#داستانی_زیبا_خواندنی
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃کار تجاری
✍️از خوشحالی سر از پا نمیشناخت؛ بالاخره توانسته بود خودش را به همه ثابت کند. در دانشگاه، آنهم رشتهای خوب اما پرهزینه، قبول شده بود.
تک دختر خانواده بود.
دار و ندار پدرش، یک ماشین پیکان بود که با آن مسافرکشی میکرد و خرج خانواده را درمیآورد.
برای رفتن به دانشگاه خیلی به پدرش اصرار کرده بود؛ تا اینکه یک شب، پدر با چهرهای خندان به خانه آمد و بهترین خبر زندگیاش را داد:
گفت که پول ثبتنام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشینش را بفروشد و وارد یک کار تجاری با یکی از دوستانش شود.
از فردای آن روز، احساس میکرد در آسمانها پرواز میکند. خوشحال بود که میتوانست میان دخترهای فامیل، پز دانشگاه رفتن را بدهد.
غروب پنجشنبه، راهی امامزاده شهرشان شد تا نذرش را ادا کند.
در حرم، توجهش به دستفروشها جلب شد. با خودش گفت روسری تازهای بخرد.
رفت سمت یکی از دستفروشها... قیافهاش برایش آشنا بود. نزدیکتر که رفت، دیگر تردیدی نداشت؛
آن دستفروش، پدر خودش بود؛
کسی که قرار بود "کار تجاری" کند...
🔻نتیجه:
گاهی پدر و مادرها برای تحقق آرزوهای فرزندانشان، از خودشان میگذرند، غرورشان را زیر پا میگذارند و در سکوت، بار سختیها را به دوش میکشند؛
اما فرزندان فقط ظاهر ماجرا را میبینند...
بیایید قدردان فداکاریهای بیصدای پدر و مادر باشیم.
✍ پیام شهدا
📣خواهرم استعمارقبل ازهرچیز ازسیاهی چادرتو می ترسد تا سرخی خون من 🌸
@maliche11gol