جملاتی که #کودک شما دوست دارد بشنود:
1.اشتباه پیش می آید
به کودکان خود – حتی کودکان شلخته – بیاموزید اشتباه کردن برای هر کسی پیش می آید و اشکالی ندارد. هنگام خطای کودکان به او نشان دهید که: «مامان عصبانی نیست . . . این مساله حل می شود. دنیا که تمام نشده است. همه آدم های بزرگ نیز اشتباه می کنند.»
2. هیچ کس کامل نیست
«هیچ وقت همه تو را دوست نخواهند داشت». #دخترها همیشه دوست دارند بدانند چقدر خاص و مورد توجه هستند اما برخی مردم از این مساله خوششان نمی آید، اشکالی هم ندارد. لازم نیست آنها تغییر کنند یا به سختی خود را با دیگران تطبیق دهند.«مهم نیست که چقدر تلاش می کنیم تا خوب، زیبا و کامل به نظر برسیم، گاهی پیش می آید که فردی از ما خوشش نیاید. این مساله ای شخصی نیست. تو هم هر کسی را دوست نخواهی داشت و دیگران نیز تو را دوست ندارند. این کاملا طبیعی است.»
3. تعریف کردن از آنها
«تو خیلی خوب #پازل حل می کنی. تو تکه های پازل را خیلی سریع کنار هم چیدی». همین تعاریف بسیار کوچک تاثیر مثبتی روی فکر کودک می گذارد. به طور مداوم به آنها یادآوری کنید تا چه اندازه با #استعداد و باهوش هستند. این کار باعث می شود تا کودکان برای خود ارزش بالایی قایل شوند.
4. شانس دوم
«بیا، این #اسباب بازی ای است که دیروز از تو گرفتم. می توانی امروز با آن بازی کنی. به قواعد بازی توجه کن.» دادن شانس دوم به کودک بسیار عالیست. حتی اگر کودک شما یک روز قوانین را رعایت نکند و به اخطارهای شما گوش ندهد، در روز بعد به او این فرصت را بدهید تا دوباره شانس خود را امتحان کند. به این ترتب به او نشان می دهید که مطمئن هستید او از عهده انجام آن بر می آید. این مساله، حس اعتماد را در کودکان #پرورش می دهد.
5. اعتماد به کودک خود
«می توانی وقتی دارم ظرف ها را می شویم، مراقب خواهر کوچکت باشی؟ » اگر به فرزند بزرگ تر خود مسوولیت های این چنینی بدهید و به او بگویید: «من به کسی مثل تو نیاز دارم تا مراقب او باشد»، در واقع حس اعتماد به نفس او را افزایش داده اید. در این حالت فرزندان بزرگ تر به خواهر یا بردار کوچک خود آسیب نمی رسانند.
✨@maleke_beheshty✨💫
Afshin Khan - Hame Kasami (128).mp3
2.94M
🎙 افشین خان
🎵 همه کسمی
✨@maleke_beheshty✨💫
#سیاست_زنانه 👸
#هنر_بیان
✅خانمی باور كن تو بزرگترين سلاح دنيا رو داري توی دهنت👸👇
نگو: این چیه پوشیدی ؟
بگو: اون لباس بیشتر بهت میاد
بگو: به نظر من اون يكى لباس خیلی خوشگلترت میکنه👨💼
✨@maleke_beheshty✨💫
یه دختر عاقل،هرگز با سنش ریسک نمیکنه به پسری که شرایط ازدواج نداره حتی وقت نمیزاره،چه برسه به اینکه چند سال منتظرش باشه،و در آخر هم ندونه انتخاب میشه یا نه ماندن پای کسی که شرایطشو نداره یعنی بی ارزش کردن خود و زیادی بزرگ کردن اون!
✨@maleke_beheshty✨💫
قسمت 41
نگای به رون پای راستش که بیرون از ملافه بود قزمز بود انداختم متوجه نگام شد وزل زدبهم:
-ظاهرا که خوب شده چون دیگه نه از عصبانیت قبل خبریه ،نه از سوزشش!
-شما احیانا سیاوش نیستید؟؟؟!
چی؟سردرگم نگاهش کردم؟یعنی چی سیاوش نیستی؟!
-چی میگید متوجه نمیشم!؟
درحالی که اخم هم روی صورتش بود لباش به خنده هم باز شد :
-میگم مگه شما منید که میفهمید میسوزه یا نمیسوزه!!!
چه حرفایی میزنه خندم گرفت ولی به روی خودم نیوردم با همون لحن قبلی گفتم:
-نه من شما نیستم،ولی از چهرتون مشخصه!
قبل از اینکه به حرف دیگه ای نگهم داره عقب گرد کردم ودر همون حال گفتم:
-توی کمد یکی از شلوارهای امیر رو بردارید با اجازه!
صدای آرومشو ولی ازقصد جوری که من متوجه شم رو شنیدم:
-امان از دخترا اخموی ایرونی!
پسره ی دیونه!نه به اخماش نه به این حرفاش!
دُرسا رو دیدم که گوشیمو واسم آورده:
-ببخشید غزال جون دست توی کیفت کردم زنگ میخورد!
-راحت باش ممنونم
-داداشم خوبه؟
-آره داره پماد میزنه
-حرف بدی که نزد
-نه بابا بیچاره با پاش در گیره
صدای گوشیم بلندشر ودُرسا با لبخندی ازم فاصله گرفت وبه پذیرایی رفت
جای دیگه ای نبود که برم حرف بزنم! همونجا جواب دادم ناچار همونجا دکمه رو زدم:
-بله بهنوش؟
-سلام خوبی غزالی؟
-ممنونم به خوبیت !
-منم خوبم!!
مکث کرد عادت بهنوش بود وقتی حرفیو سختش بود به زبون بیاره:
-کارم داری بهنوش؟
-آره
-بگو
-غزال از منکه دلخور نیستی؟!
خندم گرفت دختره خنگ هنوز تو فکر حرفای دو روز پیشه!
-نه بهنوش حرف بدی که نزدی
با مظلومیت گفت:
-آخه نباید نبود پدرتو اونجوری یاد آوری میکردم ببخشید
-نه عزیزم خیالت راحت ;تقصیر من و تو که نیست بابام هوس یار جوون کرده و رفته ناکجا آباد!!
مثل اینکه خیالش راحت شد چون با لحن شاد همیشگیش گفت:
-کجایی کلک سروصدا میاد پارتی رفتی تنها تنها؟
پقی خندیدم:
-من وپارتی؟نه بابا خونه داداشم
-با مهین خانمی؟
-نه مامان نیست رفته بود طبقه پایین سفره داشت
-چقدر خوب که بالاخره رفت
-اره دیگه اول وآخر که باید با نبود بابا کنار بیاد وبفهمه اینه زندگیمون تنهایی!
با دلجویی گفت:
-ولی دلت روشن باشه ایشالا که بابات برمیگرده و عروسی تو واحسانرو میبینه!
احسان.....چقدر دلم واسش تنگ.شده بود....
از دو روز پیش جز شبخیرهای همیشگی خبری ازش نداشتم:
-خوب غزال جون مزاحمت نشم
-مراحمی کاری نداری
-خدافظ
گوشیو توی جیب مانتوم انداختم وتیکه امو از دیوار کنار اتاق برداشتم وپیش بقیه رفتم
-آقا امیر شما کجا؟جوونیا!!!
امیر باخنده به نیما گفت:
-درجوون بودنم شکی نیست ولی میزبانم وباید حق میزبانی رو به جا بیارم
پارچ آبو ردی سفره گذاشتم وکنار شبنم روی زمین نشستم
امیر با لحنی شوخ ولی قیافه جدی روبه بقیه گفت:
-آبجی مارو اذیت نکنیدا
ترلان گفت :
-ما کاری به آبجی شما نداریم اگر اون باز چیزی روی بقیه نریزه!!
نیما یه چشم غره بهش رفت:
-اون بارم که تقصیر غزال خانم نبود سارینابهش خورد !
امیر برای تموم کردن بحث گفت:
-اتفاقی بود که گذشت از این به بعد مواظب باشید چیزی نریزه روی یکی دیگه!
یه چشمکی بهم زد وسمت میز پیش رفت!
سیاوش گوشی به دست از تراس بیرون اومد نیما با خنده گفت:
-بابا بهش بگو مهمونیم ،دقیقه به دقیقه الو الو...
وبا دست ادعای گوشی به دست رو درآورد از حرکتش خنده ریزی کردم:
-چی میگی تو رفیقم بودمیخواد برگرده انگلیس،میپرسید که منم پایه ام یا نه!
ادامه دارد...
قسمت 42
دُرسا گفت:
-نکنه میخوای بری داداش؟
سیاوش در حالی که کنار من روی زمین مینشست با نگاه زیرچشمی جواب داد:
-نه فکر نکنم برم!!!
چرا اومد کنار من!اونم وقتی که کنار نیماخالی بود!
انگار نیما متوجه معذب بودنم شد چون نگاهی به سیاوش کرد:
_بیا بالا بشین راحت نیستی!
سعی میکرد با نگاهش منظورشو برسونه ولی سیاوش نگااهش نکرد وکفگیر برنجو به دست گرفت:
-اونجا سارینا تکون میخوره باز چیزی نشه!!!همین جا راحتم!
بشقاب پر از برنجو جلوی من گذاشت متعجب نگاهش کردم ابروبالا انداخت:
-نکنه کمه؟
از نگاه بی پروش اونم به این نزدیکی دستپاچه شدم:
-نه ممنون خیلی هم زیاده!
نوچ نوچی کرد:
-شما دخترا واین رژیمای عجیبتون!
با اخم گفتم:
-بنده اهل رژیم نیستم کلا کم غذام!!
سرشوتکون داد:
-بله بله خانم کم اشتها!!!
سرمو پایین انداختم وجوابشو ندادم چون توجه همه به سمت ما بود!!!
با غذام ور میرفتم وتوی دلم از دستش حرص میخوردم!نه به اون اخما ولحن طلبکارانه اش !نه به صمیمیت الانش که اومده تنگ دل من نشسته ونمیذاره راحت غذامو بخورم!!
-خانم غزال!!!کجایی؟
صدای خودش بود بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
-میبینید که اینجام
-اره جمستو که میبینم ولی روحت نیست!!!
با حرص چشمامو بالا انداختم وپوفی کردم صدای خنده ی ریزشو شنیدم
سرمو به سمتش چرخوندم باخنده جلوی دهنشو گرفت:
-باور کن قیافت خیلی بامزه شده بود!
با غصب نگاهمو ازش برداشتم صداشو کنار گوشم شنیدم:
-ازم دلخور نشو شوخی میکنم چیزی تو دلم نیست!
سرمو کنار کشیدم،چقدر زور پسرخاله میشه!اونم جلوی دیگرون!
-دلخور نیستی؟
زیرلب آروم گفتم:
-چیزی نشده بود که دلخور شم الانم لطفا غذاتونو بخورید اجازه بدید من وبقیه هم به غذاخوردمون برسیم!
نگاهی به جمع کرد که زیرچشمی حواسشون به ما بود:
-چشم خانم غزال!
هنوز چیزی از حرفامون نگذشته بود که موبایلم توی جیبم لرزید
نگاه کردم اسم احسان افتاده بود لبخند محوی کنج لبم نشست
متوجه چشمای سیاوش شدم که روی صفحه گوشی بودگوشیو برعکس کردم بخشیدی گفتم واز سرجام بلندشدم:
-چه عجب!
صدای گرفته اش بلندشد:
-غزال....کجایی؟
با توپ پر گفتم :
-من کجام؟توکجایی دو روزه تمامه جز یه شبخیر دیگه هیچ اثری ازت نیست دانشگاهم که ندیدمت!
بدون اینکه جواب توپ وتشرهامو بده با لحن محزونی گفت:
-میدونم ازم دلخوری ولی باید بیینمت حرفی دارم که الان باید بگم بیا پایین جلوی در خونتونم!
-نمیتونم!
-چرا لج میکنی حالم خوب نیست باید باهات صحبت کنم!
نگران شدم:
-چیشده همینجا بگو
باخواهش گفت:
-بیاپایین
-نمیتونم خونه نیستم
لحنش عوض شد:
-کجایی این موقع شب؟!
-خونه داداشمم
-خوبه !ولی من الان نمیتونم که بگـــــ....
-خانم غزال نمیاید!!
لبمو گزیدم سیاوش بود! لعنت به این خروس بی محل!
-غزال واقعا خونه داداشتی!!!!
بدون جواب دادن به احسان به عقب برگشتم:
-شما بفرمایید منم میام
-من شاممو خوردم شما نیومدید سرد شد اولش که من باحرفام نذاشتم میل کنید الانم که ....
با انگشت اشاره به گوشی توی دستم کرد
با حرص ولی محترمانه گفتم:
-بله ممنون که بفکرید الان برمیگردم
لباشو ازهم کش داد و باسرتکون داد دور شد
احسان هنوز پشت خط بود:
-الو..غزال کجایی کی بود؟
ای بابا خدا این سیاوش از کجا پیداش شد
-یکی از فامیلای زن دادشمه
-خب....
یعنی توضبح میخوام!
-خوب همین دیگه همش واسه بقیه حرف میزد نمیذاشت غذابخوریم منظورش این بود که میگفت من نذاشتم واینا!!!
خودمم از حرفای بی سروته ام سر درنمیوردم نمیدونم چرا هول کرده بودم!!
با لحن جدی گفت:
-رفتی خونه بهم زنگ بزن
-باشه حتما
-خدافظ
هنوز خدافط رو کامل نگفته بودم که قطع کرد
با تعجب به گوشی خیره شدم سابقه نداشت اینطور خدافظی کنیم
پس حتما ازم خیلی دلخوره
دلم.گرفت...
نگام خورد به چهره خندون سیاوش ..همش تقصیر این پسره اس!!!!!
ادامه دارد...
قسمت 43
-تولد بهروز مگه کیه که از حالا مارو واسه خرید کشوندی؟
-هفت آذر
-وووه از الان اومدی واسه خربد؟
-خوب آره میخای بذارم روز آخر هول هولی بخرم!
بهنوش رو به من گفت:
-غزال بوتیک احسان اینا کجاست؟حداقل بریم اونجا
-طبقه بالاست ،مگه اینجا چیزی نظرتو جلب نکردعاطی؟
بهنوش جای عاطفه جواب داد:
-گفتم اونجا عاطی راحتره واسه انتخاب کردن.
ناچار گفتم :
-باشه اونجا بریم
پامو که روی پله برقی گذاشتم نگام خورد به همون جایی که چندین ماه قبل احسان رو اونجا دیده بودم زمانی که با مامان ومرجان واسه خرید عروسی اومده بودیم زمانی که بابا بود...
آهی کشیدمو از فکر خودمو رها کردم
همراه بچها سمت بوتیک احسان میرفتیم که از دور کسیو دیدم که آشنا میزد کمی دقت کردم
ازهیکل درشتش یادم افتاد همونیه که با احسان دیدمش واحسان برخورد جالبی باهاش نداشت ولی اسمشو به یاد نمیوردم
سرشو چرخوند به سرعت قبل از اینکه متوجه ام بشه بچها رو کنار زدم وزودتر از اونها وارد شدم!
پشت سرم با تعجب وارد شدن بهنوش خواست حرفی بزنه که نگاهش یه جا خیره موند !
به سمتی که خیره شده بود نگاه کردم سامان پشت ویترین بود ودختر قدبلندی هم روبه روش پشت به ما ایستاده بود وسرگرم حرف بودند!
به نظرم چیز عجیبی نبود که بهنوش اینجور میخ شده بود:
-چته خیره شدی بشون!؟
ولی دریغ ازکوچکترین تغییری!!!
با صدای بلندی سلام کردم تا سامان متوجه امون بشه:
-ســــلام
سرشو بالا گرفو وبادیدنمون جا خورد ولی اون دختر مشکی پوش از جاش تکونی نخورد:
-سلام...خانم های همکلاسی شما کجا اینجا کجا!
بهنوش همونجور با اخم خیره به پشت سر دختره جواب داد:
-والا واسه خریدکردن اومدیم چیزی که اینجا جاشه!ولی انگاری اشتباه اومدیم !
عاطفه سلقمه ای بش زد :
-مگه دروغ میگم اینجا جای قراره مگه!؟
سامان سرشو به پایین انداخته بود به بهنوش با صدای یواشی گفتم:
-خوب باشه به ما چه ؟چرا بیخودی بزرگش میکنی؟!
سامان از پشت ویترین بیرون اومد وبا لحن مودبانه ای روبه ما گفت:
-ببخشیدشما بفرمایید بشینید الان خدمت میرسم
بهنوش بازم خواست طعنه ای بزنه که عاطفه جلوشو گرفت دستمالی از کیفم بیرون کشیدمو وبه دستش دادم:
-بگیر خیس غرق شدی!
اروم روی صورتش کشید:
-د آخه نگا کن اون پسره هم که اینجاست دک کرده اصلا این احسانت کجاست!؟!
قبل از اینکه جوابشو بدم صدای پاشنه های کفشی اومد همون دختره بود که بدون اینکه موفق به دیدن چهره اش بشیم از بوتیک بیرون رفت!
عاطفه ابروهاشو داد بالا:
-وا پس چرا اینجوری بود ترسید ما بینیمش؟!
با خنده گفتم :
-حتما ترسید دیگه!ول کنید بچها!
ولی فکرم درگیر عصبیانیت وحرص بهنوش بود!نکنه حسی به سامان داره که با دیدن این دختره اینجور بالا وپایین پرید!ولی گمون نکنم!چون چیزی ازش تا بحال ندیده بودم!بهنوش هم دختریه که حرفای تو دلشو به زبون نمیاره!
زیر چشمی نگاهش کردم که بدون پلک زدن به زمین زل زده بود وارومتر شده بود:
-شرمنده خانما بفرماید چی خدمتون بدم؟!
صدای رسای سامان بود از سرجامون بلندشدیم :
-واسه تولد نامزد ایشون اومدیم خریدکنیم خودتون اونی که بهترو نشون ما بدید
چشم چشمی گفت وچند تا پیراهنو کشید بیرون ونشون داد:
-احسان نیست؟
-نه والا نیومده از دیروز!
آهانی گفتمو چشممو به پیراهن قرمز رنگ توی دستای عاطی انداختم
بهنوش با خنده ب عاطی گفت:
-وای عاطی فکرشو کن بهروز قرمز بپوشه!با اون اخم وریشاش!!!
عاطفه با خنده ی ریزی گفت:
-بامزه شوهر نداشته خودتو مسخره کن!!
-خودتم میگی نداشته پ ندارم که مسخرش کنم!!
به چهره خندون بهنوش نگاهی کردم که ذره ای از اعصبانیتش اثری نبود!این تغییر یهویی واسم عجیب بود هرچند که با شنیدن حرفش فهمیدم همچین هم تغییر نکرده:
-خوب آقا سامان،احسان اقا که نیست،اون یکی همکارتون چی؟اونم نیست؟سختتون نمیشه اینجور ؟!دست تنها هم مغازه داری هم کارای دیگه میرسید به هر دوشون؟؟؟!
خدایا از دست این زبون تند وتیز بهنوش که امروز هم حسابی بُرنده شده بود!
ادامه دارد...
قسمت 44
سامان سر به زیر جواب داد:
-سجاد هست منتها رفته بالکن جنسها رسیده کار داشتیم الان میگم بیاد
وبه سمت پلهای رو به بالکن قدم برداشت!
همین که کمی دور شد عاطفه توپید:
-دختر واسه چی میپری به این بنده خدا؟مگه جرم کرده؟
-نخیر جرم نکرده ولی باید یاد بگیره با این کاراش باعث بدنامی مغازه میشه!
یه لنگه ابروم پرید بالا:
-وا بهنوش مگه اومده بودند اینجا کارای خلاف شرع کنند که میگی بدنام؟؟؟
نگام کرد:
-شایدم!مگه تو همیشه اینجایی؟!
کلافه از این نوع رفتارش گفتم:
-به من چه هرچی دلت میخواد بارش کن!
پسری با اندام ورزیده که مطمئنا سجاد بود جای سامان پشت ویترن اومد وبعد از احوالپرسی به انتخاب عاطی کمک کرد
به حال خودشون رهاشون کردم و سمت سامان رفتم شایدحرفی بشه از زیر زبونش کشید بیرون:
-ببخشید آقا سامان؟!
سرشو از گوشیش برداشت:
-بله چیزی شده؟
-نه نه..من خودم ازتون سوالی دارم!
متعجب گفت:
-بله بفرماید؟
-چیزه...شما خبر دارید احسان چرا زیاد نمیاد دانشگاه؟الانم که اینجا نیست مشکلی پیش اومده که من بی اطلاعم؟
اظهار بی خبری کرد:
-نه غزال خانم احسان مشکلی نداره اگرم داشته باشه اول با شما درمیون میذاره بعد با ما!
-یعنی شما اصلا متوجه تغییری چیزی نشدید ازش؟
-نه والا ما سرمون تو لاک خودمونه!احسانهم که خودتون میدونید نم پس نمیده
-باشه باشه ممنونم!
دستاشو بالا برد به روبه رو اشاره زد:
-به به حلال خودش رسید
روی پاشنه پا چرخیدم وقامت احسان رودیدم که نگام میکردوبه سلامی کوتاه بسنده کرد
وسمت سجاد رفت وسرگرم احوالپرسی با عاطی وبهنوش شد
سامان شونه ای بالا انداخت:
-انگاری دمغه!چیزی شده!؟
-نه جیزی نشده!
-ولی انگار....
-گفتم که چیزی نشده
به نشونه تسلیم دستاشو بالا برد:
-باشه باشه ببیخشید فضولی کردم
سرمو تکون دادم:
-مهم نیست!!!
-سامان ،سجاد میگه جنس ها رسیده؟
سامان دورشد وکنارش رفت:
-آره تو بالکن گذاشتیمشون
احسان نگاه گذرایی به من کررد :
-پس میرم بالا بیینم چی به چیه!!به سفارش خانما برسید!
وپله زد ورفت بالا!!!
با این نوع رفتاراحسان هر پنچ نفرشون متوجه شکراب شدن بینمون شدن!!!
میدونم حق داشت...میدونم من مقصر بودم که اون شب خونه امیر کمک مرجان موندم وبهش زنگ نزدم ولی....
بعدش هم توی این سه چهار روز هربار من خواستم حرفی بزنم اون نبود!
برخلاف ناراحتیم برخلاف اینکه دلم از رفتارش گرفته بود از این نوع رفتارش که انگار وجود نداشتم
با خنده مصنوعی روی لب کنار بچهارفتم توی خریدشون اظهارنظر کردم هرچند که نگاهشون پر از سوال بود ولی اوناهم ترجیح میدادن فعلا تا اونجایم چیزی نپرسند!!
بعد از گزفتن بسته کادو پیچ بدون اینکه احسان پایین بیاد از سامان وسجاد خدافظی کردیمو بیرون اومدیم!
بغض توی گلوم نشسته بود نازک نارنجی نبودم ولی از احسانی همیشه مهربون دلخور بودم از این رفتار جدیدش جلوی دیگران!
چون اتفاقی نیفتاده بود که اینجور برخورد میکرد¡¡بخاطرر یه صدای پسر انقدر قهر وقهر کشی لازم نبود!!!
همین که چند قدم دور شدیم بهنوش تشر زد:
-دیدی دیدی؟پسره یه قدم پایین نیومد!؟!
عاطی باملایمت گفت:
-چرا نگفتی باهم قهرید؟ نمیرفتیم!
آب دهنمو همراه بغضم پاییم فرستادم:
-قهر نبودیم یه بحث ساده بود!
بهنوش با همون حرص گفت:
-یه بحث ساده؟!واینجور رفتار کرد؟احمق جون حقش بود از کش تنبونش میکشیدیش بیرون وحسابشو میرسیدی!
-لازم نیست کسی منو از کش شلوارم بکشه خودم به وقتش میام!
وای....
....صدای احسان بود
که حالا با اخم روبه رومون اومده بود!!!
میون بغضم خندم گرفت!!
بهنوش خجالت زده هینییییی کرد وسرشو پایین انداخت!
عاطفه هم به زورجلوی خندشو گرفته بود!
بیچاره بهنوش!البته حقش بود از بس امروز به سامان بیچاره طعنه زده بود!!!
احسان با اخم.نگام میکرد
احسان بی توجه به بهنوش چشماشو سمتم چرخوند وباهمون اخمای درهم رفته گفت:
-باید باهم حرف بزنیم
مثل خودش جواب دادم:
-خوب بزنیم
-اینجا نه
-پس کجا؟
-بیا تا متوجه بشی
بهنوش خودشو وسط حرفامون انداخت:
-کجا میخواید برید؟؟؟
احسان تیز نگاهش کرد:
-باید گزارش بدم؟
بهنوش با پررویی گردن بالا کشبد وجواب داد:
-بله که باید بگید غزال همراه ما اومده با ماهم برمیگرده!
احسان پوزخند زد:
-جوری حرف میزنید انگار که غزال بچه اس ومادرش اونو دست شما سپرده!
-نخیر بچه نیست ولی ما سه تایی اومدیم سه تایی هم برمیگردیم!
با چشم وابرو به عاطی علامت میدادم که جلوی این پررو بازی بهنوش بگیره که الان واسم حس حمایتش گل کرده بود احسان دستمو گرفت وبه بهنوش گفت:
-میتونید منتظر بمونید تا سه تایی هم برگردید ولی اگر انتظارتون به درازا کشید مقصر من نیستم!
ادامه دارد...