eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️راهکارهای برای کاهش کودک ۱-تکرار بیش ازحدتوصیه، کودک را لجباز می کند. ۲- بجای توصیه‌های دستوری از توصیه‌های خبری استفاده کنید. ۳-خواسته‌های موجه کودک را پاسخ دهید. ۴- به کودکانتان توجه بیشتری داشته باشید. ۵- سرزنش کردن بیش ازحدکودک، او را لجبازتر می‌کند ۶- به فرزندانتان حق انتخاب دهید. @maleke_beheshty
🔰آموزش تربیت؛ 👈بعضی جملات هستند که دل فرزند شما را قرص می‌کند و برای او نقش تربیتی مثبت دارد. 👌🏻این‌گونه عبارت‌ها را از فرزندان مان دریغ نکنیم: عبارت‌هایی مثل: 🔹تو خیلی با اراده‌ای =پشتکار 🔸خودت تصمیم بگیر = استقلال 🔹حالت را می‌فهمم = همدلی 🔸من و مامان همیشه کنارتیم =امنیت 🔹مابهت افتخار می‌کنیم =اعتماد بنفس 🔸ما خیلی دوستت داریم =عشق 🔹ممنون که به من کمک می‌کنی =کارآمدی 🔸چقدر خوب حرف می زنی = روابط اجتماعی 🔰عضویت در کانال👇👇👇👇👇👇 @maleke_beheshty
ها بدانند 🐙 برای صحبت کردن با همسر خود زمان مناسبی را انتخاب کنید؛ مردان وقتی خسته اند حوصله شنیدن ندارند. 🌸صحبت های خود را با گله و شکایت و غر زدن آغاز نکنید؛ این کار باعث خستگی بیشتر مردان می شود. 🐙 با لحنی آرام و رویی گشاده با او صحبت کنید؛ گرفتن ژست طلبکارانه باعث می شود بیشتر در لاک دفاعی فرو رود. 🌸برای خواسته های خود دلیل منطقی بیاورید؛ مردان از صحبت های منطقی بیشتر خوششان می آید تا از مباحث عاطفی و احساسی. 🐙 شنونده خوبی باشید؛ اجازه دهید همسرتان نیز صحبت کند و میان حرف های او نپرید. 🌸از این شاخه به آن شاخه نپرید؛ پرداختن به موضوعات حاشیه ای تمرکز همسراتان را از بین میبرد. 🐙 از او قدردانی کنید؛ اگر به حرف هایتان گوش داد از او تشکر کنید مثلا بگویید« ممنونم که با وجود خستگی برایم وقت می گذاری» 🌸 به او بگویید؛ از اینکه به حرف هایتان گوش می کند احساس آرامش می کنید؛ این کار باعث ایجاد انگیزه در او می شود. 🐙 او را مورد تحسین قرار دهید؛ زبان عشق بیشتر مردان تحسین است. بنابراین به جای سرزنش کردن، ویژگی های مثبت او را پررنگ کنید. 🌸 خواسته های خود را واضح و شفاف و در چند جمله کوتاه مطرح کنید و از حاشیه پردازی بپرهیزید؛ مردان پیچیدگی ذهنی کمتری نسبت به شما دارند و فقط به چند جمله اولتان گوش می کنند. با ما همسرتان باشید👇 🦋@maleke_beheshty
هدایت شده از R Belashabadi
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 یا 💖 " وابستگی "یعنی میخواهت ، چون مفیدی! " دلبستگی " یعنی میخواهمت ،حتی اگر مفید نباشی! من به خودکار🖋 گران قیمت روی میزم برای جلسات مهم، وابسته ام. اما به جعبه ی آبرنگ 🎨بی خاصیتی که یادگار دوران کودکیم است ، دلبسته. وابستگی ها را " جامعه و فرهنگ و والدین " می اموزند و پرورش می دهند، اما دلبستگی ها انعکاسِ " خودِ واقعیِ من " هستند. به کسی که دوستش داری دلبسته باش نه وابسته ❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸 💠 @maleke_beheshty 💠
میگه: فاصله گرفتن از یه سری افراد برای حفاظت از سلامت عاطفی خودتون ضعف نیست. بلوغ فکریه. میگه: وقتی شما به کسی علاقه دارید مغز شما تمام ایرادات اون رو نادیده میگیره، واسه همین شما فکر میکنید که اون کامله. علم میگه: اگه کسی رو واقعا دوست دارید،میتونید صداشو موقع خوندن پیاماش تو ذهنتون بشنوین. میگه : وقتی آدمها شمارا ترک می کنند ، مانعشان نشوید.شما با کسانی که رهایتان می‌کنند آینده‌ایی ندارید.آینده شما با آن‌هایی است که در هر شرایطی همراه شما هستند. میگه: اگر خواستید توی ذهن کسی بیشترین جذابیت رو بدست بیارید اول باید انتقادهای منفیتون رو بهش بگید بعد کم کم نقاط مثبتش رو بگید. یه بحث تو علم هست به عنوان خلا عاطفی یا احساسی.به مواقعی میگن که فرد،نه خوشحال نه ناراحت نه امید داره نه انتظار. نه چیزی خوشحالش میکنه نه برعکس. شما هم به عشقتون میگین «قلبم برای تو میزنه»؟ حرف درستی میزنین! از نظر دو نفر که عاشق همدیگه هستن اگر به مدت سه دقیقه کنار هم باشن ضربان قلب‌شون باهم هماهنگ میشه @maleke_beheshty
◽️جلوگیری از بلوغ زودرس کودکان ▫️والدین باید آموزش‌هایی مانند ورود به اتاق پدرو مادر پس از کسب اجازه به کودکان خود قبل از ورود به سن بلوغ بدهند و خود نیز باید در منزل لباس‌های تحریک کننده نپوشند. ▫️دیگر کارهایی که می تواند سبب تحریک نوجوانان شود تماشای فیلم‌های تحریک کننده است. والدین باید از هنگام تولد تا نوجوانی با رفتارهایی مانند، پوشاندن صورت نوزاد هنگام آمیزش، عدم لمس و تحریک ناحیه تناسلی کودک تا دو سالگی از فرزند خود مراقبت کنند. @maleke_beheshty
◽️چطور باید خودمان را دوست داشته باشیم؟ ▫️افرادی که خودشان را دوست دارند به افکار، احساسات و خواسته هایشان توجه بیشتری می کنند و کاملا از آنها آگاهی دارند. ▫️وقتی شما روی چیزی که واقعا به آن نیاز دارید تمرکز می کنید، برخی الگوهای رفتاری که شما را به دردسر می اندازند یا شما را در گذشته گیر می اندازند و باعث می شوند خودتان را دوست نداشته باشید از سر راهتان کنار می روند. ▫️وقتی بدانید نیازهای اساسی تان چه هستند و به این نیازها توجه کنید احساس خیلی بهتری نسبت به خودتان خواهید داشت. افرادی که خودشان را دوست دارند با انجام فعالیت های سالم مثل ورزش، تغذیه مناسب، خواب کافی، دوستان خوب و روابط اجتماعی سالم از خودشان مراقبت می کنند. ▫️ خود مراقبتی را با اصلاح برخی عادت های غلط شروع کنید؛ مثلا غذاهای سالم بخورید، ورزش کنید و به این فکر کنید که وقتتان را به چه چیزهایی می گذرانید و آیا این موارد برایتان مفیدند؟ همه چیز را نه صرفا برای اینکه انجامش داده باشید یا مجبور به انجامش باشید، بلکه برای این انجام بدهید که به فکر خودتان هستید. @maleke_beheshty
۞ وَ اللَّهُ يَعصِمُكَ مِنَ النّاسِ «۶۷/مائده» و خدا تو را از [آسیب و گزند] مردم نگه می دارد؛ @maleke_beheshty
🔻اگر میل جنسی بیش از حد دارید این غذاها را بخورید: ← سرکه ← آبلیمو ← مغز کاهو ← عرق نعناع ← لیمو عمانی 🔻خوراکی هایی که باعث افزایش میل جنسی زنان می شود: ← سیب ← زعفران ← دارچین ← زنجبیل ← آب هویج ← آب آناناس ← گیاه پنج انگشت ← فلفل (سبز یا قرمز) 🔻چند گیاه دارویی برای بهبود عملکرد جنسی آقایان: ← سیر ← خردل ← جینسنگ ← جوز هندی ← فلفل قرمز ← چوب میخک @maleke_beheshty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 36 «سلافه» همراه با مهناز سوار تاکسی بودیم، می‌خواستیم به صرافی برویم تا برای نقاشی که آراز می خواست، کاغذ تهیه کنیم. سایز مد نظرش بزرگ بود و نوع کاغذ فرق داشت بخاطر همین هر جایی پیدا نمی شد. قلمو، رنگ و وسیله های دیگری هم احتیاج داشتیم و باید همه را همین امروز که وقت آزاد داشتیم تهیه می کردیم. مهناز در حالی که از شیشه به پشت سرش نگاه می کرد، متعجب گفت: سلافه، اون عقب رو نگاه کن. انگار ماشین آراز پشت سرمونه. متعجب سرم را برگرداندم و از شیشه به پشت سرمان نگاه کردم ولی آن قدر ترافیک سنگین بود و شلوغ که متوجه ی چیزی نشدم. شانه ای بالا انداختم. -نه بابا. اون واسه چی باید دنبال ما راه بیفته حتما اشتباه دیدی یا شایدم مسیرش با ما یکیه. سری به نشانه ی تأیید تکان داد و چیزی نگفت. - میگم این پسره کارش چیه؟ شانه ای بالا انداختم: من چه می دونم! صدایش را پایین آورد و مشکوک گفت: میگم یه قاتلی، خلافکاری، چاقاقچی ای، چیزی نباشه؟ یا الان شاید داره تعقیبمون میکنه؟ از فرضیه هایش که برای شیطنت بود خنده ام گرفت. چه قدر هم به آراز سوسول می آمد که خلافکار و قاتل باشد! - تو باز رمان پلیسی خوندی؟! خودش هم خنده اش گرفت و با شیطنت سری به نشانه ی مثبت تکان داد. مهناز عاشق رمان های پلیسی بود و تحت تاثیر آنها تا یکی دو روز می ماند و فرضیه ها و نظریه های مختلف بیان می کرد! مقابل پاساژ که ایستادیم، مهناز کرایه ی هر دویمان را حساب کرد و پیاده شدیم. یکی دو ساعتی را مشغول نگاه کردن به وسایل و خریدن رنگ و قلمو و کاغذ مخصوص برای طراحی چهره آراز بودیم. کاغذ بزرگ لوله شده دست من بود و بقیه ی وسایل دست مهناز. از پاساژ بیرون آمدیم، برای گرفتن تاکسی مجبور به عبور از خیابان شلوغ بودیم. به آرامی و با احتیاط در حال گذر بودیم که نفهمیدم چه شد که ماشینی با سرعت به طرفم آمد و تا به خودم بیایم، میان زمین و آسمان معلق شدم و به یکباره روی زمین افتادم. کاغذ هم چون من سقوط کرد و کنارم افتاد، احساس کردم تمام بدنم کوفته شد و توان بلند شدن نداشتم، سرم هم سنگین شده بود و صداها و همهمه ها در گوشم پیچ می‌خورد. لحظه ای که سعی کردم بلند شوم از شدت درد نفس در سینه ام حبس شد. مهناز با گریه وسایل دستش را زمین انداخت و به سمتم پرواز کرد. - سلافه، خوبی؟ صدام رو می شنوی؟ ناله ای زیرلب کردم. همه ی صداها را می شنیدم ولی آن قدر درد داشتم که نمی توانستم حرف بزنم مخصوصا دست چپم که حتی توانایی تکان دادنش را هم نداشتم. چشمانم که روی هم افتاد، صدای آشنایی را میان آن همهمه و صداهای دیگران تشخیص دادم و خود به خود چشمانم باز شد. آراز کنارم نشسته بود و با نگرانی صدایم می کرد: سلافه، سلافه. خوبی؟ می تونی بلند شی؟ دستت رو بده به من. بدون آن که منتظر واکنشی از جانب من باشد، دستم را در دستش گرفت که از درد ناله ی بلندی کردم. هول شده دستم را رها کرد و رو به مهناز کرد: کمک کن ببریمش تو ماشین. مهناز سری تکان داد و با احتیاط بازوی دست راستم را گرفت. -دستت رو بده به من. در آن لحظه و میان آن همه درد هم معذب شدم و در حالی که با کمک مهناز و یکی از خانم ها که دورم جمع شده بودند، بلند می شدم، با درد زمزمه کردم: نمی خواد.خودم می تونم. سوار ماشین شدم. مهناز هم کنارم نشست و از آن زن که به من کمک کرده بود و وسایلمان را داخل ماشین گذاشته بود، تشکری کرد. آراز از آینه نگاهی سمتم انداخت. - خوبی تو؟ حتی از درد توان حرف زدن هم نداشتم. پلکی روی هم گذاشتم و سرم را به شانه ی مهناز تکیه دادم. مهناز هم از دیدن حال من با ناراحتی سعی در آرام کردن من داشت. - قربونت برم یه کم تحمل کن. الان می رسیم بیمارستان، یهو چی شد حواست کجا بود! دستی به پیشانی ام کشید و عرق هایی که از درد روی پیشانی ام نشسته بود را پاک کرد. آراز هم مشخص بود کلافه و نگران است و آن قدر سریع می راند که نزدیک بود با یک نفر هم تصادف کند و مدام از آینه نگاهم می کرد و مدام به راننده ای که فرار کرده بود فحش و بد و بیراه می گفت. نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد... @maleke_beheshty
قسمت 37 آن قدر درد داشتم که نفهمیدم کی مقابل بیمارستان توقف کرد. با کمک مهناز به سختی پیاده شدم. تمام تن و بدنم درد می کرد و کوفته شده بود. راهروی بیمارستان به نظرم طولانی تر از هر زمان آمد. وارد اورژانس شدم. مهناز و آراز هم کنار تختم ایستاده بودند. از درد نفس در سینه ام حبس و اشک در چشم‌هایم جمع شده بود اما غرورم نمیگذاشت جلوی آراز اجازه ی ریختن به اشک هایم را بدهم. آراز در حالی که خیره به صورتم بود، گفت: خیلی درد داری؟ با صدای لرزان از درد گفتم: نه. خوبم. چپ چپ نگاهم کرد و کمی جلو آمد و حرص زد: بله، مشخصه که اصلا هم درد نداری! آخه دختره ی سر به هوا تو چرا یه ذره حواست رو جمع نمی کنی؟ با این سنت هنوز نمی دونی باید تو خیابون به اون شلوغی احتیاط کنی؟ متعجب و دلخور نگاهش کردم. چرا این طور حرف می زد؟ من که کاری نکرده بودم و حواسم کاملا جمع بود. نگاه دلخورم را که دید، دستی میان موهای سیاه و پر پشتش فرو برد و دهان باز کرد که چیزی بگوید اما سکوت را ترجیح داد و عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت. متعجب نگاهی با مهناز ردوبدل کردیم که گفت: وا چی شد یهو! درد شدید دستم اجازه ی فکر کردن بیشتر را نداد. با عکس رادیولوژی مشخص شد که دست چپم شکسته و با اصرارهای بیش از حد آراز از سرم هم عکس انداختند و وقتی مشخص شد که چیز خاص و نگران کننده ای وجود ندارد، خیالش راحت شد. سرم و بدنم هم خیلی درد می کرد و کوفته بود و پیشانی ام جراحت کوچکی برداشته بود. گچ که از انگشتان دستم تا نزدیکی های آرنجم بود، زیادی دستم را سنگین کرده بود و احساس بدی داشتم. روی تخت دراز کشیده بودم و آراز هم دوباره پیشمان برگشته بود البته این بار خبری از کلافگی اش نبود. مهناز رو به آراز کرد: شما اونجا که تصادف شد، چی کار می کردی؟ کمی هول و دستپاچه شد اما سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند: هیچی. همین طوری اتفاقی داشتم رد می شدم که دیدم تصادف شده و گفتم برم یه کمکی بکنم. عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم. پس حتما مهناز راست می گفت که تعقیبمان کرده. بادی به غبغب انداخت و رو به من ادامه داد: دیدی چه آدم دست به خیری ام؟ منتظر جواب ما نماند: از قدیم گفتن کار خیر عین تف سر بالا می مونه و مستقیم به خودت برمی گرده! از تشبیهش چهره مان درهم شد و گفتم: خیلی چندشی! مثال از این بهتر بلد نبودی؟! با نیش باز سری به نشانه ی منفی تکان داد و گفت: راستی من نقاشیم رو می خوام ها. تو با این دستت نمی تونی که کار کنی. حق به جانب جواب دادم: ما برای کاغذ خریدن برای جنابعالی رفته بودیم که این جوری شد بعد تو واسه من طلبکار میشی؟! لبخندی زد و با چشمکی گفت: دمت شوفاژ! این را گفت و از تعبیر مسخره اش زیر خنده زد. خنده اش، لبخندی روی لب هایم آورد. * با کمک مهناز به سختی آستین مانتویم را از دست شکسته ام عبور دادم و «آخ» ی گفتم. در این اوضاع و زیاد شدن کار نقاشی مان همین شکستگی دست را کم داشتم! کوله ام را روی شانه ام انداختم و در حالی که دست شکسته ام را به گردنم می انداختم، جلوتر از مهناز از خانه خارج شدم. همزمان با خروج ما، در خانه ی آراز هم باز شد و ماشینش بیرون آمد، نمی دانم‌ چه تعداد ماشین داشت که هر روز یک مدل را سوار می‌شد، این بار اسپرت سرمه ای رنگ بود مدل بالایی داشت ولی اسمش را نمی‌دانستم. مقابلمان ردی ترمز زد و شیشه را پایین داد. - سلام همسایه های هنرمند و مجروحم! بیاین بالا برسونمتون. چپ چپی نگاهش کردم. دلم نمی خواست به او رو بدهم. مهناز به جای من جواب داد: ممنون خودمون میریم. ای بابایی تحویل مهناز داد و رو به من ادامه داد: بیا بالا دیگه. دستت هم که درد میکنه و باید کلی سر پا وایسی تا اتوبوس برسه. رنگت هم پریده. باز هم مهناز زودتر جواب داد: ممنون مزاحم شما نمیشیم. آراز با چشمکی رو به من گفت: نه بابا. چه مزاحمتی. همسایه ایم مثلا، تازه رفت و آمد هم که داریم! نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد... @maleke_beheshty