ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سیزدهم بی صدا سوختم😞 زمان را درک نمی کردم ..
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_چهاردهم
کاش می توانستم احساساتم را بیان کنم،و مسعود را از نگرانی هایم با خبر می کردم. 😞
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
خود مسعود هم خوب می دانست که چیزی شده ، اما به روی من نمی آورد.
با همه ی بدحالی ام دلم می خواست بیاید سراغم و از من بپرسد که چرا به این روز افتاده ام ؟
و من هم حرف بزنم ...
داد بزنم ...
تا سبک شوم ...
اما مسعود کم حرف و گوشه گیر و در لاک خودش فرو رفته بود.
چند روز به همین منوال گذشت.
یک روز دم ظهر به پیشنهاد مادرم به شرکت رفتم تا به قول او فضای بیرون از خانه حالم را بهتر کند.
مسعود از خوشحالی پر در آورده بود ، چای و نسکافه و شیرینی و شکلات روی میزم ردیف کرد.
نگاهش برق می زد اما چیزی نمی گفت.
مشغول کار شدم ، آخر وقت وقتی همه ی کارمندان و مادرم رفتند مسعود به سراغم آمد و گفت :
+نمی دونم چی شده ، اما می دونم از من ناراحتی ، نمی خوامم بدونم چی و چرا فقط اینو بدون شیرینم که طاقت بدحالی و سکوت تو رو ندارم ، ازت خواااهش می کنم یا حرف بزن یا این وضعیتو تموم کن.
بهش نگاه کردم ، چقدر در نظرم بچه می آمد .
نگران نگاهم می کرد .
جدی و سرد گفتم:
_فعلا نمی تونم حرف بزنم،حالم بده.
نمی دونم کی خوب میشم.
فعلا یه مدت کاری به کارم نداشته باش.
مبهوت فقط نگاهم کرد و آرام نشست ، دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد.
آنروز ها #دعواهای ما این شکلی بود .
من سرد شده بودم اما مسعود انقدر گرم بود و محبت کرد که کم کم من هم سعی کردم با این قضیه کنار بیایم.
هرچند #کابوس آن شب ، هرشب و هر روز تنم را می لرزاند.
رفتار بدی از او نمی دیدم.
همه چیز مثل همیشه بود ، جز یک چیز و آن هم " من " بودم که تغییر کرده بودم .
حدودا یک ماه قبل از زایمانم دیگر شرکت نرفتم ، گاهی تلفنی پیگیر کارها می شدم .
فرزندم که دنیا آمد هر دو خانواده سنگ تمام گذاشتند.
مسعود #بابای مهربانی شد که شب ها زودتر از من به گریه ی ریحانه بلند می شد و ریحانه هم در آغوش او آرام تر بود.
ریحانه دو سه ماهه بود که از مسعود خواستم تا به شرکت برگردم ، دلم برای کارم تنگ شده بود.
هر بار #بهانه ای می آورد و امروز و فردا می کرد.
یک روز که اصرار زیاد مرا دید دستپاچه گفت :
+ ببین شیرین جان ، یه چیزی رو بهت نگفتم ...
یعنی نشد که بگم...
همونطور که با ریحانه بازی می کردم گفتم:
_خب چیو نگفتی الان بگو
اصلا فکرش را هم نمی کردم...
مسعود گفت:
تو که شرکت نبودی شرایط یه جوری شد که مجبور شدم یه نیرو اضافه کنم ...
برام جالب شد ، به طرفش برگشتم
_ خب ...
بعدش ...
+حدودا سه ماهه که #عاطفه تو شرکت ما مشغول به کار شده.
از میان کلماتش فقط عاطفه را شنیدم.
عاطفه چی؟....
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_سیزدهم همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم، هر شب یک س
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_چهاردهم
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای
که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه، اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم،ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم،گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز
طول می کشید.
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد، در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی
نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم، حوصله خودم رو هم نداشتم، کتاب هام رو جمع
کردم، حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه.
من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم،
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم، من که هیچ چیز
جلودارم نبود، حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم، هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ
حسی برای تکان خوردن نداشتم، دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم.
خبر افسردگیم همه جا پیچید، بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت، تا اینکه
اون صبح جمعه از راه رسید.
****
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ، پتو رو کشیدم روی سرم
و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم.
حدود ساعت پنج بود،چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم
و گفت:
_پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون.
با ناراحتی گفتم:
_برو بزار بخوابم، حوصله ندارم.
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد،دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون.
با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم،هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی
نرسید، به زور من رو با خودشون بردن.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم،با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم، می
خواستم برگردم، دوباره جلوم رو گرفتن.
حالم خراب بود،دیگه هیچی برام مهم نبود،سرشون داد زدم که:
_ ولم کنید ،چرا به زور
منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم، من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم.
همه این بلاها از اینجا شروع شد،از همین نقطه،از همین حرم، اگر اون روز پام رو اینجا
نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود، بیچاره ام کردید، دیوونه ام کردید، ولم کنید.
دوستم برگشت و گفت:
_امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده.
اینو گفت و دوباره دستم رو محکم کشید...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••