شهید من
شهید تو
شهید ما ...
مهمانی داشتیم. مهمانی از دوردستها. اسمش را به هیچ کس نگفته بود و البته برای هوای آلوده این روزهای شهر، ناخوانده. ناخوانده و بینشان...
روزی که آمد سالگرد عزای مادرش بود... او خیلی مادری بود... اصلاً داستان رفتنش هم برمیگشت به مادرش...
یک روز جسارتی به مادرش شده بود و در انتقام آن جسارت ایستاد. آنقدر ایستاد تا جاماند...
حالا بعد سالهای طولانی او برگشته بود
خانه مان برای پذیرایی آماده نشد. نگرانی داشتیم چگونه پذیرایی کنیم چگونه استقبال ...
چشم به هم زدیم او آمد و روی دستها رفت و ما چقدر ساده بودیم که اولش فکر میکردیم میزبانی با ماست. همه مهمان بودیم . همه مهمان او...
او که نامش را نمیدانستیم. او که روی تابوتش نوشته بودند گمنام...
او که فاطمه برایش مادری کرده بود ...
روی دستها سبک بود...
او را در قبر که می گذاشتند یاد مادرش افتادیم...
فاطمه هم آن روزهای آخر سبک بود... شاید تنها زحمت علی فقط وقت غسل او بود...😭
بچهها این شهید رفت این شهید پر کشید و این شهید ستاره شد در دل محله ما
بچه ها این شهید محله را جلا داد دلها را آماده کرد دیده ها را شست...
بچه ها این شهید بعد چهل سال با استخوان پوسیده اش کار بزرگی در محله کرد کاری که هیچکدام از ماها نمی توانست...
و این شهید الان همسایه ماست...
حرمت این محله امروز خیلی بالاست.
این شهید همسایه همه ماست. این شهید متعلق به همه است...
بچه ها این شهید را ما نیاوردیم. او منت گذاشت و آمد.
خدای ناکرده فردا کسی فکر نکند به خاطر زحمات او بوده که شهید همسایه ما شده.
کسی نگوید پایگاه من، مسجد من، مجموعه من میزبان شهید بودند...
همه مهمان و همه همسایه این فدایی حضرت زهرا هستیم...
این شهید امروز رمز وحدت ماست...
و السلام علی من التبع الهدی
#شهید
#شهید_گمنام
#بشیر_نذیر