کانال های تربیتی و بعضی از گروه های دوستانه ام را که چک میکنم همه نوشته اند:«مراقب بچه ها باشید» انگار بخواهند بگویند چشم و گوششان را ببندید و نگذارید بفهمند که چه شده...
من اما طور دیگری فکر میکنم ، دیشب را تحلیل میکنم و برای بیانم استراتژی میچینم
من دوست دارم نازدانه ام بفهمد که چه شده و چرا شده
دیگر چه زمانی و کی هویت ملی ، قدرت، باور و غیرت را با ذوق و هیجان بریزم در جانش؟!
از صبح امثال این سوال در ذهنم رژه می روند که دنبال استراتژی میگردم ، دنبال نحوه ی بیان... که زنانه و مادرانه بیایم پای میدان...
همین می شود که وقتی فیلم های شهاب مانند موشک ها را از تلویزیون می بیند و می پرسد :«اینا چی هستن؟»
با ذوق میگویم :« یادته رفتیم بهشت زهرا و آدم هایی که اسرائیل شهیدشون کرده بود؟»
اوهوم را که میگیرم ادامه میدهم:«ایران در جواب حمله ی اسرائیل و برای دفاع از مردم خودش که آی اسرائیل حواست باشه سمت مردم من نیایی این موشک ها رو زده بهشون و حسابی حالشونو گرفته »
قدرت می ریزد در جانش ، از چشمانش میخوانم این را...
حرفمان از دفاع و مردم می کشد به موشک به اینکه مردانی ، مردانه پای ساخت موشک ایستادند وقتی همه میگفتند:«نمی شود و نمی توانید» ، به اینکه باور به خود چقدر اهمیت دارد و نتیجه اش چه می شود...
صحبتمان میکشد به دفاع از مظلوم و اینکه ایران مقتدر چون نمیخواست آدم های بی گناه بمیرند فقط مرکزی را که از آنجا موشک سمت بی پناهان زده میشده را هدف قرار داده و مروت و مردانگی را مشق میکند...
می رود پیِ هدیه ی تولدی که برایم دارد درست می کند و من نباید ببینم...
می رود ومن با خودم میگویم مامانِ معمولی هوشمند است نه افراط دارد و نه تفریط...
حالا اما زنانه پایِ میدان باید ایستاد...
#منونازدونه
https://eitaa.com/mamanemamooli
#سختِشیرین
الهه قهرمانی_فعال جهادی
۱.رقیه جزو محروم ترین خانواده های روستایشان به حساب می آمد.پای برهنه به مدرسه می آمد و من همیشه در تعجب بودم که چطور پاهای کوچکش زخم نمی شود...
.
.
.
۲.چندبار به مسئول آقایان گفتم من را به شهر ببرد تا بتوانم برای رقیه یک جفت کفش بخرم. اما چون وسیله ی نقلیه برای رفت و آمد به شهر کم بود و مسیر هم دور، هر بار به نحوی از زیر این کار شانه خالی می کردند تا اینکه حسنا خانم که نذر دارد در همه ی اردو های جهادی یک بار مریض شود تب کرد.اینجا بود که دیگر آقایان مجبور شدند ما را به درمانگاه شهر ببرند.
.
.
.
۳.روز بعد کفش ها را دور از چشم دوستانش به رقیه دادم، چشمانش از خوشحالی درخشید. آن ها را محکم به سینه چسبانده بود و هرچند دقیقه یک بار به رنگ صورتی و بنفش آن نگاه می انداخت و دوباره به سینه می چسباندشان...
.
.
.
۴.کمی برایش بزرگ بود خدا رو شکر کردم که کوچک نبود.
_رقیه ، باهاش راه برو ببینم تو پات راحته؟
_نه خانم!
_چرا؟
_آخه کثیف میشه خانم. میخوام بذارمش برای روز اول مدرسه بپوشم.
_اشکال نداره،الان بپوش بهتر از اینه که پاهات زخم بشن.
_خانم،پاهام زخم نمیشه.
...راست میگفت ؛ واقعا هم زخم نبودند؛حتی یک زخم کوچک.
_چطور؟یعنی پاهات روی این همه سنگ و خاک اذیت نمی شه؟
_نه خانم!مامانم همیشه یه دعا می خونه فوت میکنه به پاهام، دیگه زخم نمیشه.
.
.
.
۵.من باید شاگردی این مردم را می کردم . یک زن روستایی ، به زعم ما محروم ، چنان خوب توکل را به کودکش یاد داده بود که دعای مادر را بیش تر از کفش محافظ پاهایش می دانست...
#مامانونهازکتابها
https://eitaa.com/mamanemamooli
به بهانه ی روزهای ثبت نامِ مدارس...
وقتی خیلی یهویی به این قسمت کتاب رسیدم، تصمیم گرفتم با شما هم سهیمش بشم...
#سختِشیرین
ریحانه سو بیگ!
سیده مهتاب حلیمی_مربی مهد خانگی
زمانی که دنبال مدرسه ی خوب برای مقطع دبیرستان ریحانه بودم، بیشتر دوستان چند مدرسه را معرفی می کردند که به عنوان مدارس مذهبی شاخص غیردولتی مطرح بودند. با خود فکر کردیم برای تامین شهریه ی بالای این مدارس، بالطبع، پدر باید ساعات بیشتری خارج از خانه باشد که کمبود ساعات حضور پدر در خانه مشکل ساز خواهد بود. نهایتا پس از مدتی پرس و جو، او را در یک مدرسه ی خوب دولتی ثبت نام کردیم و ترجیح دادیم پدر زمان های بیشتری در خانه باشد و تصویر ریحانه از پدرش نه فقط یک منبع تامین مالی، که یک رفیق صمیمی اثرگذار باشد که برای او ساعت ها وقت می گذارد.
#مامانونهازکتابها
https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از ᴿᵘᶻᵉ 𝙁𝙚𝙠𝙧 | روضهفکر
ظلم به سر می، رسد ای یار - محمد حسين پویانفر.mp3
زمان:
حجم:
2.92M
او میآید
والله او میآید
او نرفته است برای نیامدن
او رفته است که بیاید
او میآید
والله او آمدنی است..
این بستگی به آن دارد،
که من و شما آیا،
تحمل آمدنش را داریم؟! 💔
[ @ruzefekr ±∞ ] روضهفکر 🌱
هدایت شده از دیمزن
👨👦👨👦👨👦👨👦👨👦👨👦👨👦
امروز برای پسرچه ی کلاس سومی ام توی مدرسه مشکلی پیش آمده بود.
بعد از خورده شدن زنگ آخر رفته بود توی کتابخانه مدرسه که یک در فلزی با شیشه های شفاف رو به راهرو مدرسه دارد و یکی از کلاس پنجمی ها با دیدن کلیدی که ظاهرا روی در جامانده بوده، در را قفل کرده و بنای خندیدن به پسرچه ی ریزجثه ی گیرکرده در داخل کتابخانه را گذاشته بود. دوستان پسرک کلاس پنجمی هم دورش جمع شده بودند و بساط خنده ی دسته جمعی پا گرفته بود!
درست در این لحظه تراژیک بوده که پسرک کلاس ششمی ام اتفاقی از آنجا رد می شده و با دیدن این صحنه از تمامی زور بدنی اش استفاده کرده و کلید را از گنگ کلاس پنجمی ها گرفته و عامل اصلی را یک گوشمالی کوچک هم داده و زورو وار🦸♂️ برادرش را نجات داده!
این ها را که برایم تعریف کردند، به پسرچه گفتم چقدر خوبه که آدم یه برادر داشته باشه تو مدرسه. 👨👦
تایید کرد و جمله کوتاهی گفت که تا الان دارم بهش فکر می کنم:
«می دونستم می یاد.»
#اطمینان_قلب
#پشتیبان_زندگی
#یا_اخا_ادرک_اخاک
#و_می_دانست_که_می_آید...
#هر_طور_شده_خودش_را_می_رساند...
#حتی_اگر_برسد_و_زیر_لب_بگوید:
#الان_انکسرت_ظهری_و_قلت_حیلتی
نصیحت خواهرانه:
بچه ها را از داشتن خواهر و برادر محروم نکنیم.
همین دوتا هر روز در خانه شبیه دو خروس جنگی اند.
ولی آن جا که نیاز باشد می شوند آدم امن یکدیگر.
#حس_خوب
#برادری
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
چادر سرش کرده بود
مهر و تسبیحش جایی کنار سجاده ام نشسته بودند
میانه ی رکعت دوم و سوم شکلات خیسی را با اصرار داد که بازش کنم
باز کردم
خوشحال گرفت و گذاشت در دهانش
و الله اکبرش را گفت و رفت رکوع...
خدایا می شود همیشه نماز همینقدر در کامش شیرین باشد لطفاً ؟
رَبِّ ٱجعَلنِي مُقِيمَ ٱلصَّلَوٰةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي،همین.
#منودردونه
https://eitaa.com/mamanemamooli
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
چون دشتهای تشنه در این آستان قدس
در انتظار ابر عنایت نشسته است
به نیابت از مخاطبین خوب یک مامان معمولی
#زیارت
https://eitaa.com/mamanemamooli
بسم الله برای شروع روزهایی که قرار است به نه سالگی ختم بشود و آغاز بندگی....
اولین جشن تکلیف😍
#نازدونهینهسالهیمن
https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از دیمزن
تذکر: دنیا مجهز به دوربین مداربسته می باشد.
#تلنگر_های_قرآنی
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
نوشته بودند یکی از جاهایی که دعا مستجاب می شود بعد از نمازهای واجب است. انگار که به خدا گفته باشی چشم ، علی عینی و حالا او منتظر باشد که تو بخواهی و او بیشترش را بریزد روی خانه ی دلت...
تسبیحات نماز مغرب را که تمام کردم به تربت حسین(علیه السلام)پناه بردم برای استجابت...
پاکی جشن های تکلیف قلب را رقیق می کند ، نه اینکه من کسی باشم اما فکر میکنم خدا به نیت پاک پدر و مادری که بندگیِ فرزند نه ساله اش را با جشن و شادی می خواهد به کامش شیرین کند، نگاه میکند...
به دل بنده ی معصومی که روزهای اول تکلیف را شروع کرده ، راه می آید...
و آنجا می شود محل آمد و شد فرشتگان و مثل ستاره ای در آسمان می درخشد...
پناه تربت کربلا باشد و دعای بعد از نماز واجب و پاکی جشن تکلیف، چشم بستم و از خدا آداب بندگی و چشیدن لذت عبادت را خواستم اول برای دختر دوست عزیزم و بهترین دوستِ نازدونه ام و بعد برای همه ی فرزندان شیعیان...
منت دارتان خواهم بود اگر به رسم همراهی آمین گوی دعایم باشید....
از دومین جشنِ روزهایی که قرار است به نه سالگی ختم شود و آغاز بندگی...
#نازدونهینهسالهیمن
https://eitaa.com/mamanemamooli
عکس ها را بالا پایین میکنم شاید هم چپ و راست، زوم میکنم و بعد از دور میبینم
متن ها را کلمه ها را یکی یکی میخوانم و حسرت میخورم به حال کسی که بلدِ کلمه است، داغ اگر کلمه شود و بریزد روی کاغذی یا حتی اگر اشک شود و ببارد از چشمی، دل سبک می شود...
دلم قصد سبک شدن ندارد که عکس سیاه و سفید روی ماشین ها شوکه اش میکند ، که بیلبوردهای بزرگ عکس شهید جمهور میکشاندش سمت عکس های انتخاباتی...
دلم تنگ می شود برای آقای رئیسی...
پر میکشید برای آقای آل هاشم...
غرور و عزت ملی ام پشت صلابت امیرعبداللهیان گم شده انگار ...
من چرا از رحمتی چیزی نمیدانم یا آن مرد سبز پوشی که دخترش عین خودش بود...
دلم قصد سبک شدن ندارد که نه کلمه برای نوشتن پیدا میکند و نه اشک برای باریدن...
دلم...
https://eitaa.com/mamanemamooli