#سیاست_های_زنانه
مردان را کنترل نکنید، اگر همسر خود را خیلی کنترل کنید، از شما بیشتر فاصله میگیرد؛ مردان دوست دارند آزاد باشند.
🔹مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود، پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند.
🔹مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمیآید، اگر رفتارتان تحکم آمیز و مردانه است، رفتارتان را تغییر دهید.
🔹به او احترام بگذارید و از او حرف شنوی داشته باشید، نه اینکه رامش باشید، فقط خودرأی و یک دنده نباشید.
🔹مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند، پس حتی در کوچکترین مسائل با او مشورت کرده و نظرش را محترم بشمارید.
🔹با مردان خلاصه حرف بزنید، مردان عاشق سکوتاند و از پرحرفی بیزار ....
🔹به مردان اگر زیاد محبت کنید دلزده میشوند، پس محبت کنید اگر جواب گرفتید، باز محبت کنید، اگر مدام شما محبت کنید، خستهاش میکنید.
🔹خیلی به او وابسته نباشید، همیشه در دسترس او نباشید، از او فاصله بگیرید، بگذارید دلش برای شما تنگ شود.
🔹 یکنواختی در زندگی را تغییر دهید، مردان از یکنواختی زود خسته میشوند، ظاهر خود، آرایش و یا حتی محیط اطرافتان را تغییر دهی.
🌺@maleke_beheshty🌺
#یادبگیریم
#سیاست_های_زنانه
🔻چند تا ترفند روانشناسی واسه اینکه جذابتر بنظر برسید:
-وقتی توی خیابون راه میرید صاف و مستقیم نگاه کنید نه آدمارو؛ مغازه ها رو و در و دیوارو!
-آدما جذب کسایی میشن که سر صحبت رو باز میکنن پس اگر از کسی خوشتون میاد سر صحبت رو باهاش باز کنید!
-در مورد چیزای که دوست دارید حرف بزنید، آدما وقتی که درمورد مسائلی که دوست دارن حرف میزنن خیلی جذاب تر بنظر میرسن!
-از قانون مثلثی استفاده کنید: اول به چشم راست؛ بعد چشم چپ و در نهایت هم به لب های طرف نگاه کنید و تمام:))
🌺@maleke_beheshty🌺
قسمت 111
برای تعطیلات عید هم آراز قول رفتن به شمال را داده بود. خودم هم دوست داشتم به شمال بروم هم اینکه عمه را می دیدم و هم اینکه دیگر نمی خواست به بوشهر بروم چون خانواده ام را به زودی می دیدم.
آراز را وادار کرده بودم که خانه تکانی کنیم و هر کاری که می کرد سرم غر می زد.
- آخه من چی بهت بگم سلافه؟ خونه تکونی می خوایم چیکار؟ خونه به این تمیزی؟
سمت یکی از مبل ها رفتم و گفتم: جای غر زدن بیا این مبل رو بگیر بلندش کنیم.
با غر غر آمد و طرف دیگر مبل را گرفت و با هم جا به جایش کردیم. در همان حال گفتم: قابل توجه شما آراز خان، خرید هم مونده.
- خدایا به دادم برس!
خنده ام گرفت و گفتم: کم غر بزن دیگه بچه. کارت رو بکن.
با غر غر کردن و شوخی و شیطنت های همیشگی اش کارهایمان را انجام دادیم.
فردا قرار بود مامان و بچهها به اینجا بیایند. می دانستم مامان چقدر نگران من است و دلیل آمدنش بیشتر به این خاطر است که خیالش از بابت من آسوده شود.
با کمک آراز تمام خانه را تمیز کردیم و خرید هم رفتیم تا برای مامان و بچهها هدیه بخریم. آراز هم هیچ مشکلی با این موضوع نداشت و حتی موقع خرید خودش پیشنهاد خرید چیزهای بیشتر و گران تر را می داد و یک چیزهایی را هم خودش انتخاب می کرد.
چقدر از این اخلاقش خوشم می آمد. البته این کار از روی دلسوزی و ترحم نبود و می دانستم و مطمئن بودم که کاملا راضی به این کار است و از ته دل مامان و بچهها را مانند خانواده ی خودش دوست دارد.
صبح روز بعد آراز دنبال مامان و بچهها به ترمینال رفت.
خان بابا هم مانند همیشه خشک و جدی بود و آراز گفت که او هم مشکلی ندارد.
یک ساعتی از رفتن آراز گذشته بود که صدای ماشینش را از داخل حیاط شنیدم. لبخندی روی لب هایم نشست و برای استقبال از مهمان ها به حیاط رفتم.
با ذوق و خوشحالی همه شان را در آغوش گرفتم و به داخل راهنمایی شان کردم.
با خان بابا هم سلام و احوالپرسی کردند و نشستند.
به آشپزخانه رفتم و با لبخندی که از روی لبم پاک نمی شد، چای و میوه هایی را که قبلا آماده کرده بودم را بردم و کنار مامان نشستم.
آراز هم در کنار سهیل و سپهر نشسته بود و در حال حرف زدن با آنها بود. از صمیمیت بینشان لبخندی روی لب آوردم و رو به مامان گفتم: چه خبرا؟ همه چی خوب پیش میره؟
با اینکه می دانستم با وجود کارهای بابا، دلش غم دارد اما گفت: می گذره دیگه مادر. خدا رو شکر.
آهم را در سینه خفه کردم تا حال خوب خودم و بقیه را خراب نکنم.
اتاق مامان و سلاله و بچههایش را به آنها نشان دادم که وسایلشان را مرتب کنند و کمی هم استراحت کنند. سپهر و سهیل هم در اتاق دیگری قرار بود ساکن شوند.
مامان در حالی که لباس هایش را از توی چمدان در می آورد گفت: سلافه؟
- جونم مامان؟
- از زندگیت و آراز راضی هستی؟ مشکلی ندارید؟
کنارش نشستم و با لبخند گفتم: آراز خیلی خوبه؛ خیلی. زندگیمون هم خوب می گذره و راضی ام.
از ته دل لبخندی زد و خدا را شکر کرد کمی از نگرانی هایش برطرف شده بود.
آراز با سهیل و سپهر حسابی صمیمی شده بود و صدای خنده هایشان فضای خانه را پر کرده بود که معلوم بود که آراز باز هم شیطنت کرده.
با مامان هم خیلی صمیمی و راحت رفتار می کرد اما در کنار شیطنت هایش احترام خاصی برای مامان قائل بود و حتی او را مامان صدا می کرد و مامان هم با لفظ پسرم خطابش می کرد.
از صمیمیت بینشان خوشم می آمد و خوشحال شده بودم.
در آن سه چهار روزی که مانده بودند، چندین بار با پیشنهاد آراز به جاهای دیدنی و زیبای تهران هم سر زدیم.
این چند روز حسابی به همه مان خوش گذشت و توانستم بعد مدت ها یک خنده ی واقعی و یک شادی عمیق در چشمان مامان ببینم و چقدر از آراز راضی و خشنود بود.
کنار مامان و سلاله نشسته بودم و به جمع کردن وسایلشان نگاه می کردم. با لب های آویزان گفتم: کاش بیشتر بمونید. دلم براتون تنگ میشه.
- منم همین طور ولی نمیشه که بیشتر بمونیم. خونه و زندگیمون رو ول کردیم به امون خدا و خودمون اومدیم اینجا. کسی اونجا نیست و بابات هم سواستفاده میکنه و اون رفیقاش رو میاره خونه.
نفس پر حرصی کشیدم که بحث را عوض کرد: توام تو این تعطیلات بیاین یه سر بزنید.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 112
- اگه وقت بشه میایم. آخه قراره چند روزی بریم شمال خونه ی عمه ی آراز. البته عمه ی باباش.
لبخندی زد: به سلامتی انشالله. باشه مامان جان.
سپس شروع کرد به تعریف کردن از آراز: چه پسر خوبیه ماشاالله. از اولش هم مهرش به دلم افتاده بود ولی الان که خیلی بیشتر هم دوسش دارم. خیلی خانواده دوست و مهربونه.
سلاله با لبخندی ادامه ی حرف مامان را گفت: خیلی هم عاشق توئه.
لبخندی پر از شوق روی لب هایم نشست و خجول سرم را پایین انداختم.
با همه شان خداحافظی کردم و آراز هم آنها را به ترمینال رساند.
* * *
نیمه شب بود و در کنار آراز و دور سفره ی هفت سینی که با کلی ذوق و سلیقه چیده بودمش نشسته بودیم. چون سال تحویل دیر وقت بود خان بابا گفت که بیدار نمی ماند و به اتاقش برای خواب رفت.
سر روی شانه ی آراز گذاشته بود و خیره به دعای سال تحویل که از تلویزیون پخش می شد برای زندگی مان و خوشبختی مان و خانواده ام که اولین سال بود که در این لحظه پیششان نبودم، دعا کردم.
با صدای آراز به خودم آمدم: سلافه؟
- جان دلم؟
- هیچ وقت فکر نمی کردم که کنار یه دختر که زنمه، عشقمه، همه ی دنیام شده، سال رو تحویل کنم. حتی فکر نمی کردم عاشق هم بشم! کلا هیچی یادم نبود؛ نه خانواده، نه سال نو و خونه تکونی و مهر و محبت اما تو اومدی و کلا همه چیزم رو عوض کردی. طرز فکرم رو تغییر دادی. هیچ وقت فکر نمی کردم بدون یه دختر دنیا برام به آخر برسه ولی حالا می دونم که میشه.
لبخندی روی لبم آمد و خیره ماندم به ثانیه شمار.
- تو بهترین و با ارزش ترین هدیه ای بودی که خدا می تونست بهم بده. همیشه ازش گله می کردم که چرا آدم های دوست داشتنی زندگیم رو ازم گرفته ولی حالا روزی هزار بار شکرش می کنم بخاطر وجود تو.
اعتراف های صادقانه و پر احساسش قلبم را لبریز از عشق کرد و اشک شوق را مهمان چشمانم...
گفتن جمله ی دو کلمه ای اش «دوستت دارم» همزمان شد با شروع سال جدید
و بوسه ی پر از مهر و عشقش شد اولین عیدی ام در امسال...
صبح زود سمت شمال به راه افتادیم. تا نیمه های راه بخاطر کم خوابی دیشب خوابیدم، آراز بیدارم کرد و غر زد که چرا این قدر می خوابی.
تا آخر مسیر حرف زدیم و طبق معمول آراز شوخی و شیطنت کرد طوری که گذر زمان را حس نکردم.
توقف کرد و گفت: رسیدیم. اینم خونه ی عمه خانوم من.
نگاهی به ویلای رو به رویم انداختم و پیاده شدم.
آراز هم پیاده شد و زنگ را فشرد که طولی نکشید صدای عمه در آیفون پیچید: خوش اومدین. بیاین تو.
در با صدای تیکی باز شد و پشت سر آراز وارد خانه شدم. نگاهی به حیاط بسیار بزرگ و پر از دار و درخت انداختم که آراز گفت: تو برو تو. منم ماشین رو بیارم تو.
سری تکان دادم و نگاهم را به اطراف چرخاندم. محو سرسبزی و زیبایی حیاط شده بودم. درختان سرسبز که با شکوفه های سفید و صورتی مزین شده بودند، به طراوت حیاط اضافه کرده بودند و بوی درختان که تازه آب خورده بودند، فضا را معطر کرده بود.
فضای حیاط شبیه حیاط خانه ی آراز بود با این تفاوت که اینجا مانند اکثر ویلاهای شمال، سقف شیروانی داشت و سبک سنتی داشت.
عمه با آن خوش اخلاقی و خوشرویی اش به گرمی از ما استقبال کرد و به داخل راهنمایی مان کرد.
داخل خانه هم چیزی از بیرون و حیاط آن کم نداشت. بزرگ بود و با وسایل گران قیمتی چون مجسمه ها و گرامافون تزیین شده بود.
بعد از پذیرایی کردن و خوردن ناهار بدون آن که اجازه بدهد در کارها کمکش کنم، من و آراز را به یکی از اتاق ها فرستاد تا استراحت کنیم.
اتاق هم فضای شیک و دلبازی داشت. پرده های طلایی رنگ با رنگ رو تختی دو نفره ی وسط اتاق ست شده بود.
کنار آراز دراز کشیدم. آراز بخاطر خوب نخوابیدن دیشب و زود بیدار شدن صبح و رانندگی چند ساعته خسته نشان می داد اما من خوابم نمی آمد و تصمیم گرفتم که پیش عمه بروم. برای دانستن داستان گیلانه و ایاز کنجکاو و مشتاق بودم.
نگاهی به چهره ی غرق در خواب آراز انداختم و بوسه ای روی گونه ی زبر از ته ریشش نشاندم و از اتاق بیرون رفتم.
عمه در آشپزخانه مشغول جمع کردن وسایل بود. با دیدن من لبخندی زد: چرا استراحت نکردی؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 113
کمکش کردم تا ظرف ها را خشک کند و در همان حین جواب دادم: تو راه خوابیدم دیگه الان دوست داشتم پیش شما باشم.
لبخند دوباره ای زد: چقدر خوشحالم که اومدین. راستی با آراز چه می کنی؟ اذیتت که نمیکنه؟
لبخندی زدم: نه بابا. آراز خیلی خوبه. اون قدری که هیچ وقت فکرشم نمی کردم. کلی از وقتی که تازه باهاش آشنا شده بودم تغییر کرده.
«خدا رو شکر» ای گفت که گفتم: میگم عمه؟
- جانم؟
- میشه ادامه ی داستان گیلانه رو بگین؟ خیلی مشتاقم که بدونم سرنوشتش چی شد.
سری تکان داد و با گفتن «باشه» ای شروع به تعریف کرد.
- تا اونجا برات گفتم که حال گیلانه داشت روز به روز بدتر می شد بخاطر بی توجهی های ایاز. گیلانه بهش دل باخته بود؛ بد هم باخته بود.
همین طور می گذشت و می گذشت تا اینکه جهانگیر خان تصمیم گرفت علیرغم مخالفت های ایاز براش زن بگیره. موضوع به گوش گیلانه رسید و بدجور به هم ریخت. اون دختر، دختر یکی از خان های روستای پایینی مون بود. انصافا از حق نگذرم واقعا دختره هم خیلی خوشگل بود ولی بازم به پای زیبایی گیلانه نمی رسید. خلاصه به رسم، خان دعوتشون گرفت و اون دختر با خانواده اش اومدند خونه ی ما. جهانگیر خان که با بابای اون دختر که اسمش شهناز بود، خیلی صمیمی بود. طوری که اون مدت رو که اونجا بودند، همه چیز رو در اختیارشون گذاشته بود. از پذیرایی و تجملات بگیر تا گرفتن خدمتکار مخصوص برای اونا.
هر شب جشن و مهمونی بر ما بود به بمن حضور مهمونا، ایاز هم اون چنان ناراضی نشون نمی داد و کاملا بی خیال بود و هیج توجهی به گیلانه که داشت ذره ذره جلوی چشم هامون آب می شد نمی داد.
اون شب گیلانه با اون حال بدش اومد اونجا تا از مهمون ها پذیرایی کنه. اون قدر حالش بد بود و چشماش بی روح و سرخ که می ترسیدم اتفاقی براش بیفته.
مشغول پذیرایی بود که یه لحظه دیدم شهرام، برادر شهناز، یه لحظه دست گیلانه رو گرفت. گیلانه مثل برق گرفته ها شده بود و می خواست دستش رو عقب بکشه که اون پسر نذاشت. منم که ازشون فاصله داشتم، متوجه ی همه ی این اتفاق ها می شدم. می ترسیدم که یه وقت کسی تو اون صحنه ببینتشون مخصوصا ایاز که اگه می فهمید خون به پا می کرد. بالاخره گیلانه خودش رو از دست اون نجات داد و سریع از سالن بیرون زد. اون موقع بود که نگاهم به ایاز افتاد. از شدت خشم و حرص صورتش کبود شده بود و حتی می تونستم نبض پیشونیش رو هم ببینم. دستاش رو مشت کرده بود و با حرص به شهرام نگاه می کرد؛ انگار که اون مشت رو می خواست تو صورت اون بکوبونه.
آخرش هم تحمل نیاورد و از جا بلند شد. خود به خود منم بلند شدم تا اگه کاری خواست بکنه بتونم جلوش رو بگیرم. اما برعکس چیزی که فکر می کردم، راه بیرون رو پیش گرفت. منم دنبالش رفتم؛ نگرانش بودم و می دونستم دیوونه بشه هیچ کی جلو دارش نیست. می ترسیدم بره سراغ گیلانه ی بیچاره که هیچ تقصیری تو این ماجرا نداشت.
وقتی بیشتر به هم ریخت که پدر شهناز و شهرام گفت که گیلانه رو بدن بهشون که خدمتکار زنش بشه، البته فهمیدم که این پیشنهاد از گور کی بلند میشه...
اون لحظه کارد به ایاز می زدی خونش در نمی اومد.
بدجور عصبانی شده بود و ریخت به هم اما هیچی نمی تونست بگه.
بهش گفتم که برو به بابات بگو که گیلانه رو می خوای تا یه وقت نده به اونا. آخه جهانگیر خان بعد اینکه گیلانه رو ازش خواستند خیلی زود قبول کرد و گفت باشه.
ایاز به هم ریخته بود و نمی دونست باید چی کار کنه. تو دو راهی بدی مونده بود.
گفتم اگه نگی پس باید بری اون صیغه رو باطل کنی و بذاری گیلانه بره به زندگیش برسه.
گفت گیلانه مال خودمه، زنمه، نمی خوام از دستش بدم. می گفت اونا دروغ میگن و اون پسر از باباش خواسته که گیلانه رو با خودشون ببرند. کلی هم به اونا فحش داد که گفتم به جهانگیر خان بگو که زن داری و ماجرا رو تموم کن.
با عجز نشست رو پله ها و سرش رو تو دستاش گرفت. می ترسید جهانگیر خان بلایی سر گیلانه بیاره.
اون قدر حالش بد بود که دلم به حالش سوخت. اما از این حرصم می گرفت که نسبت به شهناز هم مخالفتی نشون نمی داد. وقتی بهش گفتم بازم مثل همیشه قلدری کرد و گفت که من پسر خانم و هر کاری بکنم به کسی ربطی نداره.
همون لحظه گیلانه رو دیدم که یه گوشه وایستاده بود و با چشم های سرخ از گریه به ما نگاه می کرد.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 114
گیلانه با همون چشم های سرخ و اشکیش جلو اومد و رو به روی ایاز ایستاد.
در عین ناراحتی خیلی هم به هم ریخته و عصبانی بود. هیچ وقت اون طور ندیده بودمش و حتی صدای بلندش هم نشنیده بودم. دست جفتشونو گرفتم از خونه دورشون کردم و بردمشون ته ویلا که کسی نبینتشون.
سر ایاز داد زد که چرا این قدر عذابم میدی؟ چرا ولم نمی کنی؟ تو که داری زن می گیری، دیگه منو می خوای چیکار؟
ایاز هم مثل همیشه با خودخواهی اش گفت که تو مال منی و مال منم باید بمونی. هر چند تا زن هم که داشته باشم اما تو رو از دست نمیدم و به تو ربطی نداره.
بین بحث هاشون اومدم و سعی کردم ایاز رو متقاعد کنم که حق با گیلانه ست اما از منم عصبانی شد و گفت که اونجا نمونم و تو بحث شون دخالت نکنم. می دونستم که می خواد بازم گیلانه رو اذیت کنه بخاطر همینم به حرفش گوش ندادم و موندم که با حرص سرم داد و فریاد کرد و گفت که برو. نمی خواستم برم اما گیلانه اشاره داد که نمونم؛ اونم دیگه می دونست ایاز چه قدر دیوونه ست.
ازشون کمی دور شدم ولی حرفاشون رو می شنیدم.
بازم داشتند جر و بحث می کردند. گیلانه برعکس همیشه جسور شده بود و جلوی زورگویی های ایاز قد علم کرده بود.
ایاز یه چیز می گفت، گیلانه دو تا جوابش رو می داد؛ بدجوری رو دنده ی لج افتاده بود و نشون می داد که چقدر اوضاع روحی بدی داره. با تموم عشقی که حس می کردم به ایاز داره اما انگار دیگه کم آورده بود و نمی تونست تحمل کنه.
ایاز هم هیچ کدوم از این حرفا روش تاثیر نداشت. با تمسخر گفت تو عین یه جنس دسته دوم شدی و هیچ کی قبولت نمیکنه. تا ابد باید برا خودم بمونی جز من هیچ کس نگاهتم نمی کنه.
عمه آهی کشید و با افسوس ادامه داد: اگه بدونی اون لحظه اون دختر چه حالی شد؛ حتی می تونم بگم صدای شکستن قلبش هم شنیدم. لحظه ی آخر فقط با همون چشمای اشکیش نگاهش کرد و یه کینه تو نگاهش تونستم ببینم. هیچی نگفت فقط یه نگاه کرد و با هق هق و گریه از ایاز دور شد و رفت.
خلاصه اون شب آخرین شبی بود که گیلانه تو روستا موند و ناپدید شد و رفت. هیچ کس هم نمی دونست کجا.
ایاز اومد سراغم و ازم پرسید گیلانه کجا رفته. منم از همه جا بی خبر هم گفتم که نمی دونم.
عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت. فکر می کرد من خبر دارم و بهش نمیگم. صد دفعه پرسید کجا رفته و وقتی جوابی نگرفت، کمربندش رو درآورد و افتاد به جونم.
بعدش که فهمید آبی از من گرم نمیشه، از اتاقم بیرون رفت. کل خونه رو زیر و رو کرد؛ حتی طویله و اسطبل ها. از همه ی خدمتکار ها هم پرسید و جوابی نگرفت. وقتی نشونه ای ازش پیدا نکرد، سوار اسبش شد و رفت و تا شب پیداش نشد. وقتی هم که برگشت خیلی به هم ریخته بود که نشون می داد اثری از گیلانه پیدا نکرده.
هم برای گیلانه براش خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه خودش رو تونسته نجات بده اما نگرانش هم بودم. ایاز هم با تموم اذیت کردناش اما بازم برادر زاده ام بود و دوسش داشتم و وقتی اون حال و روزش رو می دیدم، منم حالم گرفته می شد.
شب ها رو اصلا خواب نداشت. نصفه شب تو اون سرما می رفت تو حیاط می نشست یا بعضی وقتا می رفت بیرون و دنبالش می گشت. هم عصبانی بود و هم ناراحت و کلافه.
چیزی هم که خیلی بیشتر اذیتش می کرد، اصرارهای جهانگیر خان برای ازدواجش با شهربانو بود.
ایاز مونده بود چیکار کنه. جهانگیر خان هم به خدمه سپرده بود که مقدمات عروسی رو آماده کنند.
هفت شبانه روز عروسی بود و بزن و بکوب. کلی مهمون داشتیم؛ از آشنا و دوست و فامیل و از روستاهای دیگه.
عروسی پسر کوچیکه ی خان بود و هیچ کی برای اومدن به اونجا نه نمی آورد.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 115
خلاصه هفت شبانه روز بزن و بکوب بود. برعکس همه که خوشحال بودند، ایاز گرفته و به هم ریخته بود.
یه وقت ها می دیدم که به بهونه های مختلف و یواشکی میره بیرون و می فهمیدم که دنبال گیلانه می گرده. خیلی آشفته و پریشون بود.
خودمم خیلی نگران گیلانه بودم. می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه آخه اون دختر بی کس و تنها که نه جایی رو داشت بره و نه کسی رو.
اون یه هفته از عروسی گذشت و ایاز و شهناز زندگی شون رو با هم شروع کردند. اما ایاز هنوزم دنبال گیلانه می گشت اما گیلانه انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین. هیچ جا نبود. اون روزا ایاز بیشتر از همیشه حالش بد بود.
بازم اومد سراغ من. اولش که مثل دفعه های پیش با داد و فریاد کتک می خواست حرف از زیر زبونم بکشه اما منم هیچی نمی دونستم. یکی دو روز بعدش بازم اومد پیشم. برعکس همیشه این بار با ملایمت و آروم ازم پرسید گیلانه کجاست؟ اون قدر ناراحت و گرفته بود و لحنش عاجز و غمگین که قلبم براش آتیش گرفت.
گفتم که با تموم اذیت هاش اما دوسش داشتم و تحمل نمی آوردم که با اون حال و روز ببینمش.
روزها می گذشت و خبری از گیلانه نبود که نبود. یه جوری رفته بود که انگار از اولش هم وجود نداشت.
ایاز با اینکه هیچ نشونه ای از اون پیدا نمی کرد اما بازم ناامید نمی شد و دنبالش می گشت.
روزها و ماه ها و سال ها دنبالش گشت اما پیداش نکرد که نکرد...
وضع زندگیش با شهناز اصلا خوب پیش نمی رفت. هر روز و هر روز بحث و جنجال داشتند.
شهناز نمی تونست بچه دار شه و جهانگیر خان اصرار داشت که یه زن دیگه بگیره.
اون روزا زمان جنگ بود یعنی آخرای جنگ بود.
خیلی از پیر و جوون های اهل روستا برای جنگ رفته بودند منطقه های غرب و جنوب.
دیگه داشت دوره ی خان و خان زاده تموم می شد و کسی خیلی به این چیزا توجه نمی کرد و فرمان های خان رو اجرا نمی کرد.
شهر اون روزا هم خلوت شده بود. بعضی هاشون که رفته بودند جنگ و بعضی هاشون هم به شهرهای بزرگ مثل تهران بخاطر پیدا کردن کار مهاجرت کرده بودند.
شهناز و ایاز هم بالاخره تصمیم خودشونو عملی کردند و طلاق گرفتند و همه ی بچههای جهانگیر خان هر کدوم با بچه هاشون همه چیز رو ول کردند و رفتند خارج از ایران. هم برای فرار از جنگ که بلایی سرشون نیاد و هم برای پیشرفت و درس خوندن بچههاشون. دوره ی خان و خان بازی داشت ور می افتاد دیگه مردم دل و جرات زندگی آزاد رو میدا کرده بودند.
از اقوام جهانگیر خان فقط من مونده بودم و ایاز. ایاز هم حالش اون روزا از همیشه بدتر بود و هنوزم فکر و ذکرش گیلانه بود و نمی تونست به پدرش حرفی بزنه.
جهانگیر خان که این اوضاع رو دید، تصمیم گرفت که بیایم تهران و ما هم اومدیم.
عمه اشک هایش را که هنگام تعریف کردن روی صورتش جاری شده بود را پاک کرد. حس کردم دارد اذیت می شود و بهتر است فعلا جلوی کنجکاوی ام را برای ادامه ی داستان گیلانه بگیرم تا کمتر اذیت شود.
با ناراحتی به چهره ی غمگین عمه نگاه کردم. انگار داشت آن روزها را به چشم می دید و در آن زمان سیر می کرد.
- عمه جون اگه اذیت میشید، بذارید برای بعدا. ما که چند روزی اینجاییم و وقت هست.
سری تکان داد: باشه دخترم. بذار برای بعد.
اشک هایش را سریع پاک کرد. دلم می خواست زودتر ادامه ی داستان را بدانم و بفهمم سرنوشت گیلانه ی عاشق و تنها و ایاز عاشق و در عین حال خودخواه چه می شود.
لبخند تلخی زد و از جا بلند شد.
- برو با آراز یه چرخی این اطراف بزنید.
- پس شما چی؟
- من یه کم کار دارم. خودتون برید.
نگران نگاهش کردم که لبخندی زد: نگران من نباش عزیزم. من خوبم برو پیش شوهرت.
بیشتر اصرار نکردم و به اتاق رفتم. فکرگ هنوز هم درگیر داستان و ناراحتی عمه بود.
آراز هنوز هم خواب بود. جلو رفتم و روی تخت نشستم. خیره ماندم به چهره ی غرق در خواب و معصومش.
مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بود.
دست پیش بردم و موهایش را نوازش کردم و همان حین آرام صدایش کردم: آراز؟
تکانی خورد ولی بیدار نشد. دوباره صدایش کردم که بدون آن که چشمانش را باز کند، دستم را سمت خودش کشید. چون ناگهانی بود تعادلم را از دست دادم و روی تخت افتادم. دست هایش را دور تنم محکم حلقه کرد.
با نگاه به چشم های بسته اش گفتم: آراز؟
"جانم"خواب آلود و کش داری گفت که ادامه دادم: پاشو دیگه. چقدر می خوابی.
توجهی نکرد.
- آراز پاشو بریم دریا.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
#شب_بخیر
خواستم بهت یادآوری کنم که تو همینجوری که هستی قشنگی!🧡
تو با عدد سنت معرفی نمیشی!
تو با سایز بدنت معرفی نمیشی!🧚🏻♀
تو با سبک لباس پوشیدنت معرفی نمیشی!👗
تو با چیزای که در انتخابش دستی نداشتی مثل خونواده، محل زندگی، پدر و مادر، قیافه و... معرفی نمیشی!
تو شیرینی لبخندات هستی😌
تو اون قطره های اشکی هستی که گریستی🥲
تو اون کلمه های زیبایی هستی که به زبون آوردی♥️
تو اون آواز های هستی که بلند میخونی🎶
تو چیزی هستی که بهشون باور داری🌱
@maleke_beheshty