eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
وارن بافت می‌گوید:«بهترین سرمایه گذاری ممکن، سرمایه گذاری بر روی خودتان است». ۳۰ روش برای سرمایه گذاری بر روی خودتان: ۱.روزانه مطالعه کنید. ۲.سالم‌تر غذا بخورید. ۳.آشپزی بیاموزید. ۴.سحرخیز باشید. ۵.از تعلل‌کردن دست بردارید. ۶.زمان خود را مدیریت‌ کنید. ۷.بیشتر سفر کنید. ۸.به یک روال ثابت، پابند بمانید. ۹.پول خود را سرمایه گذاری کنید. ۱۰.خودتان را به چالش بکشید. ۱۱.موفقیت را تجسم کنید. ۱۲.دیگران را ببخشید. ۱۳.نگران خودتان باشید. ۱۴.یادداشت بردارید. ۱۵.به پادکست‌های صوتی گوش کنید. @maleke_beheshty
👈برخی پزشکان بر این باورند که شروع تجربه ی جنسی زود هنگام ممکن است موجب ایجاد الگو هایی شود که تغییر آنها در سال های بعدی زندگی می تواند دشوار باشد مانند: 🔸موقعیت هایی که باعث می شود شما برای رسیدن به اوج لذت جنسی و انزال عجله داشته باشید. 🔹احساس گناه که باعث افزایش تمایل شما به سریع ارضا شدن می شود. عوامل دیگری که می توانند نقش مهمی در ایجاد زود انزالی داشته باشند، عبارتند از: 🔸اختلال نعوظ: مردانی که با مشکل اختلال نعوظ مواجه هستند ممکن است برای به دست آوردن و یا حفظ نعوظ خود در طول رابطه جنسی به یک الگوی انزال عجله ای و سریع رو بیاورند که همین امر می تواند به مشکلی بدل شده که تغییر آن در آینده دشوار خواهد بود. 🔹اضطراب: بسیاری از مردانی که به زود انزالی مبتلا هستند، مشکل اضطراب نیز دارند که این اضطراب می تواند به علت عملکرد جنسی و یا سایر مسائل روزمره زندگی به وجود بیاید. 🔸مشکلات مربوط به روابط بین شرکای جنسی: گاهی زود انزالی به علت سایر مشکلاتی که بین زوجین وجود دارد بروز می کند. 🌺@maleke_beheshty🌺
تو رابطه نمی‌دی، چرا آنلاینی سین نمی‌زنی، چرا امروز بهم زنگ نزدی، چرا دیر برداشتی گوشیو، چرا بدون شب بخیر خوابیدی، چرا تا فلان ساعت بیدار بودی و هزار تا چیز دیگه؛ راضی باشم تو همون طوری که راحتی زندگی کنی، هر وقت سرت شلوغ بود دیر جوابمو بدی، هر وقت دستت بند بود سین نزنی و به کارت برسی، هر وقت حوصله‌ حرف زدن نداشتی اصلا زنگ نزنی، هر وقت خسته بودی زودتر بخوابی. می‌خوام تو حالت بهتر پیش بره، می‌خوام همون کاری که اذیتت نکنه رو بکنی، میخوام که حالِ جفتمون کنارِ هم خوب باشه همین. 🌺@maleke_beheshty🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 116 چشم هایش را بالاخره باز کرد: تو شهر خودتون خوبه دریا هست و دریا ندیده نیستی. - چقدر غر می زنی! بلند شو بریم دیگه. زود باش. همان طور که از جا بلند می شد گفت: آخه دریا می خوای چیکار؟ بذار یکم بخوابم تموم تنم درد نی کنه از بی خوابی. توجهی به غر زدن هایش نکردم و سمت چمدانم رفتم و لباس هایم را عوض کردم. آراز هم بالاخره سرحال شدو لباس پوشید و از خانه بیرون زدیم. به خواست من پیاده تا دریا قدم زنان راه افتادیم. هوای بهاری و لذت بخش را با لذت تنفس کردم و خواستم چیزی بگویم که صدای زنگ گوشی آراز مانع شد. گوشی را از جیبش درآورد و پس از وصل کردن تماس آن را به گوشش چسباند. - به به سلام عرض شد. کم پیدایی؟ خنده ی بلندی سر داد: بمیری شهروز! کم چرت بگو! لحظه ای سکوت کرد: آره شمالم. توام این جایی؟ چه خوب! جدی؟ باشه پس میام می بینمتون. خداحافظی کرد که پرسیدم: کجا می خوای بری؟ - مهمونی یکی از دوستام. اخم هایم درهم شد. مگر قرار نبود دیگر به آن مهمانی ها نرود و ارتباطش را با دوستانش قطع کند؟ - مگه قرار نبود قید این مهمونی ها رو بزنی؟ دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با زدن لبخندی گفت: چرا عزیزم. - خب پس چرا گفتی میام؟ - این مهمونی با اونا که تو فکر می کنی فرق داره خوشگلم. - چه فرقی داره؟ از سوالات پشت سر هم من کلافه شده بود اما با ملایمت گفت: یه مهمونی دوستانه و مردونه ست. خیالت راحت که هیچ دختری نمیاد. با اینکه اطمینان داد اما هنوز هم دلم راضی نشده بود. - آراز؟ - جون دلم؟ لب هایم آویزان شد و با نگاه کردن به چهره اش گفتم: نرو. پوف کلافه ای کشید و اخمی کرد: سلافه تو چرا این قدر به من گیر میدی و امر و نهی می کنی؟ همش این کار رو بکن، اون کار رو نکن. بس کن دیگه. ناباور نگاهش کردم. مگر چه گفته بودم که این قدر عصبانی شد. - آراز... میان حرفم آمد: من میرم خونه. حوصله ندارم. مبهوت به او که بی توجه به من داشت از من دور می شد، نگاه می کردم. یعنی مرا تنها گذاشت و خودش رفت؟! نمی دانستم چرا تازگی ها هر چه می گفتم، این قدر زود به هم می ریخت. بغض در گلویم نشست و خیره ماندم به امواج زلال آب. رفتار آراز در باورم نمی گنجید. چرا این کار را کرده بود. چرا یک وقت هایی این گونه اخلاقش تند می شد؟ کمی دیگر ماندم و از جا بلند شدم که به خانه برگردم. خوشبختانه دریا با خانه ی عمه فاصله ی زیادی نداشت و خیلی زود رسیدم. زنگ را فشردم که در خیلی زود باز شد. بی حوصله از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم. وارد خانه شدم که عمه به استقبالم آمد و نگران پرسید: چی شده سلافه؟ آراز چرا اون قدر به هم ریخته بود؟ توام که بدتر از اون! حوصله ی توضیح دادن نداشتم. - چیزی نیست عمه نگران نباشید. یه بحث کوچیک بود فقط. وقتی دید که قصد توضیح دادن ندارم، چیزی نگفت. سمت اتاقمان قدم برداشتم. با اینکه دلم نمی خواست با آراز رو به رو شوم اما چاره ای نداشتم جلوی عمه. آراز روی تخت نشسته و سرش را میان دست هایش گرفته بود. توجهی نکردم و خودم را با باز کردن چمدان و چیدن لباس هایم در کمد مشغول کردم. چند دقیقه ای گذشته بود که صدایم کرد: سلافه؟ بدون آن که نگاهش کنم، دلخور جواب دادم: بله؟ - چرا این جوری می کنی؟ خوشت میاد از بحث و دعوا؟ نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد...
قسمت 117 دست از کارم کشیدم و حرص زدم: من خوشم میاد از بحث؟ تو هر کاری دلت می خواد می کنی و انگار حرفای من برات اهمیت نداره. من نه گیر میدم و نه امر و نهی می کنم. فقط حرفایی که اون روزا بهم می زدی رو دارم بهت یادآوری می کنم. یادمه گفتی قید رفیق بازی رو زدم ولی الان باهاشون قرار میذاری. دهان برای زدن حرفی باز کرد که اجازه ندادم: گوش کن آراز، من دلم نمی خواد تو بری این مهمونی ها. اون موقع می گفتی تنهاام و کسی رو ندارم اما حالا دیگه چی؟ آراز جان، عزیز من، خوشم نمیاد بری. چه جوری باید بگم؟ بلند شد و کنارم نشست. - می دونم چی میگی عزیزم اما اونا دوستا و همکارای منن. نمیشه که باهاشون قطع رابطه کنم. مهمونی های اون طوری هم نیست که تو فکر می کنی. پس این قدر سخت نگیر. نمی دانستم چرا این گونه می کند. انگار که حرف هایم برایش ارزشی نداشت. می دانستم هر چه هم بگویم، باز هم حرف خودش را می زند و ادامه ی بحث تنها به دعوا و دلخوری ختم می شود و من این را نمی خواستم. به ناچار سری تکان دادم: خیلی خب. باشه برو. فقط زود برگردی. لبخندی زد و خم شد و بوسه ای روی گونه ام نشاند. - باشه قربونت برم. این قدر نگران من نباش. باز هم از روی ناچاری سری تکان دادم و چیزی نگفتم. نمی فهمید که نگرانش هستم و دلم نمی خواهد به کارهای گذشته اش ادامه دهد. بلند شد و گفت: اون حوله ی منو بده برم یه دوش بگیرم و آماده شم. حوله اش را از داخل چمدانش به دستش دادم. او هم بی توجه به ناراحتی من، در حالی که زیرلب آهنگ شادی را زمزمه می کرد، وارد حمام شد. پوف کلافه ای کشیدم. اصلا به این مهمانی حس خوبی نداشتم. مشغول چیدن لباس ها داخل کمد بودم که صدای گوشی آراز را شنیدم. بی توجه به کارم ادامه دادم اما شخص پشت خط انگار قصد بی خیال شدن نداشت. گوشی اش را از روی تخت برداشتم تا ببینم چه کسی زنگ می زند. با دیدن اسمی که روی صفحه افتاده بود، مبهوت ماندم. اسم پگاه که یک قلب هم جلوی آن قرار داشت انگار دهان کجی می کرد. این دختر کی بود که داشت به آراز من زنگ می زد؟ انگشتم جلو رفت و خواستم تماس را متصل کنم که وسط راه پشیمان شدم. اگر آراز می فهمید باز هم عصبانی می شد. او که جوابی به سوالات من نمی داد، پس خودم باید موضوع را می فهمیدم. گوشی را همان جا گذاشتم و خودم را مشغول ادامه ی کارم کردم. چند دقیقه ی بعد آراز با حوله ی سفید رنگ تنش و موهایی که از آن آب می چکید، از حمام بیرون آمد. اشاره ای به گوشی اش کردم: گوشیت زنگ خورد. همان طور که سمت تخت می رفت گفت: کی بود؟ توجهی به سوالش نکردم. بلند شدم. - من میرم پیش عمه. منتظر جوابش نماندم و از اتاق بیرون زدم. حس بد شک به جانم افتاده بود و رهایم نمی کرد. حس اینکه آن دختر هم امشب به این مهمانی بیاید و آراز او را ببیند. باید سر از کارش در می آوردم و می فهمیدم دلیل این همه اصرارش برای رفتن به این مهمانی چیست. برای آن که عادی نشان دهم و عمه و آراز به من شک نکنند، کنار عمه نشستم و همراه با او به فیلمی که پخش می شد و هیچی از آن نمی فهمیدم نگاه کردم. دلم طاقت نیاورد و از جا بلند شدم و دوباره به اتاقمان رفتم. آراز جلوی آینه ایستاده بود و داشت عطر همیشگی اش را به لباس های شیکش می زد. با دیدن من لبخندی زد و پرسید: چطورم؟ نگاهی به سر تا پایش کردم. فکر این که یک نفر دیگر هم با دیدن قد و بالایش، دلش بلرزد و بخواهد قربان صدقه اش برود، اعصابم را به هم می ریخت. کوتاه گفتم: خوبی. سمت کمدم رفتم و مانتو و شالی تن زدم. به طرفم آمد. - چته سلافه؟ کجا می خوای بری؟ - هیچی. میرم یه چرخ این طرفا بزنم. - تنها؟ نیشخندی زدم: فرقی میکنه مگه؟ تو اگه باهام هم بیای باز یه چیزی بهم میگی و همون جا ولم می کنی، میری. دستش زیر چانه ام نشست و سرم را بلند کرد. خیره به چشم های دلخورم شد و در آغوشم کشید. - عزیز دل من، چرا این طوری می کنی؟ خب تو همش داری گیر میدی منم خب عصبانی شدم اون لحظه. ببخشید دیگه. باشه؟ بوی عطرش را به مشام کشیدم و حلقه ی دست هایم دور تنش محکم تر شد، نمی خواستم از دستش دهم... - آراز من نمی خوام از دستت بدم. من دوستت دارم. بوسه اش روی موهایم نشست. - منم دوستت دارم سلافه. قربون اون چشمات برم این طوری نکن جون آراز، از دست بدم چیه من تا ابد بیخ قلب تو ام. نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد...
قسمت 118 فقط آه کشیدم و دلم گواهی بد می داد... آراز رفت و من هم پشت سرش از خانه بیرون زدم. سوار آژانسی که منتظرم بود شدم و پشت سر ماشین آراز حرکت کردیم. باید سر از کارش در می آوردم. باید می فهمیدم که کجا می رود و آن مهمانی چه جور مهمانی ای است. ماشین آراز داخل خانه ی ویلایی بزرگی شد. من هم به راننده گفتم که توقف کند. همان جا داخل ماشین نشسته بودم و داشتم فکر می کردم چگونه وارد آن خانه شوم. خیره به در بودم. چند دختر و پسر جوان را هم دیدم که وارد خانه شدند. آراز که گفت دختری به آنجا نمی آید. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و سمت آن خانه ی منحوس گام برداشتم. پشت در ایستاده بودم و نمی دانستم چگونه باید وارد خانه شوم. همان طور نگاه می کردم که دیدم دختر و پسری جوان زنگ را فشردند. در که برایشان باز شد، تصمیم گرفتم که من هم همان لحظه داخل شوم. هر دو وارد شدند و دختر خواست در را ببندد که سریع گفتم: نبندین. دختر بی توجه در را باز گذاشت و با پسر وارد خانه شدند. خوشبختانه پا پیچ نشد که من کی هستم و با این لباس های ساده ام که هیچ شباهتی به بقیه ندارد وارد این خانه شده ام. در را پشت سرم بستم و از همان جا که آن دختر و پسر وارد شدند، من هم داخل رفتم. صدای بلند آهنگ با صدای خنده های مهمان ها فضا را پر کرده بود. نیمی از مهمان ها هم در پیست رقص مشغول بودند. پس آراز دروغ گفته بود که یک مهمانی کوچک است و دختری در آن حضور ندارد. از دروغی که گفته بود، اخم هایم درهم شد و نگاهم را چرخاندم تا شاید بتوانم آراز را میان آن همه مهمان پیدا کنم. نگاهم اطراف را می کاوید که بالاخره دیدمش که کنار دو پسر جوان و تقریبا هم سن و سال خودش نشسته بود. با دیدن لیوان دستش که از دور هم می شد محتویات داخل آن را فهمید، با حرص و عصبانیت خیره اش شدم. سیگار که می کشید، از آن زهرماری که می خورد، با این دوستانش که واضح است هیچ کدام سر به راه نیستند هم نشست و برخاست می کرد، به من دروغ می گفت و تمام کارهایی که بدم می آمد و خودش قول داده بود که همه ی آنها را کنار خواهد گذاشت را انجام می داد. همان طور نگاهش می کردم و می خواستم به سمتش بروم که آهنگ عوض شد و یک آهنگ شاد پخش شد و بقیه ی مهمان ها که نشسته بودند هم بلند شدند و دو نفره شروع به رقص با یک دیگر کردند. صدای آهنگ و قهقهه های مهمان ها میان بوی سیگار و دود مخلوط شده بود و صدا به صدا نمی رسید. بخاطر آن همه بوی دود حس خفگی داشتم. نگاه دوباره ای کردم تا آراز را ببینم اما همهمه ی مهمان ها باعث شد که او را میان این همه شلوغی گم کنم. هر چه نگاه می کردم و چشم بین مهمان ها می چرخاندم که آراز را پیدا کنم نمی دیدمش. کم شدن نور و پخش شدن دود در هوا هم مزید بر این قضیه شده بود. احساس خفگی می کردم و نفسم تنگ شده بود و فکر کردم که شاید آراز هم بیرون باشد. از بین مهمان ها گذر کردم و از ویلا بیرون زدم. وارد حیاط بزرگشان شدم که پر از ماشین های مدل بالا و گران قیمت بود. نگاهم را چرخاندم. دختر و پسری گوشه ای ایستاده بودند و مشغول بودند. آراز را دیدم در انتهای ساختمان گوشه ی حیاط گم شد، سریع سمتش دویدم، راه باریکی بود که نمی دانم‌به کجا منتهی نی‌شد. ساختمان را دور زدم و به حیاط خلوتی رسیدم. چند پسر جوان که هم سن آراز نشان می دادند گوشه ای ایستاده بودند و مشغول حرف زدن و خندیدن با هم بودند. حدس زدم آراز هم باید پیش آنها رفته باشد چون یک نفرشان هیکلش از پشت شبیه آراز بود. نزدیکشان شدم که یکی از آنها متوجه ام شد و با چشم و ابرو رو به آنها اشاره ای داد و همگی به من نگاه کردند. اشتباه حدس زده بودم و او آراز نبود. حتما باید پیدایش می کردم و از او می پرسیدم که چرا این کار را کرده. از سادگی ام سواستفاده کرده. خودم را نمی دانستم که چگونه این طور خام او و حرف هایش شدم و این قدر سریع به او دل بستم و ازدواج کردم. نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد...
قسمت 119 رو به یکی از آنها که چهره اش کمی موجه تر از بقیه نشان می داد گفتم: ببخشید آقا؟ لبخند چندشی روی لب هایش آمد و خیلی زود حرفم را پس گرفتم! - جونم خانوم کوچولو؟ اخم هایم درهم شد و لحنم جدی. - شما آراز رو می شناسید؟ نگاه خریداری به سر تا پایم انداخت که حس بدی پیدا کردم. - توام از دوست دخترهای آرازی؟ چه زود جای پگاه رو پر کرد. پوف کلافه ای کشیدم که ادامه داد: آراز رو بیخیال شو. اون به هیچ کی وفادار نمی مونه. بیا با خودم دوست شو. اخم هایم غلیظ تر شد: دارم میگم آراز کجا رفت؟ جلوتر آمد و مقابلم در فاصله ای نزدیک ایستاد؛ با ترس نگاهی به فاصله ی کم بینمان کردم و قدمی عقب رفتم. - آقا جواب منو بده. چرا این طوری می کنی؟ دستش که جلو آمد با ترس صدا کردم: آراز! توجهی به داد زدنم نکرد و دستش روی بازویم نشست. قلبم از ترس انگار توی دهانم می زد. اگر بلایی سرم می آورد چه؟ آن هم در اینجا که هیچ کس را نمی شناختم و کسی هم به داد من نمی رسد. حتی آراز بی معرفت که نمی دانستم کجا بود. در دل خدا خدا می کردم که ولم کند و یا یک نفر سر برسد و مرا از دستشان نجات دهد. دهانم را باز کردم و فریاد کشیدم: آراز، آراز کجایی؟ دستش که روی دهانم نشست انگار خون در رگ هایم متوقف شد. سرش را نزدیک و کنار گوشم آورد: این قدر جیغ و داد نکن دختر جون. هیچ کی نمیاد حتی آراز جونت که الان حتما با یه دختر دیگه ای سرش گرمه. اشک چشم هایم را سوزاند. یکی دیگر از پسرها پرسید: می خوای چیکارش کنی ماکان؟ ماکان که هنوز دستش روی دهانم بود، با لحن پر از هوس گفت: با یه دختر خوشگل و جیگر چی کار می کنند به نظرتون؟! هر سه پسر خنده ای سر دادند و تشویقش کردند. از وحشت نمی توانستم کاری بکنم. حرف هایشان هم بدتر ترس را به دلم راه می داد. باید کاری می کردم. نباید می گذاشتم هر چه به دهانشان می آید بگویند و این گونه حریصانه نگاهم کنند. در یک تصمیم ناگهانی دست همان پسر که ماکان نام داشت را با تمام قدرت گاز گرفتم که چون ناگهانی بود، فریادی کشید و دستش را از جلوی دهانم برداشت. بخاطر هجوم یک باره ی اکسیژن سرفه ای کردم و خواستم فرار کنم که یکی دیگر از پسرها دستم را کشید و مانع شد. اشک هایم با عجز روی گونه ام روانه شد و باز هم آراز بی معرفتم را صدا کردم. با شنیدن صدای فریاد آراز در نزدیکی ام انگار که تمام دنیا را به من داده بودند. با چشم های اشکی خیره به چهره سرخ از عصبانیت و حرصش شدم. با همان خشم سمت آن چند پسر که دوستانش بودند، هجوم برد و در حالی که یک تنه داشت آنها را می زد گفت: چه غلطی داشتین می کردین؟ کارتون به جایی رسیده که مزاحم ناموس من، مزاحم زن من بشین؟ قلم می کنم دستی رو که به زن من بخوره. یکی از پسرها متعجب گفت: زنت؟ آراز یقه اش را گرفت و غرید: آره زنمه. کسی هم بخواد عین شما با این نگاه های کثیف نگاهش کنه، جفت چشماشو از کاسه در میارم. با حرص بیشتری داد زد: یعنی من شما سه تا آشغال رو زنده نمیذارم. با ترس نگاهش می کردم. می دانستم خون جلوی چشم هایش را گرفته و هر بلایی ممکن است سرشان بیاورد. یکی دیگر از پسرها گفت: آخه ما از کجا باید می دونستیم زن توئه؟ از کجا می دونستیم زنت رو آوردی همچین جایی. نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد...
قسمت 120 آراز بی توجه به حرف هایشان که کاملا هم راست بود، دستش را با قدرت بالا برد و توی صورت همان پسر که من را گرفته بود، کوبید که از شدت آن ضربه روی زمین افتاد. اما خشمش فروکش نکرد و با مشت و لگد به جانش افتاد. آن دو پسر می خواستند جلوی آراز را بگیرند که مشت و لگدی از آراز مهمان شدند. اشک هایم بند نمی آمدند. جلو رفتم و صدایش کردم: آراز بسه ولش کن. چند نفر دیگری هم که بخاطر شنیدن سر و صداها بیرون آمده بودند هم می خواستند جلوی آراز را بگیرند. دستش را گرفتم و گفتم: ولش کن آراز کشتیش. دستم را پس زد و با عصبانیت داد زد: تو یکی دیگه حرف نزن که هر چی می کشم از دست توئه. هر کاری می کردم ولش نمی کرد و حرصش خالی نمی شد. با گریه داد زدم: آراز ولش کن میگم. بسه دیگه. کشتیش. نگاهی سمتم انداخت. چشمانش سرخ بودند و پر از خشم. رو به آنها نگاه پر از حرصی انداخت: برید گمشید. عوضی های آشغال. سمت من آمد و دستم را به شدت کشید و دنبال خود راه انداخت. حیاطشان بزرگ بود و هنوز به انتهای ویلا نرسیده بودیم که ایستاد و مرا هم وادار به توقف کرد. مقابلم ایستاد و خیره ام شد. - تو اینجا چه غلطی می کنی سلافه؟ با اینکه از عصبانیتش ترسیده بود اما جسور به چشمان سرخش خیره شدم. - این رو من باید ازت بپرسم که تو این خراب شده چیکار می کنی؟ مگه تو قول ندادی بهم که دیگه این کارا رو بذاری کنار؟ سیگار که می کشی، از اون کوفتی هم می خوری، دروغ میگی و پنهون کاری می کنی الانم یه چیزی ازم طلبکار میشی؟! از اینکه فهمید حق با من است و تقصیر خودش کمی آرام شد. - باشه می دونم سلافه بذار بهت توضیح میدم. بوی لباسش و بوی دهانش را که حس کردم، اخم هایم درهم شد. - بوی چی میدی تو؟ دستپاچه شد و خواست حرفی بزند که اجازه ندادم. - من بابام چند ساله معتاده و دیگه مگه میشه من نفهمم که چه حالی داره؟ این چشم های سرخ، اون عصبانی شدن های بی دلیل و جوش آوردن هات. یعنی من بعد چند سال نمی تونم بوی اون مواد کوفتی رو بفهمم؟ تو معتادی آراز؟ تند تند سری به طرفین تکان داد و دستم را کشید و به دنبال خودش کشاند. - این حرفا چیه؟ دهنت و آب بکش! من معتادم!؟ به طرف ماشینش که آنجا پارک شده بود کشاندم. حرص زدم: کجا منو دنبال خودت می کشونی؟ جواب منو بده وگرنه همین الان برمی گردم تهران و یه لحظه هم پیشت نمی مونم. در ماشین را باز کرد و می خواست سوارم کرد که داد زدم: جواب منو بده آراز. تا جوابم رو ندی، من باهات هیچ جا نمیام. به ناچار نگاهم کرد: من معتاد نیستم سلافه. الان یه دورهمی با دوستام بود و اصرار کردن که یه امتحان کنم. این را که شنیدم خونم به جوش آمد. یادم می آید مامان هم می گفت که بابا بخاطر اصرارهای دوستانش شروع کرده و اکنون به آن وضعیت دچار شده. دستم ناخودآگاه بالا رفت و با تمام قدرت روی گونه اش فرود آمد. اشک دوباره به چشم هایم هجوم آورد. - خیلی احمقی آراز خیلی. تو که می دونستی من چه زندگی ای دارم. می دونستی که همه چیو درباره ی بابام و اعتیادش بهت گفتم که بدونی هیچی رو ازت پنهون نمی کنم. تو دیدی سر اعتیاد بابام چقدر جلوت خجالت زده بودم، خیلی پستی آراز خیلی. اصلا می دونی چیه؟ من از تو احمق تر بودم که بهت اعتماد کردم و بهت دل بستم. من در مورد تو اشتباه فکر می کردم. عشق من بهت اشتباه بود. می فهمی؟ با ناراحتی نگاهم کرد و نرم شد. - سلافه، عزیز دلم بهت توضیح میدم. بیا سوار شو بریم. - من با تو هیچ جا نمیام. دستم را کشید و دست هایش را دور شانه ام حلقه کرد. - قربونت برم این قدر لجبازی نکن. بذار بهت توضیح بدم. علیرغم تمام مقاومت هایم به زور مرا داخل ماشین نشاند. خودش هم سوار شد و خیلی سریع قفل مرکزی را هم زد. نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد...
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟 دعا میڪنم دراین شب💫 زیر این سقف بلند🌟 روے دامان زمین هرڪجا خسته و پرغصه شدے دستی ازغیب به دادت برسد🌟 و چه زیباست ڪه آن دستِ خدا باشد و بس 🥰⭐ شبتون بخیـــــــــــــــر 🌙 ⭐️ ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ @maleke_beheshty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا