ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سوم #دوستم_داشت با تمام دستپاچگی که در مصاحبه
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_چهارم
#دردسر_عاشقی
به او علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه #دلیلی برایش داشته باشم.
حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی
دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که #تجربه می کردم.
اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند.
در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود .
چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود .
دلیل انتخاب من را هم #نجابت ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم.
به نظرم #هیچ مشکلی برای جواب مثبت دادن به او وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود.
بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت.
قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود.
یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد.
بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود.
یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!!
- بله
+ مامانش زنگ زده بود
- خب ...
+ هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!!
(چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه
- واقعا؟!
شما چی گفتی ؟!!
+ چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه.
مادرم حسابی هیجانی شده بود
تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد.
شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد.
حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم.
- شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟
_ می شناسمش ...
_ می دونم ...
منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟
به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟
_ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم .
_ یعنی موافقی ؟
در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم :
_ هر چی شما بگید ...
پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ...
شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود.
فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ...
اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من #پنهان کند .
روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب #دلیل نگرانی مسعود را متوجه شدم.
خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی #آبرومندی را جمع کرده بود .
آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم
پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند.
می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم .
زنگ خانه زده شد.
وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد.
من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم .
اما ...
افراد پشت در #فاصله ی زیادی با ما داشتند.
مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ...
پدر و برادرش رسمی تر بودند.
دسته گل بزرگی دست مسعود بود .
وارد شدند .
خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند .
خانمها با ما فقط دست دادند
اما مسعود روی پدرم را بوسید .
گر گرفته بودم ...
از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم .
پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند .
ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود .
با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او #عمیق بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد .
حال بدی داشتم...
احساس می کردم بهم #توهین شده.
به اتاقم رفتم .
به چند دقیقه #خلوت نیاز داشتم.
اشکهایم بی اختیار می ریختند.
این وصلت #دردسر داشت ...
باید کار را #تمام می کردم....
چادرم را محکم گرفتم ...
نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ...
با مسعود رو در رو شدم ...
صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••