی؟ _معلومه...خیییلی ...یعنی چی این سوال؟ +یعنی طاقت جدایی من و ریحانه رو برای چند وقت داری؟ ذهنم می داد اما توجه نمی کردم. _شاید برای چند ساعت بتونم دوریتو تحمل کنم.. +اووووه،خیلی کمه که ... یکم جدی شد و گفت : بشین ... تپش قلب گرفته بودم...نشستم... +شیرین جان اگر به خاطر پیشرفت زندگیمون و شرکت شرایط یه جوری بشه که یه مدت از هم دور بشیم ، تو قبول می کنی؟ از همانی که می ترسیدم سرم آمده بود. چهره ی عاطفه جلوی چشمانم بود. عاطفه می خواهد مسعود را از من کند . اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم ، اشک هایم مثل سیل سرازیر شد. مسعود با دست های مهربان مردانه اش‌سعی می کرد آرامم کند : +وا شیرین چرا اینجوری میکنی...یواش...الان صدات میره بیرون کارمند ها چی می گن ... با همان حالت گریه و با عصبانیت گفتم: _مسعود یک بار برای همیشه میگم ، خیال این که ما رو بذاری و بری هلند برای همیشه از سرت بیرون کن ... مسعود درحالی که می خندید گفت : +خنگ خدا...کی گفته من می خوام برم هلند؟ جمع کن خودتو بذار یه چیزی بهت بگم. کنجکاو شدم و اشک هایم را پاک کردم _ خب اگه هلند نمیری پس کجا می خوای بری؟ +هیچ جا... جایی نمی رم فقط می خواستم ببینم تو طاقت دوری داری یا نه؟ _اه مسعود خل شدم ، درست بگو ببینم حرفت چیه ؟؟؟ +خب پس خوب گوش بده ، آخرین باری که با عاطفه جلسه داشتم ، برام توضیح داد و من رو توجیه کرد که طرح بیزینس عاطفه می تونه برای شرکت مفید باشه. بعدش من هم حسابی تحقیق کردم و با طرحش موافقم. حالا نتیجه ی همه ی تحقیقات و کل طرحو برات توضیح میدم بعد نظرت رو بهم بگو...هیچ اجباری هم در کار نیست.چون اگر موافقت کنی ، اونی که باید بره هلند نیستم ، بلکه این که باید زحمت رفتن رو بکشی ، چون هم زبانت از من بهتره ، هم این کار کار خودته... متعجب نگاهش می کردم... از طرح و نقشه اش سر در نمی آوردم با تمام آن چه در ذهن من بود می کرد. گنگ و مبهوت فقط گفتم: _باید فکر کنم...باید حرف بزنیم ... مسعود مهربان و با لبخند شیطنت آمیزی نگاهم کرد و گفت : +باشه ...اما می دونم موافقت می کنی تو از پول نمی تونی بگذری... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••