گام دوم۴ انقلاب اسلامی.m4a
5M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🇮🇷 #عماریون_رهبریم
🔍☆◁#کنفــــــــرانــــس
📖☆◁#گـــام_دوم_انقـــلاب
📖☆◁#قسمت_اول
🎙جناب استادمحمد حسین #دادخواه
🔮 #اتحادیه_عماریون
🆔 @ammareyon
🆔 @ahlolbasar
─┅═༅𖣔4⃣𖣔༅═┅─
گام دوم۳انقلاب اسلامی.m4a
5.75M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🇮🇷 #عماریون_رهبریم
🔍☆◁#کنفــــــــرانــــس
📖☆◁#گـــام_دوم_انقـــلاب
📖☆◁#قسمت_اول
🎙جناب استادمحمد حسین #دادخواه
🔮 #اتحادیه_عماریون
🆔 @ammareyon
🆔 @ahlolbasar
─┅═༅𖣔3⃣𖣔༅═┅─
گام دوم۱انقلاب اسلامی.m4a
7.24M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🇮🇷 #عماریون_رهبریم
🔍☆◁#کنفــــــــرانــــس
📖☆◁#گـــام_دوم_انقـــلاب
📖☆◁#قسمت_اول
🎙جناب استادمحمد حسین #دادخواه
🔮 #اتحادیه_عماریون
🆔 @ammareyon
🆔 @ahlolbasar
─┅═༅𖣔1⃣𖣔༅═┅─
گام دوم۲انقلاب اسلامی.m4a
4.78M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🇮🇷 #عماریون_رهبریم
🔍☆◁#کنفــــــــرانــــس
📖☆◁#گـــام_دوم_انقـــلاب
📖☆◁#قسمت_اول
🎙جناب استادمحمد حسین #دادخواه
🔮 #اتحادیه_عماریون
🆔 @ammareyon
🆔 @ahlolbasar
─┅═༅𖣔2⃣𖣔༅═┅─
گام دوم۵انقلاب اسلامی.m4a
5.02M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🇮🇷 #عماریون_رهبریم
🔍☆◁#کنفــــــــرانــــس
📖☆◁#گـــام_دوم_انقـــلاب
📖☆◁#قسمت_اول
🎙جناب استادمحمد حسین #دادخواه
🔮 #اتحادیه_عماریون
🆔 @ammareyon
🆔 @ahlolbasar
─┅═༅𖣔5⃣𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چندمیگیریاغتشاشکنی؟
🎬 انیمیشن | ماجراهای سیامک و برانداز 😊😂
@tokayaka
ربات مسلمان /یره / سهراه راهنمایی /٠۵۱ / کاردار / باغوحش وکیلآباد / پلیس / لندن / سهرابسپهری / شیخها
#قسمت_اول
🔻🔻🔰🔻🔻
🌐 eitaa.com/basijmalvajerd ✅
رسانه مردمی مالواجرد
😍💢یه خبر خوب 💢😍 اعضای محترم کانال #رسانهمردمیمالواجرد و همراهان گرامی،، سلام و عرض ادب.. ان شاا
📚 #تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_اول 1⃣
🔰 این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد #شهیدقاسمسلیمانی در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
(پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی)
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع) است.
#تنها_میان_داعش
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،
تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان
صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...«
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش
برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما
چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای
نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!« و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده
بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات
نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خنده ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و
دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت
تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! _ عَدنان»
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال
خفگی هستم که حال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم
مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو
ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
سلام دوستان عزیز..وهمراهان گرامی..✋ ⚡️همونطور که قولش رو داده بودیم،یک رمان زیبا برای مطالعه روزانه
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـت_را_آرامکن
╰┅─────────┅╯
📖#قسـمـت_اول
﷽
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود
اما خوب چند بار از تلویزیون
🕌#حرم_امامرضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
🕌#اردوی_زیارتی_مشهدمقدس
چشمم چهارتا شد
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
⬅️از طرف #بسیج دانشجویی
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.
خودم بعدا میرم
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
-سلام اقا..
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم..
-خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم..
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.
-خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..
-بفرمایید بنده گوش میدم.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رئیستون بیاد..
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین
-لا اله الا الله...
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠