ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۶ نمی توانستم افکارم را جمع کنم ، آینده برایم
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۲۷
...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در به صدا در آمد در را که باز کردم کسی پشت در نبود فقط یک مقدار خوراکی پشت در گذاشته شده بود.
بعد از دعوای با مسعود این حس تنفر در من ایجاد #قدرت کرد ، خودم را جمع و جور کردم با مادرم تماس گرفتم و گفتم که به ایران برمی گردم.
چند روز بعد بی سر و صدا راهی تهران شدم.
دلم برای ریحانه و خانواده ام #تنگ شده بود.
از اختلافمان چیزی به مادرم نگفتم اما از حال و احوالم همه چی کاملا مشخص بود.
رابطه ی مادر و پدرم با مسعود بهتر از من بود او را خیلی #قبول داشتند چون این موضوع را می دانستم مانند بقیه ی دختر ها خودم را برای پدر ومادرم لوس نکردم ، ریحانه را برداشتم و به خانه ی خودم رفتم .
یقین داشتم که دیگر نمی توانم به این زندگی #ادامه بدهم اما از ترس مسعود از سقط بچه گذشتم .
در تهران هم به شرکت نرفتم
این جا هم کسی سراغم را نگرفت
حتما مسعود به آن ها گفته بود که سراغ من نیایند .
چندباری مادر مسعود زنگ زد اما جواب سر بالا دادم حتی با پدرش آمدند و حرف زدند که "چرا پیش ما نمیایی ؟! مگه چه چیزی شده ؟! " و از این جور تعارف ها ...
به آن ها هم جواب درستی ندادم .
گاهی دلم برای مسعود تنگ می شد اما وقتی یاد کارهایش می افتادم به خودم نهیب می زدم .
مسعود هرروز با ریحانه تماس تصویری و تلفنی برقرار می کرد.
می توانم بگویم بهترین بابای دنیاست اما...
وارد ماه هفتم حاملگیم شده بودم شکمم در آمده بود دیگر لباس گشاد هم چاره ی کارم نبود به ناچار به مادر و مادرشوهرم گفتم که باردارم ، آن ها کلی خوشحال شدند .
مادرشوهرم می گفت :
_ گوش مسعود و می پیچونم که تو رو با این وضع ول کرده و رفته اونور آب ...
مسعود برای زایمانم برگشت ایران اما به خانه نیامد .
بعد از عمل وقتی به هوش آمدم #دیدمش...
کنج اتاق ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود ...
از شدت #دلتنگی اشک هایم روی صورتم می ریخت ...
اما ...
غرورم اجازه نمی داد چیزی بگویم .
نگاهم کرد نمیدانم چند دقیقه بهم خیره ماندیم ...
اما هیچ کدام نه حرفی زدیم و نه حسی رد و بدل شد فقط یک نگاه بود که تفسیری برایش نداشتم ...
فرزند دومم هم دختر بود .
مسعود که عاشق دختر بچه هاست اما من ته دلم پسر می خواست .
وقت ملاقات اتاقم شلوغ شد
همه از اسم بچه می پرسیدند
مسعود با خنده گفت :
+ اسم دخترمو #نازنین گذاشتم .
من #شوکه بودم ، حتی نظر مرا نپرسید .
خواهرش گفت :
+ داداش یک اسم جدیدتر میذاشتی حداقل ...
اما مسعود با عشق دخترمان را می بوسید و #نازنین_زهرا صدایش می زد.
فضا کمی #سنگین بود هر دو خانواده فهمیده بودند که بین ما شکرآب هست اما کسی چیزی به زبان نمی آورد.
آنروز بعد از هفت ماه مسعود را فقط چند دقیقه دیدم ...
یک هفته بعد از تولد نازنین زهرا پدر مسعود شناسنامه ی بچه را آورد .
شرمنده بود ...
موقع رفتن گفت :
+چیزی لازم نداری شیرین جان ؟
_نه بابا ممنونم همه چیز هست ...
همه چیز بود ...
مسعود دائم حسابم را شارژ می کرد.
چند بار خانواده ها واسطه شدند که این مشکل حل شود اما هر دو از هم #فراری بودیم.
از مادر مسعود شنیدم که عاطفه هم به ایران برگشته .
پشت تلفن برایم کلی تعریف عاطفه را کرد :
+چه خانومی شده واسه خودش
اصلا اون عاطفه ی قبل نیست ...
تازه داشتم نرم می شدم که با شنیدن این حرف آتش زیر خاکسترم دوباره شعله کشید.
بعد از زایمان کمی اضافه وزن داشتم و برای روی فرم آمدن هیکلم هفته ای چند روز باشگاه می رفتم .
خودم را با باشگاه و آرایشگاه رفتن سرپا نگه میداشتم .
هرچه که می شنیدم عاطفه محجبه تر شده حال من بدتر می شد و من بی حجاب تر می شدم.
نازنین زهرا ۵ ماهه بود که پدرشوهرم #فوت کرد .
برای تشییع #باید می رفتم .
از اینکه تازه موهایم را رنگ کرده بودم ته دلم خوشحال شدم .
قبل از رفتن به منزل آن ها لباس مشکی زیبایی برای خودم و دو تا دخترهایم خریدم ،هر سه با هم ست بودیم .
شیک و مرتب رفتم منزل پدر خدابیامرز مسعود.
قیامتی بود ...
مادر و خواهرهایش مرا که دیدند صدای ضجه هایشان بلندتر شد.
خودم هم از ته دل غمگین بودم اما #هیجان دیدن مسعود بر غم دلم غلبه داشت .
سرم پایین بود که سینی چای جلویم گرفته شد .
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••