❣️#خاطرات_فرماندهان
مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا)
•••
🔹 رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به من گفت «زندگی ای که من می کنم سخته ها» گفتم «قبول» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظّم و سخت گیر. غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها روزه می گرفت.
🔹 به یاد ندارم روزی بوده باشد که دو نفرمان دو تا غذا از سِلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم. خیلی وقت ها نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان، آن هم توی تبریز، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد. کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.
•••
🔹 دختر خانه بودم.
داشتم تلویزیون تماشا می کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان.
یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد.
با خودم گفتم «این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست»
بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم. چند وقت بعد همین آقای شهردار شریکِ زندگی شد.
•••