ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به او علاقه پیدا کرده بود
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_پنجم
#تردید
در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد .
مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید.
مسعود هم بدون خجالت گفت :
چشم "مامان جان" خیالتون راحت ...
مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست .
از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند.
به گلهای قالی خیره شده بودم ...
مسعود شروع به صحبت کرد :
+ می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ...
فکر کردم اینجوری بهتره
_ اشتباه فکر کردید ...
باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ...
+ چرا مثلا ؟؟؟
حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟
_ شما رو نمی دونم ...
اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ...
حرفمو قطع کرد .
+ تکلیف این علاقه مشخصه ...
ما همدیگرو دوست داریم ...
چطور می تونیم به خاطر این #اختلاف از هم دل بکنیم ؟!!
مطمئن باش اگه یک صدم مثل من #عاشق باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ...
_ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ...
+ تو الان #عصبانی هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا #عجولانه تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ...
نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم :
_ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که #اعتقادات منو قبول ندارن زندگی کنم .
+ می دونم سخته ...
درکت می کنم ...
اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با #یاد تو زندگی کنم ...
مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت #تاثیر
صدایش
لحن حرف زدنش
و طرز نگاهش قرار گرفتم
گویا او در عمق جانم #نفوذ کرده بود.
اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد .
گفت که خانواده ها منتظر هستند .
موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت :
بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ...
جو سنگینی بود.
پدر مسعود سکوت را شکست ...
انگار مسعود پیر شده بود .
شخصیت و حرفهایش به دلم نشست .
مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود.
پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد .
هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام #مخالفت کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند.
مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند.
همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود.
یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز #تمام شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ...
با همه ی اضطرابم منتظر بودم ...
+ ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم )
علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن.
(از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ...
پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد .
با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود .
فقط پدرم یک شرط گذاشت
باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و
بقیه هم موافقت کردند.
قرار شد برای دو ماه محرم شویم .
آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید .
موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید .
سرم حسابی درد می کرد ...
تردید ... تردید ... تردید
#تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم .
از طرفی مسعود برایم #خواستنی شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود .
از اینکه بر من #تسلط داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد .
آن شب مدام ذکر می گفتم
اما سر دردم بهتر نمی شد
این تردید مرا به هم ریخته بود ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_نوزدهم
#عاطفه_میرود
آن شب در سالن کنار چادر نمازم خوابم برد ، صبح با صدای مسعود بیدار شدم.
+شیرین...
پاشو...
پاشو دیر شد...
تا تو دوش بگیری لباس عوض کنی نصف روز رفته.
اعصابم از دستش خورد بود
یا نمی دانم شاید از دست خودم #عصبانی بودم ، گفتم:
_تو برو به کارا برس من دیرتر میام.
کارگرم قراره بیاد کارهای خونه رو بهش بسپرم .
با کلافگی سری تکام داد و موقع رفتن گفت :
+ امشب دوره داریم ، زود بیا شرکت که غروب بتونم برم .
یادم نمی آمد که چند وقت از آخرین ابراز محبتش گذشته بود.
تشنه ی قربان صدقه رفتن هایش بودم.
مهربانی بی حدش که انگار تمام نمی شد.
اما چند سالی بود که مسعود مهربان من به مردی ساکت و کم حرف تبدیل شده بود که حوصله ی حرف و به خصوص بحث و #دعوا رو هم نداشت.
دو سالی بود که با دوستان دوران سربازیش هر هفته دور هم جمع می شدند.
می دانستم که آن ها #مذهبی هستند و تمام تعجبم از همین ارتباطی بود که مسعود با آن ها برقرار می کرد.
کارگرم آمد و کار ها را بهش سپردم ، دوشی گرفتم و راهی شرکت شدم.
از وقتی که شرکت به این ساختمان منتقل شده من و مسعود اتاق های مجزا داریم .
اتاق من بزرگ تر و مجهز تر بود و اغلب جلسات آن جا برقرار می شد.
نزدیک نهار بود که عاطفه در زد و وارد شد تازگی ها برند پوشی را کنار گذاشته و ساده می پوشید ، چند دقیقه ای کارها را با من هماهنگ کرد.
موقع رفتن دل دل می کرد معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد ، گفتم :
_جانم؟کاری مونده؟
+کاری که نه ، اما...
خودم باهاتون کار دارم هروقت فرصت داشتید بگید بیام پیشتون.
از حالش مشخص بود که حرف مهمی می خواهد بگوید ، مشتاق شدم گفتم:
_بعد از ساعت کاری بیا اتاقم
مسعود دوره داره ، ریحانه رو هم بابام برده.
+باشه حتما میام پیشتون.
ناهار را تنها خوردم.
مسعود در شرکت بود اما ازش بی خبر بودم .
تا غروب حواسم پیش عاطفه و کاری که گفت بود.
مسعود یک ساعت بعد از خروجش از شرکت پیام داد که من رفتم.
جوابی نداشتم که به پیامش بدهم.
دلم می خواست در جوابش بنویسم " خب که چی دیگه پیام دادنت واسه ی چیه! "
اما...
نتوانستم...
شاید حوصله اش را نداشتم.
وقتی همه ی کارمندان رفتند عاطفه به اتاقم آمد.
پریشان بود ...
خانم اسفندیاری برایمان چای آورد و خودش هم رفت.
+شیرین خانم چند وقتی هست که می خوام راجع به رفتنم با شما صحبت کنم اما جور نمیشه.
در دلم گفتم کاش نیامده بودی که بروی.
_بفرما در خدمتم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
+راستش از قرار داد من چند ماه بیشتر نمونده ، با مسعود راحت نیستم اما به شما می تونم بگم ، من کارامو کردم و چند ماهه دیگه می رم هلند ، برادر هام کارهامو انجام دادن ، دیگه فکر نمی کنم بر گردم.
_یه چیزایی شنیده بودم ، به سلامتی ان شالله ...
حالا ما از کجا شریکی به خوبی تو پیدا کنیم ؟
نمی دانم چرا گریه اش گرفت،همینطور که اشک هایش را پاک می کرد گفت :
_این چه حرفیه ، من فقط یه کارمندم .
+خودت می دونی که حق و حقوقت همش محفوظه و حرفی نمی مونه اما باز من به حسابداری می گم حسابتو جمع و جور کنه که مشخص بشه.
+ممنون فقط میمونه...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••