eitaa logo
🤱🏻مجله زنان، کودک و بارداری🔞
33.7هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
2.8هزار ویدیو
38 فایل
💗کانالی برای سلامتی و بهترین شدن 💗 ادمین تبلیغات @Rahmanian713 ارتباط باما👈 @Mahila713 🌟تبلیغات مجموعه سِوِن استار🌟 👇 https://eitaa.com/joinchat/2878996876Cd3408e81d4 ⛔️ کپی از مطالب در همه پیام رسان ها حرام است
مشاهده در ایتا
دانلود
👼 🎭 🎭 رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد. 👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید. 👟👟كفشهارا  پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن. 🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند. 👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند. رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد. 👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت: « بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند. 👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم . 💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد.  سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند. 🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند. 👨‍👩‍👦‍👦در همان وقت  چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی . آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است. مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش. مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت. همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان  را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند. 🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت . 🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت. مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم. 👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند: رامین كوچولو صداش میاد ،  صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.    ☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید" @mama_bardari👼
🎅🏻 👸🏻 🎭 🎭 🌺یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود 🐱گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند. 🐱یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود. 🐦یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. » 🐱میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. » 🐦کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟» 🐳میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟» 🌹میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد. 💞با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!» 🌺میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند. 🌸از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت. 🍃قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید.🍃🍃 @mama_bardari👼
👼 🎭 🎭 رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد. 👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید. 👟👟كفشهارا  پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن. 🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند. 👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند. رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد. 👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت: « بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند. 👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم . 💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد.  سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند. 🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند. 👨‍👩‍👦‍👦در همان وقت  چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی . آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است. مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش. مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت. همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان  را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند. 🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت . 🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت. مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم. 👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند: رامین كوچولو صداش میاد ،  صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.    ☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید" @mama_bardari👼
🎅🏻 👸🏻 🎭 🎭 🌺یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود 🐱گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند. 🐱یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود. 🐦یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. » 🐱میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. » 🐦کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟» 🐳میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟» 🌹میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد. 💞با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!» 🌺میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند. 🌸از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت. 🍃قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید.🍃🍃 @mama_bardari👼
👼 🎭 🎭 رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد. 👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید. 👟👟كفشهارا  پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن. 🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند. 👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند. رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد. 👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت: « بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند. 👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم . 💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد.  سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند. 🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند. 👨‍👩‍👦‍👦در همان وقت  چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی . آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است. مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش. مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت. همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان  را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند. 🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت . 🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت. مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم. 👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند: رامین كوچولو صداش میاد ،  صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.    ☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید" @mama_bardari👼
🎅🏻 👸🏻 🎭 🎭 🌺یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود 🐱گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند. 🐱یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود. 🐦یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. » 🐱میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. » 🐦کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟» 🐳میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟» 🌹میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد. 💞با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!» 🌺میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند. 🌸از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت. 🍃قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید.🍃🍃 @mama_bardari👼
👼 🎭 🎭 رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد. 👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید. 👟👟كفشهارا  پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن. 🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند. 👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند. رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد. 👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت: « بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند. 👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم . 💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد.  سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند. 🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند. 👨‍👩‍👦‍👦در همان وقت  چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی . آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است. مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش. مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت. همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان  را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند. 🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت . 🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت. مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم. 👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند: رامین كوچولو صداش میاد ،  صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.    ☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید" @mama_bardari👼