#برای_دایی_شهیدم
من هیچ وقت دایی ام را ندیدم اما حتم دارم خوش قد و بالا بوده که حاجی مامان (مادربزرگم) نگاهش تا سقف کشیده می شد وقتی تعریف می کرد که موقع قرعه کشی بین دایی و حاجی بابا (پدربزرگم) برای جبهه رفتن اسمش که درآمده از شادی پریده و دستش به سقف خورده....
گفتم که من هیچ وقت دایی ام را ندیدم و همه ی دل خوشی ام از دایی داشتن سالی یکبار همراه مامان به دور از چشم حاجی بابا و حاجی مامان که یه وقت به دلشان نیاید ، به انباری رفتن و نگاه کردن به لباس ها و اسباب بازی و کلاه کاسکت و قرآنِ به خون نشسته ی دایی بود و گوش دادن به خاطراتی که مامان میگفتن...
قبلاً هم گفتم من هیچ وقت دایی ام را ندیدم اما قربان صدقه های حاجی مامان پای عکسِ بزرگی که در ورودی خانه نصب شده بود و قطره های اشکش را چرا...
( گفته بودم مامان های معمولی وقتی خیلی عاشق شوند اسمشان می شود مادرِشهید....)
گفتم که من هیچ وقتِ هیچ وقت دایی ام را ندیدم اما داستان شهادتش را بارها و بارها شنیده ام آنقدری که احساس میکنم در تمام لحظات تیر خوردن و شهادت و خبرشهادتش اگرچه جسمم نبوده اما بوده ام مثل سوم شخص غایب....
حالا امروزی که گذشت سالگردِ شهادت دایی ام بوده؛کسی که هیچ وقت ندیدمش اما همیشه ی همیشه یکی از افراد پر رنگ زندگی ام هست چرا که شهدا عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ اند....
منت گذارید بر من اگر صلوات و فاتحه ای مهمانش کنید...
#دل_نوشت
@mamanemamooli