eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
دارم؟ مگه جونت به جونش بسته نبود؟ پس این چه غلطی بود کردی؟ کم با همه چیت ساخت؟ دو ماه به پات موند و زجر کشید اما می گفت من به آراز اعتماد دارم. بهم قول داده که ترک میکنه. اینجوری بهش قول دادی نامرد؟ این رسم عاشقیه؟ انگار سطلی آب سرد روی سرم ریختم. تازه داشتم باور می کردم. من چه کار کرده بودم؟ عمه بی توجه به من که مات و مبهوت مانده بودم گفت: می دونی خانواده اش چه حالی شدند؟ می دونی بخاطر توی دیوانه چه قدر ازشون خجالت کشیدم؟ مادرش طفلی وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده از حال رفت. وقتی به هوش اومد همه ش گریه می کرد. می گفت نباید اعتماد می کردم و دخترم رو دست چنین آدمی می سپردم. دلم می خواست زمین دهن باز کنه برم توش. اصلا تو می فهمی خجالت یعنی چی؟ - الان کجاست؟ حالش چه طوره؟ - می خوای چه طور باشه؟ دو بار عملش کردند و تو آی سی یوئه. دکترش میگه رفته تو کما. کلمه ی «کما» مانند پتکی توی سرم می خورد و در مغزم اکو می شد. سلافه ی من که همه ی زندگی ام شده بود الان در کما بود؟ بخاطر من به آن حال افتاده بود؟ سرم را به شدت از دستم کندم و به سختی از روی تخت بلند شدم. پای راستم شکسته بود و راه رفتن را برایم دشوار می کرد. ادامه دارد... قسمت 153 اما مهم نبود. من الان فقط سلافه را باید می دیدم. عمه دستپاچه سمتم آمد: چیکار می کنی؟ کجا با این حالت؟ چشمانم تار شده بودند و از اشک می سوخت. - میرم پیش سلافه. باید ببینمش. خون از دستم بخاطر کندن سرم جاری بود و روی زمین می ریخت. چند تا از پرستار ها وارد اتاق شدند و می خواستند جلویم را بگیرند. فریاد زدم: ولم کنید. من باید ببینمش. سلافه همه چیز منه، جون منه. ضعیف شده بودم و دوباره مرا روی تخت گذاشتند. - خدایا منو بکش. لعنت به من. غلط کردم خدایا سلافه رو برگردون. آن قدر داد و فریاد کردم که به زور دستانم را گرفتند و به زور آرامبخش به خواب رفتم. دوباره با همان درد و رخوت چشمانم را باز کردم. حرف های عمه در گوشم پیچید و باعث شد سریع از روی تخت نیم خیز شوم. باید حتما سلافه را می دیدم. دل پر درد و بی قرارم فقط با دیدن او آرام می گرفت. سرم را از دستم کندم و به سختی با آن پای شکسته ام از روی تخت بلند شدم. سرگیجه داشتم و حس می کردم هر لحظه امکان دارد روی زمین فرو بریزم اما با کمک گرفتن از دیوار به سختی خودم را سمت در رساندم و از اتاق بیرون رفتم. راه رفتن با آن پای شکسته و بدون عصا زیادی سخت بود و بالا رفتن از پله ها سخت تر... به سختی خودم را به طبقه ی سوم رساندم. تابلوی آی سی یو انگار داشت دهان کجی می کرد. از درد و بخاطر راه رفتن نفس نفس می زدم. با همان حال آشفته جلوتر رفتم تا شاید بتوانم سلافه را ببینم. دستم را به دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و از دیدن صحنه ی مقابلم روی زمین سقوط نکنم. گرمی اشک روی گونه هایم را حس می کردم و خیره به جسم نیمه جان سلافه بودم که اسیر دست آن همه دم و دستگاه شده بود. باورم نمی شد. این ها همه خواب بودند خواب که نه، کابوس تلخی بودند که این گونه گریبان گیرم شده. کاش یک نفر تکانم می داد و مرا از شر این کابوس لعنتی نجات می داد. اصلا کاش تمام این ها یک شوخی باشد. خدایا چرا سلافه ی من این گونه شد؟ چرا من را جای او به این حال نینداختی؟ گناهکار من هستم و حال دارم به بدترین شیوه ی ممکن مجازات می شوم. تقاصم هم دیدن سلافه است در این وضعیت که به خدا بدترین تقاص است. اصلا اگر خودم در این وضعیت او بودم، کمتر عذاب می کشیدم... حقم بود مجازات شوم اما نه این گونه، نه با سلافه. نفسم از بغض گرفته بود و صدای هق هق پر دردم در فضا پیچیده بود و سکوت تلخ و سنگین آنجا را شکسته بود و اشک های تلخم هر چقدر می باریدند، انگار که هر چه اشک می ریختم برای دیدن سلافه ام دلتنگ تر می شدم. دست لرزانم را روی شیشه گذاشتم و با نگاه تارم خیره اش شدم. - سلافه تو رو جون آراز خوب شو. می دونم بهت بد کردم ولی تو خیلی خوبی، طاقت دیدن ناراحتی کسی رو نداره پس خواهش می کنم خوب شو. خدایا سلافه ام رو برگردون. تقاص گناهم رو یه جور دیگه بگیر. من طاقتش رو ندارم. خدایا منو ببخش. می دونم گناهکارم اما ببخش و سلافه رو بهم برگردون. اون همه چیز منه. - اینجا چه غلطی می کنی؟ سرم را برگرداندم. سهیل با خشم خیره ام بود و سلاله مادر سلافه دلگیر نگاهم می کرد. چقدر شرمنده بودم و از رویشان خجالت می کشیدم. - واسه چی اومدی؟ اومدی ببینی چه بلایی سر خواهر من آوردی؟ ببینی تو یه قدمی مرگ وایساده و خیالت راحت شه. ادامه دارد... قسمت 154 اشک هایم را پس زدم و با عجز زمزمه کردم: به خدا نمی خواستم این جوری شه. سلافه همه چیز منه. با خشم به طرفم آمد و یقه ی لباس بدرنگ بیمارستان اسیر دستان او شد و با حرص غرید: آراز به خدا می کشمت، اگه یه مو از سر خواهر من کم بشه زنده ات نمیذارم. ما فکر می کردیم مشکلی با هم ندارید. نمی دونستم توی دروغگو همه ش آزارش میدی. خوا
هرم اون قدر خوب و خانوم بود که از غلطای تو به ما چیزی نمی گفت. ما بهت اعتماد کرده بودیم. خیلی نامردی. سلافه که به هوش بیاد، نمیذارم یه لحظه هم با تو زندگی کنه و طلاقش رو ازت می گیرم. سلاله سمتش آمد و دستش را کشید: بسه داداش. ولش کن. دستش را پس زد و با حرص گفت: من تا اینو نندازم بیرون از اینجا تکون نمی خورم. - بیا ولش کن. بسه. یقه ام را رها کرد و انگشتش را تهدید آمیز جلوی صورتم تکان داد: نمی خوام دیگه ریختت رو ببینم. گمشو. نگاه پر حرصش را از من گرفت و همراه با سلاله از راهروی طولانی گذشتند و از مقابل چشمانم محو شدند. نگاهم را به مادر سلافه دوختم. روی صندلی داخل راهرو نشسته بودم و چشمانش پر اشک و چهره اش غمگین است. لنگ لنگان به طرفش رفتم و روی صندلی کنارش نشستم. دوستش داشتم همانند مادری که هیچ وقت ندیده بودم. حالا این طور ناراحتش کرده و اشک به چشمانش آورده بودم با سهل انگاری و بی عقلی خودم. سهیل راست می گفت من نامرد بودم که زیر قولم زده بودم. گوشه ی چادر مشکی اش را گرفتم. رو برگردانده بود و طوری رفتار می کرد انگار وجود نداشتم. - مامان؟ سکوت کرد اما صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید. - می دونم بد کردم. می دونم نامردم و لایقم اینه که کلی فحش و بد و بیراه بارم کنید اما این جوری باهام نکنید. شانه هایش از گریه می لرزید اما باز هم سکوت کرده بود. من هم اشک هایم روانه بود و از هق هق نفس کم آورده بودم. - برو از اینجا. سهیل ببینتت قشقرق به پا میکنه. همین. همین تنها حرفی بود که به من زد و مرا در آتش پشیمانی ام بیشتر سوزاند. چقدر سلافه شبیه مادرش بود. بدون آن که منتظر جوابی از جانب من باشد، سمت آن شیشه رفت و خیره به سلافه ماند. در حال خودم بودم که صدای عمه را شنیدم. - چطور این همه پله رو اومدی بالا؟ برو تو اتاقت استراحت کن. هنوز حالت خوب نشده. درد داشتم. پای شکسته و سرم که باندپیچی شده بود اما هیچ یک از اینها مهم نبودند؛ مهم فقط سلافه بود که به آن حال افتاده بود. بازویم را گرفت: بیا بریم. اینجا نمون. با ناراحتی نگاه به چهره ام که خودم هم می دانستم رنگ پریده است و چشمان اشکی ام انداخت و آهی کشید. همچون کودکی که بهانه ی مادرش را می گیرد با اشک خیره به عمه شدم و زمزمه کردم: عمه، من سلافه رو می خوام. عمه هم طاقت نیاورد و اشک هایش فرو ریخت. - بمیرم الهی. بیا بریم پسرم. داداش سلافه ببینتت عصبانی میشه. به ناچار به دنبالش کشیده شدم. روی تخت دراز کشیده بودم و خیره به سقف بودم. همه چیز زندگی ام زیر و رو شده بود. گوشی ام را که آوردند، دیدم سلافه زنگ زده. نمی دانم چه به او گفته بودم که به آنجا آمده و آن اتفاق افتاده بود. همچون کسی بودم که حافظه اش را از دست داده بود. هیچ چیز یادم نمی آمد. دلم روزهای خوب گذشته را می خواست. روزهایی که در کنار سلافه بودم و حالم خوب بود. خنده هایش را که می دیدم، انگار تمام دنیا را داشتم. سلافه تمام دنیای من بود. روز بعد باز هم به آنجا رفتم. باید سلافه را می دیدم. با اصرارهای زیاد بالاخره توانستم از پرستار اجازه بگیرم که چند لحظه ای را وارد آی سی یو شوم و سلافه ام را ببینم. کنار تختش ایستاده بودم. صدای دستگاهی که ضربان قلبش را نشان می داد، سکوت را شکسته بود. نگاهم به چشمان بسته و چهره ی رنگ پریده اش افتاد و اشک هایم سرازیر شد. انگار که هر چه اشک می ریختم، تمام شدنی نبود. ادامه دارد...
قسمت 155 - سلافه، عزیزدلم، چشمات رو باز کن. می دونم همه ش اذیتت کردم و حرصت دادم ولی تو خیلی خوب بودی همیشه و منو می بخشیدی پس این دفعه هم منو ببخش. باشه؟ تو فقط چشمای قشنگت رو باز کن، هر چی بگی نه نمیارم. به جون خودت که این قدر برام عزیزی راست راستی میرم ترک می کنم. چشمات رو باز کن سلافه ی من. به خدا بدون تو نمی تونم. روزی هزار دفعه به خدا میگم که کاش منو جای سلافه رو تخت می افتادم. دارم دق می کنم از این وضعیت. پاشو قربونت برم، چشمات رو باز کن. می دونم نامردم و بدم ولی تو مثل همیشه خوب باش و پیشم بمون. سلافه ی من، عشق من تو رو خدا بیدار شو. نذار این جوری من دق کنم از دوریت. پرستار آمد و اعلام کرد که بیرون بروم. دل کندن برایم سخت بود اما چاره ای نداشتم. بوسه ای روی پیشانی باندپیچی شده اش نشاندم. حیف آن موهای مواج و زیبا نبود که الان این گونه از ته زده بودند. لعنت به من که این قدر مایه ی عذاب هستم. - سلافه تو رو خدا خوب شو. خدایا سلافه رو بهم برگردون. خم شدم و بوسه ی آرامی روی دستش نشاندم و از اتاق بیرون زدم. مانند همیشه مادر سلافه روی صندلی داخل راهرو نشسته بود و تسبیح به دست در حال دعا بود. قدم هایم سمتش کشیده شد و کنارش نشستم. - سلافه خوب میشه مامان. باز هم مانند دفعه ی پیش سکوت کرده بود. من هم سکوت کرده بودم و نگاهم به دستان چروکیده و تسبیحش بود. - سلافه از بچگیش قوی بود و محکم. از بقیه ی بچه هام بیشتر خیالم ازش راحت بود. م
ی دونستم عاقله و همین جوری کاری نمیکنه. بخاطر همینم وقتی فهمیدم که دانشگاه تو یه شهر غریب قبول شده، اجازه دادم که بیاد چون می دونستم از پس خودش بر میاد. هیچ وقت از مشکلات و سختی هاش حرف نمی زد که مبادا منو ناراحت کنه. دلش پر از غصه بود ولی همیشه امیدوار بود، انگیزه داشت، می گفت درس می خونم کسی میشم نمیذارم سختی بکشید. وقتی روحیه ی خوب و محکمش رو می دیدم دلم قرص می شد و خوشحال بودم. گذشت و گذشت تا اینکه پای تو به خونه مون باز شد. مهرت به دلم نشست، پسر خوبی به نظر می اومدی. وقتی سلافه گفت ازش خواستگاری کردی، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه دخترم سر و سامون می گیره و خیال منم راحت تر میشه ناراحت از اینکه نگران بودم که چه جوری تو شهر غریب ولش کنم. درس می خوند دوباره برمی گشت پیش خودمون ولی اون موقع نمی تونست. شهرزاد خانوم همه چیو بهم گفت. گفت که دو ماه سلافه پات مونده و با همه چیت ساخته. اون موقع هم به من چیزی نمی گفت. هر وقت باهاش حرف می زدم می گفت اوضاع خوبه و کلی ازت تعریف می کرد. خیالم ازتون راحت بود اما نمی دونستم که این چیزا پیش میاد. نمی دونستم که تو که این قدر بهت اعتماد داشتم و دخترم اون قدر عاشقت بود، همچین کاری می کنی. فکر نمی کردم با دونستن همه ی حقیقت های زندگی مون، بازم کاری رو که سلافه ازش متنفره رو انجام بدی و عذابش بدی. کاش می دونستم و جلوش رو می گرفتم که اصلا نیاد تهران تا با هم آشنا نمی شدید. کاش به ازدواج تون رضایت نمی دادم. به سلافه می گفتم بیخود کردی عاشق شدی، نباید میذاشتم بازم همو ببینید تا سلافه از سرش بیفته و دیگه عشق و عاشقی به سرش نمی زد. همون طور که عشق تو زندگی من به جایی نرسید، برای سلافه هم همین بود. هق هق اش بالا رفت و با زبان محلی اش که متوجه نمی شدم با گریه چیزهایی را زمزمه کرد. من هم اشک هایم سرازیر بود: به خدا نمی خواستم این جوری شه. به جون خودش که این قدر برام عزیزه، عاشقشم. اگه دروغ گفتم، اگه پنهون کاری کردم، فقط برای این بود از دستش ندم. سلافه جون منه. از وقتی این جوری شده روزی هزار بار به خدا میگم از عمر من کم کن و سلافه ام رو برگردون. من نمی خواستم اینجوری شه، اصلا نفهمیدم چی شد. انگار همه شون خواب و کابوسه. منی که اگه یه خار به پاش می رفت، می مردم و زنده می شدم چه جوری می تونم این کار رو باهاش بکنم؟ ادامه دارد...
الهی پر از بهترین ها و غرق خوشبختی باشید الهی بی دلیل دل مهربونتون شاد بشه الهی رزق زیاد و سلامتی و موفقیت روزی امروزتون باشه! شبتون خدایی ❤️@maleke_beheshty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊 روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..🌹 @maleke_beheshty 🌹بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ معنی دعای فرج 👇👇 خدایا بلا عظیم گشته ودرون آشکارشد و پرده از کارها برداشته شد وامید قطع شد وزمین تنگ شد از ریزش رحمت اسمان جلوگیری شد وتویی یاور و شکوه بسوی توست واعتماد وتکیه ما چه در سختی وچه اسانی برتوست خدایا درود فرست بر محمد وآل محمد آن زمامدارانی که پیروشان را بر ما واجب کردی وبدین سبب مقام ومنزلتشان را به ما شناساندی به حق ایشان به ما گشایشی ده فوری و نزدیک مانند چشم بر هم زدن یا نزدیکتر ای محمد وای علی ای علی ای محمد تا کفایت کنید که شمایید کفایت کننده ام ومرا یاری کنید که شمایید یاور من ای سرور ما ای صاحب الزمان فریاد فریاد فریاد دریاب مرا دریاب مرا دریاب مرا همین ساعت همین ساعت همین ساعت هم اکنون زود زود زود ای خدا ای مهربانترین مهربانان به حق محمد وآل پاکیزه اش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ 💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >> @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌱👈آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج)🌱 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌴آیت الکرسی🌴 بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمُ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون. @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود🍀 🌹اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 👈فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌹 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 👈فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌹 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 👈تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🌹اللهم عجل لولیک الفرج @maleke_beheshty 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم🤚 صبحت بخیرعزیزتر از جانمچه شودکه نازنینا،رُخ خودبه من نمائی؟🌸 به تبسّمی،نگاهی،گرهی ز دل گشائی..🌸 به کدام واژه جویم،صفت لطیف عشقت؟🌸 که تو پاک تر از آنی که درون واژه آیی...🌸 ‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️༺‌‌‌🌸༻‌♥️༺ امروزتون پراز شادی ... براتون یه دنیا آرامش یه آسمون سلامتی و یک عمر با عـزت از خدای مهربون خواستاریم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 ملکه بهشتی همسرتان باشید 💞 💞@maleke_beheshty💞
🌸ســــــــــــلام 🌺صبحتون به شادی 🌸جمعه تون عالـی 🌺الهی بهترینها نصیبتان 🌸روزتــون قـشنـگـــــــ🌸 💞 @maleke_beheshty💞