ملکه باش✨
#اشتغال_بانوان #اقتصاد_خانواده #قسمت_هشتم 🔰گلسازی 💰معرفی #مشاغل_خانگی برای شروع این کار نیاز به
#اشتغال_بانوان
#اقتصاد_خانواده
#قسمت_نهم
عروسکسازی پارچهای
💰معرفی #مشاغل_خانگی
برای شروع این کار نیاز به سرمایه حداقل ۵۰۰ تا ۵ میلیون تومنی دارین و حداقل ۱۲ متر مربع فضا با یک نفر نیروی کار کافیه، میزان سوددهی شما ۲ تا ۵ میلیون تومنه، بازار فروش این محصول هم عروسکفروشیها، اسباببازی فروشیها، فروشگاههای مجازی و سفارشات شخصیه.
#ملکه_باش
🍃@malakeh_bash🍃
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈••✾••✾••✾•┈┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دیدم
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_نهم
زندگی بدون خدا🙁👇
ترافیک بود آفتاب هم گرم و این حرفها توانی برام نگذاشته بود.
باز هم #نتوانستم این موضوع را به مسعود بگویم هر کاری کردم عزت نفسم اجازه نداد چیزی از او بپرسم .
تب زده بودم یک هفته کامل هر روز زیر سرم بودم اما حالم بهتر نمی شد فقط خودم میدانستم دردم از کجاست...
مسعود عین پروانه دورم می چرخید ، تازه پاییز شده بود اما برایم لیمو شیرین گیر آورده بود خودش می برید و آب می گرفت و زور به خوردم می داد.
به بهانه بیماری من شب ها هم خانه ما می ماند ، دوستش داشتم و کاش اینهمه برایم خواستنی نبود .
ذهنم یاری نمی کرد ، قدرت حلاجی این قضایا را نداشتم هنوز #ضربه شب عقد اینقدر شدید بود که موضوع عاطفه هم اضافه شد .
کم کم خودم را جمع و جور کردم نمیدانم چرا هیچ وقت دوستی نداشتم که بتوانم با او درد و دل کنم ، دوستانم زیاد هستند و اما دوستیهایم #عمیق نیستند و آن روز ها نداشتن یک همدم بیشتر از همیشه آزارم می داد .
👇👇👇👇
👆👆👆👆
چاره ای نداشتم یعنی #بهانه ای نداشتم مسعود برایم کم نمی گذاشت که بهانه ای داشته باشم.
صبح ها که برای نماز بلند می شدم چند دقیقه به چهره غرق خوابش خیره می ماندم ، ذهنم غرق در فکر و سعی می کردم از این پریشانی در بیایم .
همیشه سر نمازهایم از خدا می خواستم که مسعود را به سمت خودش بکشاند ، در حرم امام رضا (ع) فقط برای مسعود
دعا کردم که حب ائمه اطهار در دلش متبلور شود.
5 روز مشهد ماندیم اما فقط یکبار به زیارت آمد آن هم خیلی سریع و تند خارج شد.
دنیای زیبایی برایم ساخته بود ، اما در این دنیایی که مسعود برایم ساخته بود #خدا نداشت ، #عزاداری محرم در آن
نبود ، روزه ی ماه مبارک در این زندگی که مسعود برایم ساخته بود جایی نداشت...
به من می گفت تو #آزادی هر اعتقادی داشته باشی اما با من کاری نداشته باش ...
این موضوع کمی نبود ...
یکبار ازش پرسیدم که با چادری بودن من مشکلی نداری ؟
خندید و گفت: مگه تو چادری هستی؟
ـ عه مسعود مسخره بازی در نیار دیگه ...
باز هم خندید و شوخی کرد .
+نه حاج خانوم ما کی باشیم شما رو مسخره کنیم...
ـ جدی می گم می خوام نظر واقعیتو بدونم.
داشت رانندگی می کرد که این سوال را پرسیدم کمی سکوت کرد ماشین را به کنار زد و خیلی جدی رو به من گفت:
+ شیرین جانم من واقعا چادر تو رو نمی بینم اما نمی تونم بگم در تو چی دیدم که جذبت شدم ، هنوز هم نمیدونم اون چیه ؟
اما مطمئن هستم #چادری بودن تو یا بی حجابی تو برام #فرقی نداره این به خودت مربوطه ، من دنبال جواب سوالم هستم و هنوز پیداش نکردم ، چیزی در تو هست که منو مجذوب خودش کرد چیزی که تو دختر های اطراف من نبوده و نیست ، برای همینه که عاشقت شدم .
خودت می دونی یه پسر ۳۰ ساله حتما تجربه های عاطفی قبلی داشته (تصویر نیمه برهنه #عاطفه جلوی چشمام بود) اما به جرات می تونم بگم چیزی که در تو به من آرامش میده #هیچ وقت جای دیگه پیداش نکردم ، پس #دیگه نگران چادر و حجابت نباش ، هرجور دوست داری زندگی کن . نمیخوام ذهنت بیشتر از این درگیر این موضوع بشه.
بعد از مدتها حالم خوب شده بود مسعود با این حرفش خیالم رو راحت کرد.
آن روز نمیدانستم که آن چیزی که در من مسعود را جذب کرده بود چه بود ؟
سالها بعد فهمیدم که دیگر فایده ای نداشت....
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_هشتم مهمانها یکی یکی آمدند. بعدازصرف شام همه دور تادور سالن پذیرایی رو
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_نهم
در قسمت قبل دیدید ،که پریسا از هوش رفت ،
از اینجا ادامه داستان رو از زبان پریوش بشنوید :👇
مامان جیغی کشید، شونه های پریسا را گرفت و تکون داد و اون رو با اضطراب صدا زد. امّا پریسا هیچ حرکتی نکرد. مثل اینکه سالهاست مرده. ردّ قطرات اشک روی گونه های پریسا جگر همه رو آتش می زد. مجلس به هم ریخت. اورژانس که آمد، پریسا را به بیمارستان رسوندند. پس از معاینات اوّلیه دکتر اعلام کرد، در اثر شوک شدید عصبی که به پریسا وارد شده، او به حالت کما فرو رفته و به جز خداوند هیچ کس دیگر قادر به نجات او نخواهد بود.
بابا، با عجله و تندتند دست روی دست می زد و تمام طول راهرو را می رفت و برمی گشت. مامان پشت در بخش ICU نشسته بود و فقط اشک می ریخت.
مامان با صدایی غمگین و گریه آلود بابا را صدا کرد. بابا به سمت مامان رفت وکنار اون روی صندلی نشست.
مامان گفت:"جهانگیر اگه نذری برای بهبود حال پریسا بکنم، انجام میدی."
بابا جواب داد:"چرا که نه. من هر چی تو بگی انجام می دم فقط دخترم برگرده ، حالا چه نذری منظورته؟"
مامان گفت:" اگه پریسا خوب بشه، چند تا گوسفند قربونی کنیم، پائین شهر بین خانواده های بی بضاعت تقسیم کنیم."
بابا گفت: من حرفی ندارم.اصلا چرا بمونیم ،تا خوب بشه ؟
من همین فردا می رم اینکار رو انجام می دم ،انشالله خدا ناامیدمون نمی کنه .
مامان گفت : یه چیز دیگه هم می خوام بگم ، روم نمی شه.
بابا گفت : چرا روت نمی شه ، موضوع چیه؟
مامان گفت الان که دنبال آمبولانس می یومدیم، می دیدم که همه کوچه و خیابونا سیاهپوش شده ،انگار امشب ، شب اول محرمه ، من رو ببر مجلس عزای امام حسین .
بابا گفت : من حرفی ندارم ، ولی مگه تو به این چیزا اعتقاد داری ؟
مامان گفت : اعتقاد که نداشتم تا الان ، ولی دیگه برای خوب شدن بچّم هر کاری حاضرم بکنم .
بابا گفت : باشه .
و دیگه از اون شب روال زندگی جدید ما شروع شد ، ما مرتب روزا تو بیمارستان بودیم و شبها توی مسجد و در مجلس عزای امام حسین (ع)
اگر چه همیشه حسرت داشتم به مجلس عزای امام حسین برم و الان برام میسر شده بود ، ولی حیف و صد حیف که پریسا باهامون نبود .😔
#شب نهم محرم بود ،رفته بودیم مسجد ،مامان اونقدر گریه کرد ، که حالش بد شد ، البته گریه های شدید که کار هر شبش بود ، ولی امشب خیلی دلش شکسته بود ، انگار برای سلامتی پریسا به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شده بود ، مامان رو از مجلس آوردم بیرون یه هوایی بخوره ، رفتم قسمت مردونه دنبال بابا.
با کمک هم مامانم رو بردیم خونه ، دیگه اون شب نرفتیم بیمارستان ،
گفتیم مامان یه کم استراحت کنه حالش بهتر بشه .
فردا صبحش بعد از صبحانه ، داشتیم آماده می شدیم ، بریم بیمارستان ، تلفن زنگ زد ، یه خانمی پشت خط بود ، گفت : منزل خانم پریسا آرین ؟
گفتم : بله بفرمائید .
گفت : من از بیمارستان زنگ می زنم .
اینو که گفت ، من دیگه دستام لرزید و زانوهام شل شد و افتادم زمین ،آیا خواهرم رفته بود؟
طاقت شنیدن این خبر رو نداشتم .
بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت :
کی پشت خطه ؟ چی شده؟
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#قسمت_هشتم داستان دنباله دار #تمام_زندگی_من: جوان ایرانی روزهای اول،
#قسمت_نهم داستان دنباله دار
#تمام_زندگی_من:
هرگز اجازه نمی دهم
من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود …
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن …
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن …
شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد …
متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود …
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود …
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …
سید طاها ایمانی
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••