#شماره۴۳
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
به نام خالق هستی
سلام و خدا قوت و عرض ادب خدمت شما بزرگواران 🌺🌺🌺
بالاخره تصمیم گرفتم خاطره ای که مد نظرم بود رو بنویسم یاعلی
من بچه دوم خانواده ام هستم خواهر بزرگم 5فروردین سال 55دنیا اومد من 13فروردین 57و خواهر کوچیکم 15اردیبهشت 58 اصالتا هم شمالی هستیم بنده خدا مامانم همیشه همراه پدرم یا توی زمین شالی مشغول نشا و وجین برنجها بودن یا توی باغ مشغول کاشت یا برداشت بقیه محصولات کشاورزی تازه کلللی مرغ و اردک و هم نگهداری میکردن که رسیدگی خاص خودش رو داره و رسیدگی به امورات خونه، بچهها هم که جای خود، پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیزم که خدا رحمتشون کنه هم با ما زندگی میکردن و چقدر لذت بخش بود زندگی کردن با وجودپربرکتشون☺️😍🌹🌹🌹🌹🌹
یکسال و ی ماهم که بود خواهرم دنیا میاد و من بعد از اینکه از شیر خوردن میوفتم شبها توی اتاق پدر بزرگ و مادر بزرگم می خوابیدم و کلا میشم دختر مادربزرگم🥰هر جا میخواستن برن منو با خودشون میبردن و کلی خوشبحالم میشد واقعا یادشون بخیر 💖💖💖
بریم سر اصل ماجرا😂
البته خودتون بهتر میدونید قدیما همه بچهها پشت هم دنیا میومدن
برا ما هم همینطور بوده خلاصه بعد از دنیا اومدن من چند ماه بعد مامانم دوباره باردار میشن و ظاهرا شیرشون کم بوده و هم اینکه خودشون ضعیف بودن و همزمان باید سر زمین برای نشا میرفتن و اینکه به بچه ای که توی شکم داشته آسیبی نرسه تصمیم میگیرن ی گاو شیرده بخرن تا من از شیر گاو بخورم خلاصه اینکه من از نعمت خوردن شیر مادر محروم شدم
و شیشه به دست توی ننو می خوابیدم تا مامانم از سر زمین بیاد البته از اونجایی که وجود پدربزرگ و مادربزرگ واقعا نعمت بزرگیه و خداروشکر ما این نعمت رو داشتیم ،
خونه های شمالی هم رو اگه دیده باشین میدونید که خونه های بزرگی هستن ی ایوون بزرگ ی طرف پله چوبی داره که به طبقه دوم می ره زیر پله چوبی ننو بسته بودن ی طنابی هم به ی سر ننو و ی سر دیگه طناب به پای پدر بزرگ مهربانم که به خاطر کهولت سن معمولا توی رختخواب دراز کشیده بودن هر وقت بیدار میشدم منو تکون میدادن تا آروم باشم به گفته مامانم کلا بچه آرومی بودم ....
بزرگتر که شدم هر وقت مریض میشدم می گفتم من شیر مامانم کم خوردم به خاطر همین تند تند مریض میشم....😊🌺🌺🌺
ی چیزی که توی بچگی منو اذیت میکرد این بود که چرا من روز سیزده بدر به دنیا اومدم همش به مامانم می گفتم حالا نمی شد ی روز دیرتر میرفتی بیمارستان 😢 یکم صبر میکردی دیگه 😉بنده خدا میگفت خب دردم گرفت دیگه موقع اومدنت بود دیگه چیکار میکردم😄
بعد ها که بزرگتر شدم فهمیدم همه چیز دست خداست و لابد حکمتی توش هست که من بی خبرم👌
الان مامانم دیگه نمیتونن سر زمین کار کنن ولی هرسال برای آقا امام رضا سلام الله علیها نذری برنج یا پول کنار میذارن تا هر کس از اقوام و آشنایان که قسمتشون زیارت بشه ببرن از طرفشون تحویل حرم میدن و از اونجا
هم براشون تبرکی میفرستن
در کل مامانم انقدر از اینکه براش تبرکی میفرستن از حرم ذوق میکنن که حد نداره 🥰🥰
ان شاءالله خدا همه پدرها و مادرها رو برای ما حفظ کنه 🤲و آنهایی هم که از دنیا رفتن روحشان رو غریق رحمت کنه🤲
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#شماره۴۴
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام و عرض ادب
خاطره که من زیاد دارم 😄
مامانم میگفت وقتیکه به دنیا اومدی رفتم خونه ی پدرم میگفت از اون بچه هایی بودی که خیلی گریه میکردی شب تا صبح فقط گریه میکردی میگفت یه شب من دیگه خسته شده بودم به مادرم گفتم بچه رو تو بکیر من یکم بخوابم گفت مادرم بنده خدا تو رو رو دستش تکون میداد یهو یه صدایی بلندی اومد چشمامو باز کردم دیدم مادرم از خستگی زیاد توکه تو بغلش بودی نشسته خوابش میبره و سرش محکم میخوره به دیپار
میگفت وقتی هم از خونه ی پدرم اومدم خونه ی خودمون پدرت شبا تا دم صبح کمکم تورو تو حیاط میچرخوند ماه رمضون بود بعدم بدون اینکه سحری بخوره میرفت سرکار توهم دم صبح که میشد راحت میخوابیدی
میگفت تا چهل روزگیت این طور بودی و پدر مادر من وقتی من و دوتا برادرهام به دنیام اومدیم رو بیمه ی ائمه کردن
من بیمه ی امام رضا هستم و هرسال مامانم به نیت سلامتیم پول میده به زائری که میخواد حرم امام رضا بره
اینم از داستان نوزادی من که ۲۸ سا
ل ازش میگذره و خودم مادر سه فرزند پشت سرهم و قدونیم قدم
الهی تن پدر مادرای سرزمینم سلامت و دلشون شاد باشه❤️
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#شماره۴۵
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام خاطره ایکه مادرم تعریف کرداز موقع تولدم بود
موقع تولد من که میشه مادرم درد زایمانش شروع که میشه به پدرم خبر میده اونوقت ها ماشین کم بوده مادر بنده خدای من رو سوارموتور میکنه باهم میرن بیمارستان😁بعد انقد بالا پایین میشم تو دل مادرم که دیگه داشتم رو موتور دنیا میومدم بالاخره میرسن بیمارستان مادر عزیزم رو که میزارن رو تخت من میپرم بیرون 😁مامانم تعریف میکنه تورو بردن برای معاینه بعد از چنددقیقه چندتا بچه روهم دیگه آوردن ماهم از رو دستبند دستت تورو شناختیم ،ازبین چندتا بچه تورو کشیدیم بیرون قشنگ از رو دماغت مشخص بود بچه ی مایی 😝مکانات اون زمان ب قدری بود که با یه تخت نوزاد چندتا رو ساپورت میکردن😜 ،خدا همه مادران آسمانی رو بیامرزه مادرمن رو بیامرزه🥺
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#شماره۴۶
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام
من بچه ی اول خانواده هستم مامانم میگه موقعی که من ۷-۸ ماهم بوده منو گذاشته بوده روی یه پتو زیر درخت انار داخل حیاطمون نشسته بودم و خودشم چند متر دورتر از من نشسته بوده و ظرف میشسته بعد که کارش تموم میشه میبینه یه انار کال که از شاخه آویزون بوده و نزدیک من بوده رو نصفشو با پوست سر درخت خورده بودم ،دیگه تا چند وقت اون انارو به همه نشون میده 😂
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#مسابقه
#شماره۳
#خاطره_بازی_مادرانه
البته مادرم که ۳ سال پیش فوت کردند 🥺
خیلی دلم میخواست بودند و زنگ میزدم دوباره از زبان خودشون میشنیدم
اما خب این هم یکی از خاطراتی بود که برای همه تعریف میکردند:
میگفتند وقتی به دنیا اومدی انقدر لاغر و سیاه و زشت بودی 😢
هرکی تو رو میدید میگفت این بچه زنده میمونه؟!! 🥺
آخه چون من بچه آخری بودم و اون زمان مادرم تو سن بالا منو باردار شده بودند
بنده خدا چه کارها نکرده بود که من سقط بشم ( البته خودش دلش نمیخواسته و به زور مجبور شده بود ،همیشه ازین موضوع ناراحت بودند و خودشونو سرزنش میکردند )
اما خب به فضل الهی من پیروز شدم 💪🥰😂
و شدم ته تغاری خانواده 😌
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#مسابقه
#شماره۹
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام و عرض ادب
خاطره ای که مادرم از دوران نوزادی ام تعریف کرده اند
اینه که یه روز زمستانی بسیار سرد اونم زمستان همدان که بسیار سرد می شه ما دی ماه به دنیا اومدیم مادرم می گیه یکی از شما رو گذاشته بودیم تو کیف یکیتون هم بغل باباتون آوردیم خونه 😐😂
(تصور اینکه یه نوزاد داخل کیف باشه برام سخته😬)
بعد تو این چند روز اول مادر مریض ما هم مریض شده بودیم می گه دختر عمه اش به یکی از ما دوقلوها که شب رو گریه می کردیم کلی آب کمپوت گیلاس داده😂 )
(چطور آخه به نوزاد چند روزه جرات کرده کمپوت بده😂)
فکر کنم اونی که کمپوت دادن بهش من بودم چون الان که مریض بشم به سختی دکتر و دارو راضی می شم برم و با کمپوت حالم خوب می شه شاید باورش سخت باشه ولی اینطوره کمپوت داروی من هس😎✌️
خاطره از دوران نوزادی مادرم زیاد تعریف کرده که بعضی هاش قابل بیان نیس⛔️📛
ولی یکی می گم😂😂
مادرم می گه یروز شما دوقلوها خرابکاری کرده بودید و برادرتون که ۲ سال از شما بزرگتر بود با بیل خرابکاری شما رو جمع کرده بود به اسباب بازی کامیونش می برد بیرون از خونه😂
و...خاطره اینچنینی زیاده 😂
بیا تو مسابقه و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#مسابقه
#شماره۱۲
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام منم تو یه شب سرد برفی در بهمن ماه و یکی از روستاهای بسیار سرد اردبیل دنیا اومدم اینطور که مامانم و بقیه تعریف میکنن یه دختر چشم آبی با موهای پرپشت و طلایی به خاطر همین اطرافیان خیلی دوستم داشتند و از دیدنم ذوق میکردن . چون نتونستم شیر مادر بخورم و باید شیرخشک میخوردم و سهمیه ای هم بوده همه فامیل و همسایه ها بسیج شده بودن تا اینکه به اندازه کافی شیر داشته باشم و گرسنه نمونم مامان میگه خیلی فضای همدلی خوبی ایجاد شده بود . ( آخر خاطره این بگم که به مرور رنگ چشم و موهام برگشت و الان به قشنگی زمان تولدم نیستم متاسفانه 😁😁😁😁)
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#مسابقه
#شماره۱۴
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام و صبح بخیر
من خاطره ای ک از مادرم خیلی میشنوم و در ظاهر هم برام غم انگیز هست برمیگرده ب داستان تولدم
از ابتدای ازدواج تا تولد داداش بزرگه من کار پدرم مشهد نبوده و ایشون در راه تهران تا مشهد در رفت و آمد بودن یکسره ، طبق همین مورد مادر من ۱۰مهر ماه میرن دکتر و مشخص میشه من باید ۲۳مهرماه ب زمین تشریف بیارم و مادرم هم با خاله کوچیکم میرن خونه خودمون تا آخرین کارای مونده رو انجام بدن و آماده ورود من و بابام باشن ولی از اونجایی ک اشتباهاتی رخ داده ، همون شب دچار شرایط اورژانس زایمانی میشن و همسایه عزیزمون ک گشت اتوبوسرانی بودن مادرم رو با ماشین گشت و کنترل میرسونن بیمارستان ، میرن دنبال مادرجونم و من با یک شرایط خیلی اورژانسی با سزارین بدنیا میام ، مامانم واقعا بخاطر سزارین اورژانسی ک بخاطر حفظ جون من تحمل کرده بشدت اذیت شدن تو این سالها حتی همون ابتدای تولدم چون ریزه میزه و کوچولو بودم دکتر خیلی میترسونن ایشون رو و واقعا اذیت میشن
بعد ۲۶سال هنوز ک هنوزه گاهی از اینک بدنش رو بخاطر سلامتی من با خطرات بزرگی مواجه کرده ازش ممنونم
حالا ک خودم مادر شدم خیلی خوب درک میکنم چقدر اذیت شده و چون شرایط سختایشون رو بعد تولد داداشام بخاطر سزارین دیدم بشدت از سزارین میترسم همیشه بهشون میگم دعام کنین فقط بتونم طبیعی مادر بشم ان شاءالله
از همین تریبون مجدد میگم ( مامان مهربونم بابت دردا و اذیت هایی ک تحمل کردی ولی ب من زندگی بخشیدی ممنونتم 😘🌺🥲 کاش بتونم یکم از زحماتت رو جبران کنم )
ان شاءالله ب حق دهه فاطمیه همه مادرامون در پناه چادر مادرسادات س صحیح و سلامت باشند و سایشون رو سر همه خانواده ها مستدام باشه ان شاءالله 🤲🏻😍
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#شماره۱۷
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام گوشیو بردلگاشتمو به مامانم زنگ زدم
گفتم خاطره بگه ازبارداری من
بغص کردوگفت همیشه بچه های ناخواسته رومیگن خداداد
واون چیزی هم که خدامیده ودست تونیست برکته
گفت منو نخواسته باردارشده من بچه چهارم بودم وته طغاریم
گفت پدرم اصرارداشته من سقط بشم ویک شب که تلویزیون آقای قرائتیو نشون میداده حاج آقا گفتن سقط مثل قتل هست وباید اون دنیا جواب داد
پدرم که نمیدونسته اینو به مادرم برگشته وگفته پشیمونم نگهش دار ومادرم خوشحال شده ومن به ونیا اومدم اما باوجود 9ماه وزنم 1کلیو 700بیشتر نبوده وهمه گفتن میمیره ونمیمونه
اما من الان 32سالمه وفرزند دوم رو بحمدالله باردارم
وبه گفته مادروپدرم من ازدیگر خواهراوبرادرام بیشتر هواشونو دارمو بهشون خدمت میکنم وباعث افتخارشونم اگچون خدامنو بهشون هدیه داده وخودشون نقشی دربارداری من نداشتن
هرچند من وظیفه فرزندیمو انجام میدم
اینم خاطره من اززبان مادرم دردوران بارداری ونوزادی
بیا تو مسابقه و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#شماره۲۴
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام
مادرشوهرم شکرخدا چندماه بعد عروسی بچه دار شدن
ولی بعد گفتن این بچه بره مدرسه و کلاس اول که سخته رو بسلامتی بگذرونه،
بشه ۸ سالش بزرگ بشه و کمک دستمونم باشه تا اقدام کنیم برا بعدی...
منتهی گفتن ۸ سال من صبر کردم،
خداهم گفت حالا من میگم ۸ سال شما صبر کنید!
و متاسفانه تا ۸سال بعدش باردار نشدن...
انقدر که دیگه ناامید شده بودن...
همسرم و خواهرشون ۱۶سال تفاوت سنی دارن💔
همسرم واقعا درد این تنهایی رو کشیدن...
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#شماره۲۹
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام و ادب
منیری هستم از رشت می خواستم خاطره ام رو بگم .
مادرم که من را باردار بود یک روز در حیاط بود که از سقف یک چیزی می افته داخل جیب ایشون اون موقع مانتو ها جیبهای بزرگی داشت و شروع به حرکت میکنه مادر متوجه میشه مارمولک بوده و چون خیلی از مارمولک میترسیده شروع به پریدن و ناراحتی میکنه زن عموم که اونجا بوده بهش میگه نپر بارداری ولی دست خودش نبوده که بالاخره مارمولک میپره بیرون 😁 من که بدنیا میام در دوران نوجوانی چون میدونستم مامانم از مارمولک میترسه سریع اون رو یا میکشتم یا حتی با دست میگرفتم و اصلا ترسی نداشتم 😊
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
#شماره۳۳
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام خاطره ای که مادرم برایم تعریف کرد خیلی شیرین بود که باتولد من که فرزند چهارم بودم مادرم بعد از بیست وچهارسال توانست مادرش را ملاقات کنه به همین دلیل از به دنیا اومدن من خیلی خوش حال شد
التماس دعا
یا امام رضا(ع)
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali