🟣 سه اختلال روانی که سم زندگی زناشویی هستند :
❶ نارسیسیزم (خودشیفتگی) :
می خوام برای من باشه. می خوام تنهایی منو پر کنه.می خوام رفتارش درست بشه. چرا اونی نمیشه که من می خوام. چرا مثل من فکر نمیکنه؟
❷ مازوخیسم (آزارپذیری) :
اذيتم میکنه، چون دوستم داره نميتونم ولش کنم، آخه دوسش دارم بدون اون با تنهایی چه کار کنم. حرفهای مردم چی میشه.
❸ پارانویا (بدگمانی) :
بهش اعتماد ندارم. حتما داره بهم خیانت میکنه. گوشیشو باید چک کنم. لباساشو چک کنم بهتره. تعقیبش کنم، ببینم با کی قرار عاشقانه گذاشته.
✨@maleke_beheshty✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر دعایی کردی و مستجاب نشده حتما صلاح تو در این بوده شکر گزار خدا باش
✨@maleke_beheshty✨💫
قسمت 66
تن صداش می لرزید:
-میفهمی چی داری میگی؟تو بی جا کردی که مثل مهسا باشی تو جطور میتونی توی روی من بایستی و این حرفو بزنی؟؟بچه؟؟از یه مرد دیگه؟؟لعنتی من تورو زن خودم میدونم کدوم مردی اجازه میده زنش حرف ازمرد دیگه ای بزنه؟هان؟؟؟
شاید یه سیلی ساده ومعمولی بود...ولی واسم خیلی گرون تموم شده بود...خیلی هم سخت....اونقدر سخت که ذره ای از حرفاش برام مهم نبود ..
دستمو روی گونه داغم گذاشتم چونه ام باز به لرزش افتاده بود تمام تلاشم این بود اشکی نیاد:
-با این کاری که کردی همه چیو خراب خراب کردی ازت بدم.میاد این بارهم آخرین دیدارمون بود !
وپشت بهش کردم گونه ام گز گز میکرد...درد اون مهم نبود درد دلم مهم بود...
هضم این کارش واسم سنگین وسخت بود...
هر چیزی رو میتونستم تحمل کنم به جز خیانت و دست بلند کردن هرچند هم که از روی عصبانیت بوده باشه حرف من اشتباه...ولی توجیه خوبی واسه کارش نیست:
-غزال؟؟
برگشتم...موهای جلوی چشممو کنار زدم...وخیره به چشمای سبزش که پشیمونی درش معلوم بود گفتم:
-غزال مُرد از الان ما دوتا غریبه ایم دیگه هیچوقت مزاحم من نشید آقای سبزواری!!!
احسان هم به اندازه من شایدهم بیشتر عصبانی بود:
-زدی به سیم آخر؟باشه..هرچی توبگی وقتی صبر نمیکنی وقتی دلت نمیخواد واسه هم بجنگیم..میرم..میرمو میشم آقای سبزواری...ولی...
مکث کرد وآب دهنشو فرو داد ومستقیم وبراق نگاهم کرد:
-این کارتو یادت باشه..یادت باشه که تو عاشق نبودی.نبودی غزال...حالا برو...
ودستشو به جلو دراز کرد...
برق نگاهش....برق حسادتش...دلمو به درد آورد...
ولی...
این بار انگار همه چیز به آخر خط رسید وهر کدوممون راهمون جدا شد ....
"یه صدا یه دفعه گفت ینی چی میشه تهش
یه حسی میگفت این حالتا برات عادی میشه تهش
گفتم مثه کسی نیست گفتن یجوره دیگست
تو مثه همه همون بودی که رو من چشاشو میبست
تو مثه یه خواب شیرینی که تو شبم نبوده و نیست
تو راحتی بیداری سهم منه
تو غم منو نبینو برو نبینم اشک چشم تورو
اینا همه تقصیر قلب منه
تو میگی میری که برگردی میدونم این دروغه همش
دوباره بگو که قشنگه همین
تو آخه باهام چیکار کردی تو که میدونی عاشقتم
چشاتو نبند و چشامو ببین
یه صدا یه دفعه گفت غمه ته همچی
دلمو بسوزونم برای این حس ساده که چی
گفتم ته دل من میگه همیشگیه
حالا چیزی که برام گذاشتی تو درد عاشقیه
تو مثه یه خواب شیرینی که تو شبم نبوده و نیست
تو راحتی بیداری سهم منه
تو غم منو نبینو برو نبینم اشک چشم تورو
اینا همه تقصیر قلب منه
تو میگی میری که برگردی میدونم این دروغه همش
دوباره بگو که قشنگه همین
تو آخه باهام چیکار کردی تو که میدونی عاشقتم
چشاتو نبند و چشامو ببین"
******
تابه خودم بیام دیدم اینجا رسیدم....کنار سیاوش..کنار کسی که محرمش شدم...
کنار کسی که قراره چند ماه دیگه در نبود....با اجازه پدر بزرگم به عقد رسمیش ودربیام....باورم نمیشه ....
اتفاقات این چند روز مثل یه خواب میموند واسم....خوابی تلخ....
جدایی از احسان...شبی..که داوود به همراه خانوادش اومدن.وضیغه محرمیتو خوندن....وبه اینجا رسیدم
اینجا...با این لباسای مجلل کنار سیاوش که لقب شوهر رو دوش میکشه تو این
جمع جشن نامزدی کوچیک وخودمونی من وداوود...
چقدر خوشحالن...چقدر خنده به لب دارند...خوشحالن از بهم رسیدن دو جوون...به اصطلاح مناسب وهم دل هم...
گرمی دستاسشو حس کردم....
چقدر سخته که دستت توی دستای محرمت باشه ودلت پی نامحرم....
ولی این راهی بود که خودم با چشم باز انتخابش کردمو باید...باید گذشته رو فراموش میکردم:
-حواست نیست خانومی؟؟؟
گردن بالا میگیرم ونگاهش میکنم.... از لحظه ای از روزی که بله رو دادیم کمی....نرمی توی رفتارش دیده میشد...
هیج ایرادی در ظاهرش پیدا نمیشه.....بخصوص با این پیراهن سفید وتیپ بی نقصش...
اما صد حیف ...که بزرگترین ایراد نبودن علاقه ام بود...
چشمکی زد:
-نخور منو،مال خودت خودتم دیگه!
ادامه دارد...
نویسنده : بهار بانو
قسمت 67
لبام به زور به اجبار از هم کش اومدنو سرمو پایین انداختم وبه لباس پر زرق وبرق یاسی رنگم خیره شدم:
-بداخلاق باشی واسه خودت بد میشها!
گنگ نگاهش کردم که بی تفاوت ابرویی بالا انداخت و
دستشو سمت تور روی لباسم برد:
-تا خودم دست به کار نشم تو تا آخرش همینجوری میخوای بمونی!
آخ....
که چقدر سخت بود...تماس دستاش....
حس نفرت داشتم....
نفرت از خودم...
نوازش دستاشو روی بازوی برهنه ام حس میکردم...
تموم بدنم با هر برخوردش مور مور میشد...
راه فراری از حضار دستاش نداشتم...
در عذاب بودم ومجبور به تظاهر..
چشمام به مامان خورد..چقدر خوشحاله...
امیر حتی مرجان هم خوشحاله نمیتونم از مرجان دلخور باشم..اون توی این موضوع کاملا بی مقصر بود....
به خوبی جای خالی پدر...
کسی که با رفتنش باعث تموم این اتفاقا شده رو راحت میشد حس کرد....
دستاشو دور گردنم حلقه میکنه ومنوبه خودش میفشاره...
بغضی به بزرگی سیب توی گلومه....
نمیدونم متوجه احوال خرابم میشه یا نه...
دستاشو لای موهام میبره ومیگه:
-کی تموم میشه!خوبه نخواستیم شلوغش کنیم و انقدر بریز وبپاش شد!
دهن باز کردم که بگم خودت خواهان این جشن مزخرف بودی...خودت عجله داشتی...وگرنه بی جشن هم میشد نامزد شد...
ولی به لباهام مهر سکوت زدم...حوصله بحث وتوضیح نداشتم...
دُرسا وترلان سمتمون اومدن:
-به به چه دل وقلوه ای حواله هم میکنید.باباصبر کنید تنها میشیدا!!
به حرفاشون فقط یه پوزخند زدم
سیاوش باخنده گفت:
-توچیکار داری به کار بقیه فسقلی!
دُرسا با اخم گفت:
-خوبه فقط یکی دوسال از خانمت کوچیکترما!!!
ترلان دست سیاوش رو گرفت:
-این حرفارو ول کن بیا بریم وسط شاه دوماد
هه فقط شاه دوماد..عروس خانم که حکم مجسمه رو لابد داره
هرچند که نه حسی نه حالی واسه اینکارو دارم اماهنوزم دلیل این بی محلی ترلان رو متوجه نشدم
سیاوش سمتم چرخید وبا لحن مهربونی گفت:
-مگه میشه دوماد بدون عروسش بیاد وسط اون همه دلبر ؟؟؟اصلا عروس خانم اجازشو میده؟؟؟
وای که چقدر از این کلمه عروس وداماد نفرت داشتم حس مرگو پیدا میکردم...
نمیدونستم در جوابش چی بگم که دُرسا نجاتم داد:
-این حرفا رو ول کنید پاشید پاشید هردوتون!ناسلامتی گل مجلس شماید!!
سیاوش باازومو رها کرد ودستمو از روی پام گرفت و مجبورم کرد همراه خودش از جام بلند شدم
ودست توی دستاش به وسط سالن رفتیم...
اون تعدادی از دختر وپسرا که مشغول رقص بودند بادیدن ما وسطو خالی کردند وهورا کشیدن...
روی لبای سیاوش هم مثل بقیه خنده نشسته بود...اما لبای سرخ من....عزدار بودند....
صدای آهنگ بلند شد...
"
حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راه و نفس نفس زده حس خوبیه
حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصمم
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمِ حس خوبیه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوب تو نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم به سرم
به من انگیزه ی زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر الکی بگو که بی قرارمی الکی
حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راه و نفس نفس زده حس خوبیه
حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصمم
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمِ حس خوبیه"
حس غریبی داشتم....تک تک کلماتی که خواننده به زبون میورد واسم عذاب بود.....دلمو به درد میورد
دستاشو دور کمرم انداخت...ودستامو گرفت وروی سینه اش گذاشت...
انگشتاش به آرومی روی کمرم در حال حرکت بود...
سرشو پایینتر آورد...
اون قدر نزدیکم بودکه صدای نفسهای گرمشو میشنیدم
زیر گوشم نجوا کرد:
-بالاخره مال خودم شدی...
ادامه دارد...
نویسنده : بهار بانو
قسمت 68
با گفتن همین حرف ساده نفهمید چه به روزحال خرابم آورد..
نفهمید که داغ دلمو تازه میکنه...داغی که تا ابد روی دلم...داغ عشق از دست رفته ام...یاد احسانیی که دیگه مال من نیست...
"
اون تو بودی که همیشه با نگاش لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه هاش واسه عاشقی تورو بهونه کرد
هرگز اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم مگه میشه قلب من تورو نخواد
حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راه و نفس نفس زده حس خوبیه
حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصمم
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلم..."
تاب نگاهشو نداشتم...احساس ضعف داشتم... آدمای اطرافم در حال چرخش بودند...پاهام تحمل وزنمو نداشتن...
در حال افتادن بودم که سیاوش محکم بازومو گرفتو با نگرانی پرسید:
-حالت خوب نیست؟؟
با بی حالی نالیدم:
-نمیتونم بایستم سرم گیچ میره!
دستمو گرفت وبه آرومی همراهش سرجامون برگشتیم...
با نشستمون صدای اعتراضها بلند شد ولی سیاوش مودبانه جوابشونو رو داد..وتا آخرش از کنارم جُم نخورد....
هرچند دقیقه یکبار نگاهی سمتش مینداختم...به نیم رخ مردونه اش نگاه میکردم...
خیلی راحت میشد
دوستش داشت...
مرد ایده آلی بود...
اما اگر...احسانیی در کار نبود....
احسان...
خــــــــــدایا فکر بهش گناهه؟؟؟
توی اتاقم تک وتنها باهمون لباسا نشسته بودم
وداوود هم همراه بقیه خانواده شد بدرقه میکرد...
بالاخره جشن نامزدی یا جشن ختم عشقم تموم شد...
هر ساعتش به سختی یک قرن برام بود...
با دیدن برق حلقه توی دستم دیونه میشدم...
هنوزم باورم نمیشد...
انگار منتظر یه معجزه بودم.....
ولی افسوس که خود کرده را تدبیر نیست....
در اتاق باز شد وسیاوش رو از لای در دیدم :
-وای چقدر سروکله زدن با اینهمه آدم سخته!!!
حرفی نمیزنمو با انگشتر توی دستم بازی میکنم ..
قدم به جلو برمیداره وکنارم روی تخت میشینه
سنگینی نگاهشو به روم حس میکنم
حرکتی به دستاش میده وموهای روی صورتمو کنار میزنه....
کف دستام خیس عرق میشه...
از این حسی که با تماس پوستش پیدا میکنم متنفرم:
-نگام کن...
به سستی سرمو بالا میارم و نگاهش میکنم...
چشمای مشکیش خمار شده...
هنوزم با خودمو احساسم در حال جنگیدنم که بی هوا منو به آغوشش میکشه:
-میخوام تموم فکرای بد رو از ذهنمون دور کنیم..گذشته هرچی که بوده رو از یاد ببریم..ولی تو این راه توهم باید تلاش کنی...نذاری که از این کارم پیشمون بشم...!!
چونه ام روی شونه اشه...
چنان محکم به خودش فشارم میده که نفس کم میوردم...
نم اشک رو توی چشمام حس میکنم...
کمی از خودش دورم میکنه..
سرشو توی گودی گردنم فرو میبره...
تماس لب های تب دارش روی پوستم حس میشه...
ناخوادگاه.....
چشمای احسان میاد جلوی روم...وصداش که میگفت"توعاشق نبودی غزال...جا خالی دادی...یه طرفه قضاوت کردی...عاشق نبودی...نبودی"
خدای من...دست خودم نیست...نمیتونم...نمیتونم تحملش کنم...
دستاشو که روی بازوی برهنه ام بود رو گرفتم متعجب از حرکت ایستاد..خواهشمندانه میگم:
-سیاوش حاالم خوش نیست تمومش کن
سربلند میکنه و دقیق وطولانی خیره میشه..
میترسیم...نگاهش کنم ودرد رو از نگاهم بخونه ...اونم سیاوش تیزبین...
صدای وار رفته اشو میشنوم:
-حق با توئه خیلی خسته شدی...
ادامه دارد...
قسمت 69
از کنارم بلند میشه دستمو میگیره ومجبورم میکنه که دراز بکشم مخالفت میکنم:
-لباسامو باید عوض کنم..نمیشه اینجور بخوابم
نمیذاره تکون بخورم وملافه رو به روم میکشه:
-استراحت کن...
خم میشه وگونه ام میبوسه...
تموم بدنم گُر میگیره تا بنا گوش سرخ میشم...
صداش ناراحته:
-مواظب خودت باش...من میرم خونه!
روم نمیشه نگاهش کنم...ازش خجالت میکشم...
به آرومی میگم خداحافظ ودستمو رها میکنه..
به قامتش نگاه میکنم...که در رو میبنده ومیره
میدونستم گناهی نداره...میدونستم تا چه حد مغروره و
امشب خیلی آقایی وصبوری کرده که بی حرف وپرسش ترکم کرده....
******
ریزش اشکام بند نمیومد از نفس افتاده بودم ...
باورم نمیشه ...
آره...
من بهش گفتم آخرین دیداره...
ولی چرا باید اینکارو کنه...
چرا بخاطر حرف منی که بقول خودش عاشق نبودم...با خودش اینکارو کنه ...
خدایــــــــــا
میدونم گناهه
ولی امیدم به همین دیدارهای دور را دور بود...
چرا همینم ازم دریغ گردی وگرفتیش...
چرا جلوشو نگرفتی...
عاطفه شونه هامو فشرد و با دلسوزی گفت
-بس کن خودتو هلاک کردی...رفته دیگه نمیشه کاری کرد!
بهنوش گفت:
-دنیا که به آخر نرسیده تازه غزال تو دبگه نباید به احسان فکر کنی مگه سیاوش نیست؟
سرمو بالا گرفتم :
-خودم میدونم همه این چیزارو میدونم ولی مگه دل آدم این حرفا میفهمه؟؟اگر میفهمید که خودموبا سیاوش درگیر نمیکردم
عاطی دستمو گرفت وبا لحنی پر از سرزنش گفت:
-اصلا تو چرا خود سراینکارو کردی؟چرا با خودت واحسان این جنایتو کردی؟نباید با یکی حرف میزدی کمک میگرفتی؟؟تنها تنها این چه تصمیمی بود گرفتی؟؟؟
بی اختیار نگاهم سمت بهنوش رفت...اون بود که اون روز سیاوش رویادآوری کرد...
انگار نگاهمو خوند که سریع از جا پرید:
-به خدا من کاری نکردم فقط کمکش کردم
عاطفه غرید:
-تو یکی حرف نزن که استاد کار خراب کردنی نباید راضیش میکردی که حرفای احسان هم بشنوه،؟؟ که بیچاره الان آواره نشه؟؟
بی حوصله از این کل کل بیخودشون با صدای بلند توپیدم:
-بس کنید ...بس کنید..هر چی که بوده وشده گذشت...گذشت ورفت...مهم اینه که احسان نیست...آره گناهه خطاعه ولی هنوزم دوستش دارم...دلم خوش بود که هنوز زیر اسمون یه شهریم یه جایم...اینجا میبینمش...ولی حالا چی...؟؟
صدام آروم شد وبا چشمایی که تار میدید ادامه دادم:
-حالا چی که کیلومتر ها ازم دور شده وبرگشته مشهد؟؟شما چه میدونید اون لحظه ای که سامان گفت انتقالی گرفته من چی کشیدم ؟به من چی گذشت؟
نه نمیدونید پس تمومش کنید!!
ازروی زمین بلندشدم ...:
-ممنون از دلسوزیتون...ولی حالا من فقط به تنهایی نیاز دارم ...
دستی به صورت اشکیم کشیدم
و کفشامو به پا کردم واز نماز خونه دانشگاه بیرون زدم
نیازی به پنهان کردن صورت قرمزم نبود...چرا که رسوابودیم..
.احسان......
من بدون تو....
با این خاطراتت که ذره ذره جونمو میگیره چکار کنم...
چرا رفتی؟؟؟
چرا تنهام گذاشتی؟؟
آره ..
راست میگفتی من عاشق نبودم...عاشق نبودم وسزاوار این عذابم...
عذاب گناه...
عذاب کنار دیگری بودند کنارسیاوش بودن
از حموم بیرون اومدم..
بیشتر از اینکه سرحال بیام.بی حالتر شده بودم
خونه توی سکوت فرو رفته بود مامان طبق معمول با خانم فدایی رفته بود پیاده روی!
حوله ی موهامو باز کردم و خواستم خشکشون کنم که صدای زنگ در دراومد..باتعجب از اتاق دراومد ودرهمون حال بلندپرسیدم:
-کیه؟
-منم.
باشنیدن صداش سرجام کُپ کرده ایستادم...
چه وقت اومدنه اخه..
-غزال باز کن دیگه
نگاهی به خودم انداختم...چاره ای نبود وقتی واسه تعویض لباس نبود..
موهای خیسمو با دست جمع کردم
یقه حوله رو بالا کشیدم
کمربند حوله مو محکم.کردمو ودر رو به عقب کشیدم
ادامه دارد...
قسمت 70
چشماش به کف زمین بود که با صدای باز شدن در بالا گرفتشون:
-سلام.چه عجب باز کردی
بی تعارف واردشد:
-تعجب کردم این وقت روز کی میتونه باشه...
در رو پشت سرش بستم و به عقب برگشتم که با نگاه موشکوفانه اش به سر تا پام شدم...
گُر گرفته از طرز نگاهش..سریع گفتم:
-تا توبشینی من میرم لباس بپوشمو بیام
ورومو ازش گرفتم
که دستمو گرفت:
-نمیخواد بیا بشین زود میخوام برم
-آخه یه وقت مامان بیاد درست نیست اینجور!
چشمکی زد:
-تا مامان نیومده تمومه!!
گیچ نگاهش کردم چی تمومه!!!
دستمو مثل عروسکی همراه خودش کشید و روی تخت کنار خودش نشوندم..! حوله رو روی پاهای برهنه ام کشیدم
میدونستم بالاخره با این لحظه مواجه میشم....
کمی که به سکوت گذشت...
انگشتاشو لای موهای بازی داد...
کرخت وبی حس شده بودم...
هردو دستشو دور گردنم حلقه کرد..
دستامو مشت کردم....
سرشو روی صورتم خم کرد و چشماشو بست....
بازم نشد...بازم نتونستم خودمو راضی کنم ...که راه بیام...
صورتش مماس صورتمه...
نالیدم:
_سیاوش الان مامانم میاد...نمیتونم تحمل کنم
چشماشو که فاصله چندانی با چشمام نداره از هم باز کرد...
کم کم رنگ نگاهش عوض شد..
چشمای خمارش به چشمای عصبی تبدیل شد...
نفسشو توی صورتم رها کرد
وچنان از روی تخت بلند شد که صدای فنرش در اومد:
-تحمل چیو نداری؟تحمل منو؟شوهرتو؟انگار حرفامو روز نامزدی نشنیدی؟ گفتم گذشته هارو فراموش کنیم..اما انگار تو نمیخوای!
به روم خم شد چونه امو بالا گرفت:
-نمیخوای آره؟
سرم از صدای عصبیش در حال انفجار بود دستشو پس زدمواز سرجام بلند شدم قدمی به عقب رفت:
-چرا درک نمیکنی ؟چرا فقط به فکر خودتو احساسات خودتی؟!
نزدیکم شد :
-باشه این دفعه هم جستی..ولی دفعه های بعدی چی؟تا کی فرار؟
کمربند حوله رو دور کمرمو محکم کشید وگره زد:
-آخرش که من سر درمیارم به نفعته تا نفهمیدم خودت هرچی که هستو تموم کنی!
ونگاهی پر از خشم از اتاق بیرون زد ...
بابی حالی خودمو روی تخت انداختم ...
صدای کوبیده شدن در اومد...
دست خودم که نبودم...تقصیر دلم بود...دل صاحب مرده ام که خودش منو به اینجا رسونده بود...آهی کشبدم...
تنها کاری که این روزها از دستم برمیومد
**
-چرا نمیگید با مهساس یا نه؟
پشتشو کرد وبا قفسه لباسا ور رفت:
-یه بار گفتم بعد از اون دفعه من پای خودمو بیرون کشیدم
-خودتون هم جای من بودید همین کارو میکردید درضمن احسان خیال کرد کار احمده
پیراهنو به حال خودش رها کرد وچرخید:
-غزال خانم شنیدم که بسلامتی نامزد کردید پس چرا بیخیال نمیشید؟اینکه با مهسا باشه یا نباشه چه سود وزیانی واسه شما داره؟؟
واقعا ...چه سود وزیانی داره...جز اینکه به غم هام اضاف شه...ولی بی خبری هم خودش کلی درده:
-سود وزیانش پای خودمه یه کلام جواب میخوام آره یا نه؟؟
روی شیشه ویترین با انگشتاش ضرب گرفت وابرو بالا انداخت:
-پس پای خودتون!ما که هرچی شد گفتیم اینم روش!آره مهسا باهاشه،برگشته مشهد تا زمانی که بچه بیاد!!
خودمو آماده کرده بودم.. واسه شنیدن این حرف. ولی بازم...دل بی قرارم بی قرارتر شد.. از اینکه هنوزم دلم باهاشه...ویکی دیگه جای منه..کنارشه...وکنار منم کَس دیگری...
لبخندی به لب زدم وبه چشماش که با دقت نگام میکرد گفتم:
-ممنون که بالاخره جوابمو دادید فقط از قول من بهش بگید که خودشم هم عاشق نبود..با اجازه!
کیفمو چنگ زدم وبی حرف اضافه ای از مغازه بیرون زدم...
دیگه پوست کلفت شده بودم....
دیگه اشک وآهی در کار نبود..
یاد خاطراتمون افتادم....روزی که زیر بارون....بعد از اینکه پی به وجود شخصی به اسم مهسا برده بودم... وقتی که دستمو گرفت...وگفت "این قلب فقط جای توئه غزال شک نکن."
شاید هنوز هم..توی قلبش بودم ...ولی در کنارش چی؟؟؟بودم؟من نبودم ..مهسا بود...کسی که شاید صاحب آرزوهای منه....!!!
آه...
از همه ی این ضعف ها متنفر بودم...
کاش انقدر جنس ما زنها نرم ولطیف نبود...که شکستمون انقدر راحت باشه..
ادامه دارد...