ملکه باش✨
#اشتغال_بانوان #اقتصاد_خانواده #قسمت_دهم بستهبندی حبوبات 💰معرفی #مشاغل_خانگی برای شروع این کار
#اشتغال_بانوان
#اقتصاد_خانواده
#قسمت_یازدهم
پرورش کاکتوس
💰معرفی #مشاغل_خانگی
برای شروع این کار نیاز به سرمایه حدودا ۳ میلیون تومنی دارین و حداقل ۹ متر مربع فضا با یک نفر نیروی کار کافیه، میزان سوددهی شما ۴ تا ۵ میلیون تومنه، بازار فروش این محصول هم گلفروشیها، بازارچههای شهری، دوستان و آشنایان و شبکههای اجتماعی هست.
#اقتصاد_خانواده
#ملکه_باش
🍃@malakeh_bash🍃
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈••✾••✾••✾•┈┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دهم ♥️💭شروع یک پایان یک سال #نامزدی مثل برق و
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_یازدهم
💭♥️ تغییر مسیر زندگی
تازه بدهی شرکت به پدر مسعود رو پرداخته بودیم و می خواستیم برای ارتقاء شرکت فکری بکنیم که بارداری من همه برنامه ها رو بهم ریخت.
مسعود و خانواده ها حسابی #ذوق_زده بودند و به من امیدواری می دادند که نگران هیچ چیز نباشم و روی کمک آنها حساب کنم .
بد ویار بودم و آن روزها از همه چیز بدم می آمد...
اصلا لوس نبودم و سعی می کردم مقاومت کنم اما واقعا تحمل بعضی چیزها را نداشتم به خصوص تحمل #مسعود را اصلا نداشتم ...
نمی توانستم کنارش بنشینم ، وقتی دستم را می گرفت حالم بد میشد ، از بوی بدنش حالم به هم می خورد ...
و از این حال خودم بیشتر از مسعود عذاب می کشیدم .
قرار گذاشتیم از این ویارم به کسی چیزی نگوییم .
مسعود هم #مراعاتم را می کرد...
فرزندم دختر بود 7 ماهه باردار بودم با صورتی باد کرده و دماغی پف کرده ،
قیافه و هیکلم به هم ریخته بود ...
اما با این وجود من برای مادر شدن و مسعود برای پدر شدن بی قرار بودیم .
آن چند ماه به خاطر بی حالیهای من و ویاری که داشتم مسعود ساکت تر شده بود ، عمیق تر نگاهم می کرد و من ناخواسته گاهی از باردار بودن خودم خسته و حتی متنفر می شدم ، دلم برایش می سوخت اما چاره ای نداشتم ...
به پیشنهاد پدر مسعود قرار شد چند روزی به ویلای دایی مسعود در شمال برویم تا من آب و هوایی عوض کنم.
آنها یک روز زودتر رفتند و من مسعود هم فردایش عازم شدیم ...
پیج و تاپ جاده چالوس و دوری راه حسابی خسته ام کرده بود وقتی رسیدیم چادرم را آزادتر گرفتم تا برآمدگی شکمم مشخص نشود به کمک مسعود وارد ویلا شدم .
مسعود زیر لب شوخی می کرد تا حالم بهتر شود ...
به محض ورود با جمعیت زیادی روبه رو شدیم خانواده دایی مسعود با عروس و داماد هایش به اتفاق خانواده خاله اش و کل خانواده مسعود آنجا بودند ، همه به افتخار ورود ما دست زدند و خوش آمد گفتند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
خانمهای بی حجاب جلوی آقایان قربان صدقه ی بچه ی به دنیا نیامده ی ما می رفتند و من از خجالت صورتم قرمز می شد ، اما برای مسعود مشکلی وجود نداشت ، راحت بود ، با همه خوش و بش می کرد و راجع به دخترش بلند بلند حرف می زد و کلی پز می داد ...
خواهر مسعود به کمکم آمد و اتاقم را نشانم داد چادرم را گرفت و به کمک او لباسم را عوض کردم از اینکار متنفر بودم اما بودن خواهرش از بودن مسعود بهتر بود .
قرار بود سه روز آنجا بمانیم و من نمی دانستم که فردا شب #کل مسیر زندگیم #تغییر خواهد کرد ...
ورود در آن ویلا شروع ماجرایی بود که ده سال از زیباترین سالهای زندگیم را سوزاند ...
کاش زمان همانجا #متوقف می شد ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_دهم .....وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم، کنترل کل بچه ها اومد
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_یازدهم
کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی
دیوار و از خوابگاه بیرون زدم، به بهانه حرم خوابگاه نرفتم،تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم.
گریه ام گرفته بود،به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می
کردم،بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم،
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود، باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی
در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود.
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد، یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن
خداست، خدا... خدا ... خدا ...
انگار آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود.
****
دیگه هیچی برام مهم نبود،شبانه روز فقط مطالعه می کردم،هر کتابی که در مورد شیعه و
اهل سنت و شبهات بود رو خوندم، مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی، و تمام مطالب
رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی،بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه
و سنی می خوام، هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده
کرده بودم، اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من،
فقط یه جمله گفت:
_ همزمان مناظره می کنی؟
***
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم، هر کدوم دو ساعت!
یعنی شش ساعت پشت سر هم.!
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می
کردم، به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش
می کردم غذا نخوردم.
بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما
آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_دهم بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ نمی دونم از
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_یازدهم
پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟"
بابا گفت :دیگه خودت می دونی که بچّم جمشید رو اوّلای جنگ با هزار کلک و ترفند فرستادم فرانسه ،تا نکنه بره جبهه و شهید بشه. امّا اون رفت، اونجا با یک دختر مسلمون آتیشی تر از خودش ازدواج کرد.
پسرم بهروز رو هم که از بس نق زدم، به جونش و هیأت رفتن ومسجد رفتنش رو مسخره کردم ،رفت شیراز که برای همیشه ازما دور باشه وشد معلم دینی.
مادرت دیگه سنش بالارفته ، با مریضی تو واقعا دیگه شکسته شده و اصلا طاقت دوری شما دو تا رونداره .
از طرفی شما دو تا با وجود تضاد عقایدمون واقعا احترام من ومادرتون روحفظ کردید و من به این موضوع افتخار می کنم.
راستش من و مامان با هم مشورت کردیم و مامان نذر کرده بود ،اگه تو به هوش بیای و خوب بشی،اجازه بده حجابت رو هر طور که می خوای داشته باشی."
قبل از اینکه پریسا شگفت زده بشه ، من گفتم پس من چی؟
فقط پریسا می تونه حجاب داشته باشه ؟
بابا دستی به سرم کشید و گفت : البته که تو هم می تونی ، فرقی بینتون نیست .
پریسا با لحن خیلی شادی پرسید:"هر طور حجابی بابا؟"
بابا گفت:"هر طورکه بخواید."
پریسا ادامه داد:"حتّی چادر؟" بابا از روی صندلی بلند شد وایستاد ودر حالیکه با نگاهی نافذ به پریسا خیره بود، گفت:"حتّی چادر."
وبعد با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت.
پریسا نفس عمیقی کشید و منم بوسش کردم و گفتم : بله خواهر خیریتی بود که تو به کما بری و خدا چادر رو به ما هدیه کنه .
پریسا زیر لب گفت : خدایا هزار مرتبه شکرت
* * * * *
خیلی هیجان زده بودیم. چادرامون رو انداخته بودیم روی دستمون و با سروصدا از پله ها پایین می یومدیم و می خندیدیم .
در حیاط را باز کردیم . پریسا نگاهی به داخل کوچه انداخت.
به آرزوی دیرینمون، عشقمون و مایه آرامش درونمون رسیده بودیم.
،چادرامون رو باز کردیم .یکی دوبار با چادر باز دور خودمون چرخیدیم ، در حالیکه صدای خنده هامون حیاط رو پر کرده بود .
مامان و بابا با لبخند بر لب از بالای پله ها نگامون می کردند.
چادرامون رو سرمون کردیم و کش چادر رو تنظیم کردیم و لبه های مقنعه وچادر رو مرتّب کردیم.
البته نابلد بودیم .
خب تا حالا چادر نپوشیده بودیم .
دستی برای مامان و بابا تکون دادیم و از در زدیم بیرون .
به پریسا گفتم : حس می کنم تاج با شکوهی از گُل روسرمه.
پریسا نگاهی به هیبت چادرش کرد و گفت : احساس می کنم در حجاب چادربه خدا نزدیکتر شدهام.
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم.
پریسا مرتب می گفت : خدایا شکرت و با افتخار واعتماد به نفس قدم می زد .
آرام آرام به سمت خیابان به راه افتادیم.
با اینکه زمستان بود، هوای دلپذیری بود و بوی بهار می آمد. 🌺🍃
وه که چه #روز_باشکوهی بود.
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••