🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#مراقبت_مو
ضدعفونی کردن کف سر و ازبین بردن چربی اضافه مو با آب نارنج:☘☘
آب نارنج را گرفته و سپس آنرا صاف نمایید. مالیدن این آب به موها، چربی های اضافی آنرا میگیرد و پوست سر را نیز ضدعفونی میکند و همچنین موها را براق مینماید. بعد از مالیدن این آب و بعد از گذشت 40 دقیقه موها را خوب آبکشی کنید.
💞@maleke_beheshty💞
🍎خواص سرکه سیب در کاهش_وزن👇
🔹کاهش اشتها
🔻افزایش سوخت و ساز بدن
🔹جلوگیری از هضم نشاسته در بدن
🔻رساندن کالری کمتر به جریان خون
💞@maleke_beheshty💞
#همسرداری
#ميان_وعده_زندگی_عاشقانه_چيست⁉️
🔹بوسه اي کوچک از گونه هاي همسرتان هنگامي که از کنار او عبور مي کنيد.
🔹يک تلفن کوتاه که فقط بگوييد:«دوستت دارم»
🔹تعريف، تمجيد يا تحسيني کوچک.براي نمونه: «خيلي خوشگل شدي.»امروز چقدر زيبا به نظر مي رسي»
🔹نگاه يا لبخندي محبت آميز که حاوي تمام عشق تان باشد.
🔹يک پيغام يا يادداشت کوتاه و مختصر که بر روي تلفن همراه يا کيف پول او مي گذاريد
@maleke_beheshty
#ملکه_بهشتی_همسرتان_باشید
اکثر مشکلات زناشویی؛ از رختخواب برمیخیزند!
🍃 رابطهی جن.سی سالم، میتواند به عنوان چسب زندگی عمل کند و خیلی از تعارضات و تنشهای بین زن و شوهر را کاهش دهد.
👈آمارها نشان میدهد که خیلی از طلاقها به دلیل عدم رضایت جنسی است.
👈 وقتی که زن و شوهر نتوانند نیازهای همدیگر را برطرف کنند؛ زودرنج و شکننده میشوند. زود از کوره در میروند. به کوچکترین مسئله گیر میدهند.
👈 ولی اگر این نیاز ارضا شود؛ زوجین یک احساس سبکی دارند که موجب تخلیهی هیجانی آنها میشود و انرژی مضاعف میگیرند. به راحتی از کنار عیوب همدیگر رد میشوند و همدیگر را با تمام نقایص دوست دارند.
🍃 برای زنان؛ رابطهی عاطفی، مقدمهی رابطهی جن.سی است. ولی برای مردان؛ رابطهی جن.سی، مقدمهی رابطه عاطفی است. یعنی مرد به دلیل اینکه نیاز جن.سیاش برطرف شده، محبت بیشتری به همسرش میورزد.
@maleke_beheshty
قسمت 61
سرم را به چپ و راست تکان می دهم.نفس عميقی می کشد و می گويد
خب تعريف کن...از اين ورا؟
...چقدر سرد...از برودت لحنش می لرزم
:ملتمسانه نگاهش می کنم...بلکه اين جو سنگين را بشکند...اب دهانم را به همراه بغضم فرو می دهم و می گويم
...دلم برات تنگ شده بود
:چشمانش را تنگ می کند...آنقدر که سبزی چشمانش محو می شوند...گوشه ابرويش را بالا می دهد و می گويد
...چه عجب
:پرده اشک چشمانم را می پوشاند...ناله می کنم
من هميشه دلتنگتم بی وجدان...تو منو گذاشتی و رفتی..تو منو تنها گذاشتی
:خياری از ظرف بر می دارد و با خونسردی می گويد
...زياد تنها نموندی که...الان تنها نيستی که-
اشکم سرازير می شود.نگاهش رنگ دلسوزی می گيرد...کنارم می نشيند...با فاصله...چشمانم آغوشش را جستجو می
:کند...می فهمد...زمزمه می کند
می دونی اگه ماهان بفهمه اينجايی چه قشقرقی راه می افته؟
نزديکش می شوم...عطرش را نفس می کشم...دستم را به سمت دستش دراز می کنم...عصبی می شود...از جا بلند می
:شود و با خشم می گويد
اشتباهاتت يکی دو تا نيست جلوه...تمام زندگيت اشتباه شده...تا الان هر کاری کردی گذشته... رفته....از اين به بعد
حواستو جمع کن...حرف ماهان درسته...من نه برادرتم...نه حتی پسر عمه ت...بودن تو اينجا...بدون اطلاع شوهرت
...اشتباهه...اونم در شرايطی که می دونی اون رو من حساسه
:صدا در گلويم می شکند
...کيان
:بدون اينکه نگاهم کند می گويد
ببين جلوه...من تا الان مثل برادرت کنارت بودم...از اين به بعد هم می مونم...اما از امروز به بعد فقط وقتی ميای اينجا
که شوهرتم باهات باشه...تو نمی تونی بفهمی که اگه آبروت ريخته بشه...ديگه هيچ جوری جمع نميشه...تو الان يه زن
متاهلی...بايد از مردای ديگه فاصله بگيری...خصوصا مردايی که می دونی باب ميل شوهرت نيستن...درسته که حس ما
به هم خواهر برادريه...اما ماهان اينو درک نمی کنه و من بهش حق می دم...اگه من يه روز بفهمم زنم رفته خونه مردی
که هيچ نسبتی باهاش نداره و به صورت اتفاقی منم از اون مرد خوشم نمياد...بدون شک می کشمش...پس ماهان رو درک می کنم ....
...می خواهم حرف بزنم...مهلت نمی دهد
هر چی فکر احمقانه تو سرته بريز بيرون و بچسب به زندگيت...يادت نره تو خودت...با اختيار خودت ماهانو انتخاب
کردی...پس حداقل به انتخابت احترام بذار و به زندگی و شوهرت پابند بمون...تا اونجايی که من می دونم ماهان پسر
خوبيه...منم انتخابت رو تأييد می کنم....مطمئنم که با اون خوشبخت می شی...به شرط اينکه بزرگ شی و از روياهات
...بيرون بيای و واقعيت رو ببينی
:دهانم را باز می کنم...بگذار حرف بزنم...اما دستش را بالا می آورد و اجازه نمی دهد
همين الان بودنت اينجا خيانت به ماهانه...خيانت به زندگيت و اعتماد شوهرته....برو و هر وقت خواستی منو ببينی با
...ماهان بيا
پشت در آپارتمانش ايستاده ام...اشکهايم چون سيل روانند...کيان مرا بيرون کرد...کيان مرا نخواست...بودنم را
....نخواست...هيچ وقت نخواست
...خدايا مرده ام شايد...تو حاشا می کنی مرگم
دستم را در جيب مانتويم فرو می کنم...باران گرفته...حتی نگفت بمان تا برايت آژانس خبر کنم...باران شديدتر می
...شود...آخرين نگاه را به پنجره طبقه يازده می کنم...با حسرت
...سرم را پايين می اندازم و برای دومين بار نا اميد از در آن خانه رانده می شوم
ادامه دارد...
قسمت 62
خدا کند اين عشق از سرم برود...خدا کند فقط زودتر آن زمان برسد
برای چندمين بار گوشی در جيبم می لرزد...نگاهش می کنم...سيزده تماس بی پاسخ از مادرم و ماهان و يک اس ام
:اس...پيام را باز می کنم و متن ارسالی از طرف ماهان را می خوانم
کجايی خانوم که گوشيتو جواب نمیدی؟ نکنه ازم دلخوری؟ ببخش که نتونستم تا الان باهات تماس بگيرم...دارم از
...خستگی هلاک می شم...می رم خونه بخوابم...هر جا هستی مراقب خودت باش...ميبينمت عزيزم
دلم پيچ می خورد...از خباثت و بی وجدانی خودم...صدای کيان در گوشم اکو می شود...خائن...گريه ام شدت می
گيرد...کيان امروز مرا با حرفهايش نابود کرد...زير بار بی رحمی نگاهش خرد شدم..کيان هيچ وقت مرا
نخواسته...گفت فکر احمقانه نکن...گفت از رويا بيرون بيا...گفت هيچ نسبتی با تو ندارم و من به خاطر او...ماهان
مهربان وصبورم را می رنجانم...هروز و هر لحظه...بارها و بارها...باز هم پياده می روم...پياده می روم و اشک می
ريزم...اشک می ريزم و به زندگی بيست ساله ام نگاه می کنم...سالهايی که حتی يک روزش بدون کيان نگذشته
بود...کيانی که هيچ وقت هيچ حسی به من نداشته...جز به قول خودش برادری...و من با ساده لوحی عاشقش شده
بودم...به خاطر يک جابجايی ساده اش عجولانه تصميم گرفتم و ماهان را بی گناه و معصوم...وارد زندگی بی سر و تهم
کردم...من چقدر بچه ام...فکر می کردم با ازدواج قرار است جای خالی کيان برايم پر شود...در حاليکه هيچی از
مسئوليت و تعهد نمی فهميدم بله را گفتم و ماهان را هم با خودم به قعر چاه احساسات احمقانه و نادرست و بچگانه ام
کشاندم...فکر می کردم می شود در آغوش ماهان فرو رفت و کيان را تصور کرد...می شود در صورتش نگاه کرد و کيان
را ديد...می توان با او صحبت کرد و صدای کيان را شنيد...من هيچ وقت به ماهان به عنوان شخصيت مستقل احترام
نگذاشته ام...من هر حرکت و رفتار ماهان را با کيان مقايسه می کنم...در حاليکه حقش نيست...اين همه دنائت و پستی
حق ماهان نيست...وجدانم فرياد می زند...خائن...کيان با خشم می گويد...خائن...گوشهايم را می گيرم...صدای ماهان
را می شنوم...خيانت فقط فيزيکی نيست...که اگر امروز کيان عقب نکشيده بود...اگر بر سرم داد نزده بود...فيزيکی هم
خيانت کرده بودم....به ماهانی که هرگز نديده ام چشمانش هرز بروند...هيچگاه نديده ام به روی دختری لبخند بيجا
بزند...در کوچه و خيابان نگاهش دنبال هيچ زنی نمی چرخد....ماهانی که با تمام جذابيتهای ديوانه کننده اش...با وجود
کشته مرده های متعددش...با وجود دخترهای دانشجويی که با چشم خودم دلبريهايشان را می بينم و پرستارها و پزشکهايی
که توصيف دلدادگی شان را می شنوم...هرگز به من خيانت نکرده....طوری رفتار می کند که هيچوقت...هيچ شکی...هيچ
خشی..هيچ خراشی...به اعتمادم وارد نشود...ماهانی که در اوج خستگی...بعد از شبهای متوالی بيداری کشيدن...تنها
نگرانی اش خواب آرام و جای امن من است...خورد و خوراک و استفاده به موقع داروهايم...ماهانی که چشمش را روی
همه خطاهای من بسته و بازهم از ته دل می گويد:...من به تو اعتماد دارم...هر بار دلش را می شکنم و او لبخند می زند
و به رويم نمی آورد...حتی وقتی به عنوان کادوی تولد عطر محبوب کيان را برايش خريدم...خنديد و تشکر کرد..در
حاليکه غم چشمانش کوه را به لرزه در می آورد...و تمام اعتراضش به اين کار من استفاده نکردن از آن عطر
بود..همين...که شايد اگر هر مرد ديگری به جای او بود نه تنها عطر بلکه کل دنيا را بر سر همسرش خراب می
...کرد...من هر شب و هر روز و هر لحظه به اين مرد خيانت می کنم...کيان بهتر از هر کسی مرا شناخته...خائن
خيسی آب را روی تيره مهره های کمرم هم احساس می کنم...از سر تا پايم آب می چکد...حتی لباسهای زيرم هم خيس
شده اند...کليد می اندازم و وارد خانه می شوم...خانه ای که به احترام خستگی بی حد و حصر صاحبش در سکوت فرو
رفته...با هر قدم رد پای خيسم روی پارکت خانه بر جای می ماند...در اتاق را باز می کنم...ماهان بی خبر از همه
جا...مظلومانه...به خواب رفته...حتی در خواب هم از شدت خستگی چهره اش
و در هم است... موهايش روی
پيشانيش ريخته...دست راستش را زير سينه برهنه اش گذاشته و دست چپش را روی بالش...به حلقه اش نگاه می کنم که
از زمان عقد تا کنون از دستش در نيامده...به انگشتم نگاه می کنم و جای خالی حلقه ای که حتی نمی دانم کجا گذاشتمش به رويم دهن کجی می کند....لبم را گاز می گيرم که صدای هق هق گريه ام بيدارش نکند...مانتو و روسريم را که
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 63
به بدنم چسبيده اند از تن خارج می کنم و آهسته به زير پتو می خزم...از تکان خوردن تخت بيدار می شود...با صدای
:خسته و نيمه هوشيارش می گويد
تويی جلوه؟خوبی عزيزم؟-
:زمزمه می کنم
ماهان...می ذاری بيام تو بغلت؟-
با بی حالی به پهلو می خوابد و بدون اينکه چشمانش را باز کند آغوشش را به رويم می گشايد...دستانم را محکم به دور
:گردنش حلقه می کنم..هوشيار می شود . با سرعت در جايش می نشيند
جلوه...؟چرا لباسات خيسه..؟اين چه وضعيه...؟زير بارون بودی؟؟؟-
سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و بازويش را می کشم که به سر جايش برگردد...مقاومت می کند و با عصبانيت
:می گويد
پاشو اين لباسا رو عوض کن دختر...موهاتم خيس خيسه...زده به سرت تو؟؟؟پاشو يکی از لباسهای خودمو بهت بدم -
:بپوشی...با بغض می گويم
...من خوبم ماهان...لباس نمی خوام...بغلم کنی گرم می شم
چشمانش پر از سؤال می شود...انگار دليل حال خرابم را می داند...اما هيچی نمی پرسد...هيچی نمی گويد...تنها سری
:به علامت تأسف تکان می دهد و کنارم دراز می کشد...زير گوشم زمزمه کنان می گويد
...با اين لباسا نمی شه-
لباسهايم را از تنم بيرون می کشد...از شدت شرم داغ می شوم..اما او باز هم مثل يک پزشک رفتار می کند...نه يک
مرد...حوله ای دور موهايم می پيچد و بدن لرزانم را ميان بازوهای قوی و مردانه اش جای می دهد...لرزم کم می
شود...آرام می گيرم...می دانم خسته است..می دانم بيشتر از 14 ساعت است که نخوابيده....اما به بيدار بودنش...به
محبتش...به صدايش...احتياج دارم..سرم را از گودی گردنش بيرون می کشم و چشمان بسته اش را می بوسم...حلقه
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
May 11
قسمت 64
دستانش محکم تر می شود...صورتش را می بوسم...انگشتانش روی کمرم می لؽزند...دستم را روی صورت اصلاح
:نشده اش می کشم و آهسته می گويم
..دوست دارم ماهان
دستش روی پهلويم قرار می گيرد و چشمانش باز می شوند...تحمل نگاه پر حرفش را ندارم و تنها لبم را روی لبش می
گذارم...ترديد می کند...سرم را عقب می کشم...چشمانش سرخ و بی حالند....اما به آرامی در آغوشم می کشد و از
...محبتش سيرابم می کند...او می بوسد و من در دلم داد می زنم
توبه کردم که ديگه باتو نباشم
دل ندم ديگه بهت ازت جداشم
کنج قلبم واسه ی تو جا نزارم
قول مردونمو زير پا نزارم
...با دستانش به وجودم آتش می زند و من همچنان می خوانم
توبه کردم ديگه چشماتو نبينم
ديگه پای حرفای دلت نشينم
عکس چشمای تو رو ديگه نبوسم
اگه حتی توی تنهايی بپوسم
...صدای نفسهای تندش در گوشم می نشنيد و من ادامه می دهم
توبه کردم که غروبارو نبينم
ديگه هيچ وقت لب دريا ننشينم
همه ی خاطره هاتو دور بريزم
ديگه هيچ وقت بهت نگم عزيزم
نفس عميقی می کشد...صورتم را غرق بوسه می کند و محکم در آغوشم می گيرد و من در حاليکه به خواب می روم
...زمزمه می کنم
توبه کردم واست آسمون نباشم
ديگه خورشيدت نشم نور نباشم
بزنم حرؾ دلم رو ديگه اين بار
برو دوست ندارم... خدانگهدار
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
May 11